۲۹/شوّال/۱۴۴۵

-

۱۴۰۳/۰۲/۱۹ چهارشنبه

صبح قزوین نگاهي به زندگي حماسه فتح آفرين خرمشهر، شهيد احمد بابايي
کد خبر: ۵۹۵۱ تاریخ انتشار: // ساعت: : ↗ لینک کوتاه

احمد خرمشهر را ندید؛

نگاهي به زندگي حماسه فتح آفرين خرمشهر، شهيد احمد بابايي

احمد بابايي، فرمانده سرافراز گردان مالک اشتر لشکر ۲۷ حضرت محمد رسول الله (ص) که در مرحله ي سوم عمليات بيت المقدس آزادي خرمشهر در ارديبهشت ماه ۶۱ به شهادت رسيد.

نگاهي به زندگي حماسه فتح آفرين خرمشهر، شهيد احمد بابايي
هشتمين باري بود که مجروح شده بود.
پس از پايان اين مجروحيت بود که گلوله اي پيشاني اش را بوسيد و به خيل شهدا پيوست.
ديگر پزشکان و پرستاران او را مي شناختند.
هر بار که آمده بود، يک ماه مهمان بيمارستان بود و به سرعت به جبهه بازمي گشت، ده ساله بودم که با پدرم به ملاقات او رفتم.
با پدرم به نجوا پرداخت و گفت: بابام به من مي گويد: احمد، برايت شورلت مي خرم، ديگر جبهه نرو.
او من را دوست دارد و دوست دارد پيش او بمانم، اما از حال دل من خبر ندارد.
سخنان او هنوز در گوشم باقي بود که اسلحه را در دست خودم ديدم، در حالي که ديگر احمد نبود، اما افتخارم اين بود که فرماندهان من نوجوان، همگي نيروهاي احمد بابايي بودند.
شب قبل از اينکه عکس و وصيت نامه ي احمد را براي امتداد بياورم، وصيت نامه اش را به پدرم دادم.
خواند و گريست و به ياد روزي افتاد که من مردي را بر تخت بيمارستان ديدم که الگويي براي بچه هاي لشکر 17 علي ابن ابي طالب شد.
احمد بابايي، فرمانده سرافراز گردان مالک اشتر لشکر 27 حضرت محمد رسول الله (ص) که در مرحله ي سوم عمليات بيت المقدس آزادي خرمشهر در ارديبهشت ماه 61 به شهادت رسيد، در وصيت نامه اش نوشت: همسرم به تو قول مي دهم اگر پيش خدا آبرويي داشتم از تو شفاعت کنم.
پرده ي اول احمد متوسليان، حاج همت و احمد بابايي، هر سه تايي سوار تويوتاي لندکروز شدند و به طرف محل تجمع رزمندگان اعزامي از قم حرکت کردند.
ميدان صبحگاه، سيصد فرزند خميني را در بر گرفته بود که تازه با هم انس گرفته بودند.
صداي ترمز ماشين در ميان همهمه ي بچه ها توجه همه را به خود جلب کرد.
متوسليان از ماشين پياده شد و همت و بابايي هم در کنار او به سوي جايگاه حرکت کردند.
متوسليان، بدون مقدمه با «بسم الله الرحمن الرحيم» سخنراني را شروع کرد.
بچه ها ذوق زده و با چشماني اشکبار به سخنان فرمانده خود گوش مي دادند.
اول به ذکر اوصاف همت پرداخت و بعد به معرفي فرمانده گردان مالک.
اين فرمانده کسي نبود جز احمد بابايي، کلکسيون تير و ترکش جنگ و فرمانده شجاع.
جلسه که تمام شد، همه به سوي همت هجوم آوردند.
سيصد نفر حاج همت و احمد بابايي را غرق در بوسه کردند و حاج احمد متوسليان با خيال آسوده فرمانده گردان مالک را با نيروهايش تنها گذاشت.
پرده دوم حاج آقا محمدرضايي، معلم احمد، دوران کودکي و جواني او را چنين ترسيم مي کند: در کلاس سوم ابتدايي در دبستان نوبنياد شال قزوين در سال 1340 آموزگار او بودم.
شايد باورکردني نباشد که من بگويم پس از 46 سال هنوز آن جذبه ي کودکي، لبخندهاي مليح و جسارت مثال زدني او در جلوي چشمان من رژه مي روند.
آن روزها در مدارس روستاها هيچ نوعي امکانات ورزشي نبود.
