۰۲/ذو القعدة/۱۴۴۵

-

۱۴۰۳/۰۲/۲۱ جمعه

صبح قزوین تو را من چشم در راهم...شباهنگام...
کد خبر: ۲۷۹۱۸ تاریخ انتشار: // ساعت: : ↗ لینک کوتاه

درد دل یک دختر با پدر شهیدش؛

تو را من چشم در راهم...شباهنگام...

دختر شهید مفقودالاثر "جمشید آقاجانی" از راز نگفته خود با پدر آسمانیش پرده برمی دارد.

تو را من چشم در راهم...شباهنگام...
صبح قزوین؛ شهید مفقودالاثر جمشید آقاجانی معروف به شیخ احمدانصاری در پنجم اردیبهشت ۱۳۳۸، در روستای نرجه از توابع شهر تاکستان به دنیا آمد.
پدرش عبدالله، کشاورز بود و مادرش سکینه نام داشت.
C2e وی به فراگیری علوم دینی و حوزوی پرداخت و توانست تا درجه مجتهدی پیش رود.
سال ۱۳۵۸ ازدواج کرد و صاحب یک دختر به نام مرضیه آقاجانی شد.
شهید جمشید آقاجانی در دوران دفاع مقدس به عنوان یک روحانی بسیجی در جبهه حضور یافت و در شانزدهم اسفند ۱۳۶۲، در منطقه طلائیه جزیره مجنون عراق در عملیات خیبر شربت شیرین شهادت را سر کشید اما تا کنون اثری از پیکرش به دست نیامده است.
Capture آنچه در ذیل امده درد دلی از جنس دل تنگی توسط "مرضیه آقاجانی" دختر این شهید جاوید الاثر با پدر شهیدش است که راز دوران هجران پدر را در این نوشتار آورده است.
ماه پنهان من، بابای مفقودالاثر! حضرت علی (ع): جاهلٌ فی الارض ، مرفوعٌ فی السماء دل پر داغمان چراغانیست سینه آماده بهرمهمانیست چشم بر در به یاد لاله رخان دیده هامان همیشه بارانیست مفقود گفتنتان خطاست و ناپیدا دیدنتان خطایی دیگر، شما نه مفقودید، نه بی اثر و نه گمنام و بی نشان.
همه جا اثر و نشان شما همچون پرچمی دراهتزاز است شما پیدایان ناپیدایید و ناپیدایان پیدایید.
مزار بی پیکرتان در شهر، شمع محفل ماست و یادآور مظلومیت بانوی دوعالم فاطمه زهرا(س ) است.
هی سیب ، سیب، سیب که افتاد وتوهنوز.
.
.
.
باهربهار، باغچه گل داد و تو هنوز.
.
.
با هر بهار پشت درآمد نگاه من قد می کشید شاخه شمشاد و تو هنوز.
.
.
از یک هزار و سیصد و شصت و دو، پشت در تا یک هزاروسیصد و نود وسه و تو هنوز.
.
.
هی اشک، اشک، اشک بهانه گرفت و بعد هی نامه، نامه، نامه فرستاد و تو هنوز.
.
.
یعنی چقدرفاصله ها تا نیامدن ویرانه های مجنون شد آباد و تو هنوز.
.
.
امسال هم بهار بدون تو رسید و رفت سال هزار و سیصد و نود و سه و تو هنوز.
.
به من گفتند حرف دلم را با بابا بگویم، اما.
.
.
چه بگویم؟ که اگرمی گفتند حرف دلت را باعکس بابا در قاب دیوارخانه بگو راحت تر می گفتم، چرا که از وقتی زبان باز کردم عکس بابا را به جای بابا دیدم و درد دلم را به عکسش گفتم.
.
.
A1048712 ای پیش پرواز کبوترهای زخمی بابای مفقودالاثر، بابای زخمی تا یاد دارم برگی از تاریخ بودی یک قاب چوبی روی دست میخ بودی مادر می گوید: پدر طاقت گریه تو را نداشت.
مادر می گوید: پدر طاقت سختی کشیدنمان رانداشت.
مادر می گوید: پدر طاقت لرزیدن تو را نداشت و درآن سالهای جنگ که حتی نفت برای بخاری پیدا نمی شد گشت و کرسی پیدا کرد تا ما در سرمای زمستان های سیاه نلرزیم.
.
.
مادر می گوید: .
.
.
پدر رفت.
.
.
یعنی نمی دانست با رفتنش چه شب هایی که بالش من و مادر با اشکهای پنهانی از هم خیس خواهد شد؟ یعنی نمی دانست که دخترش در روزهای اول مدرسه که همه ی بچه ها شوق و ذوق عجیبی از خواندن و نوشتن در وجودشان هست، وقتی اولین جملات را مینویسد "بابا آب داد".
"بابا نان داد" دستش می لرزد و یخ می کند.
بابا کجاست که آب دهد؟ بابا کجاست که نانم دهد؟ توی کتابم هر چه بابا آب می داد مادر نشانم عکس توی قاب می داد یعنی نمی دانست که دخترش در مراسم عقد وقتی جای دستان بابا را در دستانش و جای امضای بابا را در سند ازدواجش خالی می بیند، می لرزد و یخ می کند و زیر لب زمزمه می کند: امشب عروسی می کنم جای توخالی پای قباله جای امضای توخالی یعنی نمی دانست در روزهای ورو د آزادگان، دختر و همسرش با شنیدن اسمی هم نام اسمش تا نام خانوادگی را بشنوند و بدانند که گم شده آنان نیست، می لرزند، یخ می کنند، می میرند و زنده می شوند در لحظاتی که شاید در حدود دهم ثانیه باشد.
از نام.
.
.
تا نام خانوادگی! چرا، چرا، می دانست که ما چه روزهای سختی را در پیش رو خواهیم داشت و مطمئنا این جدایی برای خودش سخت تر و سخت تر بود.
او می دانست، ولی رفت.
مادر می گوید: پدر عزیزت رفت چون شهادت را بر اسارت ترجیح می داد، رفت چون روح بلند و ملکوتیش نمی توانست در این دنیای خاکی بماند، او رفت چون پیرو امامت بود، پیرو سالار شهیدان بود.
چون می گفت هیهات من الذله.
هرچند به قیمت اشک دخترم.
هیهات من الذله هرچند به قیمت سختی و لرزیدن دخترم.
پدرت رفت چون بد را به بدتر ترجیح می داد، چون ریختن اشک دخترش برایش سخت بود ولی اسارتش سخت تر.
لرزیدن و یخ کردن دخترش برایش سخت بود ولی لرزیدنش در برابر هجوم یاغیان و بیگانگان سخت تر.
آری، او می دانست.
همه را می دانست ولی خواست که برود و رفت.
یکی از همرزمانش می گوید بار آخری که به جبهه اعزام می شدیم شیخ احمد اصرار داشت به حرم حضرت معصومه برود.
می گفت درخواستی ازحضرت معصومه دارم.
وقتی برگشت اصرارکردیم که بدانیم درخواستش چه بوده.
گفت: همسر و فرزندم را به حضرت معصومه سپردم و خواستم همیشه مراقبشان باشد و از حضرت خواستم که در این اعزام شهادت یا مفقودیت را قسمتم نماید.

11JPG

خودش خواست که برود و می دانست در نبودش ما چه دشواری هایی پیش روی خواهیم داشت که ما را به خدا و به حضرت معصومه سپرد.
.
.
پدر، دلم می خواست تمام این سال ها در کنارم بودی تا سر پریشانم را بر روی سینه ات می گذاشتم که آرامش جاودانه بگیرم.
ولی تو نبودی.
.
.
3ure و اما کلام آخرم: بابای خوبم! آرزویم این است که حداقل در لحظه ی مرگم در کنارم باشی تا به جبران آن لحظات شیرین و خوشی که با نبودنت برایم تلخ و دشوار شد، لحظات مرگ را که سخت تر است با بودنت، برایم راحت و شیرین نمایی.
بابای خوبم! حس عجیبی همیشه در وجودم هست که در لحظه مرگ سرم را بر زانوانت خواهی گرفت و با این امید بی صبرانه منتظردیدارت درآن لحظه خواهم بود.
در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سر و کوهی دام من از یادت نمی کاهم تو را من چشم در راهم شباهنگام .
.
.
انتهای پیام/2004

دیدگاه ها

اخبار استان قزوین
اخبار ایران و جهان