تنها سرگرمي بچه ها اين بود که در زنگ تفريح با هم کشتي مي گرفتند و عجيب که احمد هميشه داوطلب کشتي گرفتن با بزرگ تر از خود بود.
پس از چند سال وقفه دوباره در سال 1347 معلم او در دبيرستان رشديه همان روستا بودم.
آنگاه هر دو به تهران مهاجرت کرديم و از هم جدا شديم.
احمد که دبيرستان را تمام نکرده بود، به نيروي هوايي رفت.
خيلي تعجب آور بود که او بتواند در فضاي آن روزهاي نيروي هوايي ادامه ي کار دهد و سرانجام در سال 55 با هر ترفندي خود را از آن محيط نظامي آزاد کرد.
درست در همين سال بود که احمد متحول شد و با يک چرخش فوق العاده به زهد و معنويت روي آورد و عاشق امام شد.
شده بود يک مبلغ تمام معنا براي انقلاب و در هر فرصتي که به دست مي آمد خيانت هاي رژيم را آشکار مي ساخت.
در همين سال ازدواج کرد و براي امرار معاش به رانندگي کاميون روي آورد.
بچه هاي نازي آباد در جنوب تهران به خوبي به ياد دارند که احمد چگونه قهوه خانه ي حاج رضا در ميدان پارس را براي تبليغات ضد رژيم قرق کرده بود.
انقلاب پيروز شد و احمد جزء گروه هاي نخستيني بود که خود را به سپاه رساند و عضو رسمي آن شد.
او تمام تجربه ي خود در نيروي هوايي دوران قبل از انقلاب را در اختيار نظام قرار داد و با همان روحيه ي شجاعانه وارد جنگ شد.
پرده سوم سرهنگ علي حاجي زاده از بچه هاي گردان مالک که شاگردي بابايي را از افتخارات زندگي خود به شمار مي آورد و از او به عنوان حجت خدا براي بچه هاي قم ياد مي کند، مي گويد: بچه هاي قم، که تعدادي از عمليات فتح المبين، و تعدادي هم تازه اعزام شده بودند، در پادگان دوکوهه در قالب گردان مالک سازماندهي شدند.
تقريبا تمام بچه هاي با تجربه ي جنگ تا آن روز در اين گردان حضور داشتند: سردار غلامرضا جعفري، فرمانده سابق لشکر 17 علي بن ابي طالب (ع)، شهيد ناصر جام شهرياري، شهيد خباز و.
.
.
انتظار بچه هاي قم، انتخاب فرمانده از ميان خودشان بود.
شهيد همت به جمع بچه هاي قم آمد و نتوانست بچه ها را متقاعد کند تا فرمانده غير قمي انتخاب کنند.
چند دقيقه پس از رفتن همت، خود روي لندکروز جلوي زمين صبحگاه توقف کرد و احمد متوسليان و محمد ابراهيم همت، به همراه يک جوان که کلاه ارتشي به سر داشت، از ماشين پياده شدند.
به محض اينکه احمد متوسليان بسم الله را گفت، بچه ها گريه شان گرفت.
متوسليان گفت: شما همت را مي شناسيد؟! و شروع کرد از همت تعريف کردن (همت همان طور با ابهت و با شلوار شش جيب و پيراهن سبز سپاه ايستاده بود).
حاج احمد متوسليان در ادامه گفت: يکي از عزيزترين بچه ها را که کلکسيون تير و ترکش است، به عنوان فرمانده گردان مالک تعيين کرده ايم، اميدواريم با همکاري شما گردان مالک بدرخشد.
پس از رفتن متوسليان و همت، احمد بابايي فرمانده جديد گردان مالک شروع کرد به سخنراني و گفت: من يک نظامي هستم، همه بايد نظامي باشند.
و نقطه اي را تعيين کرد و دستور داد تا همه به صورت دو به آن نقطه بروند و برگردند.
بسيجيان گردان همه اطاعت امر کردند، اما برخي از انجام اين دستور خودداري کردند.
پس از بازگشت بچه ها به نقطه ي اول، در مقابل ديدگان همه، يکي از نيروها را بر روي زمين خواباند و دستان او را به پشت پيچاند و گفت: شما بايد جلوتر از بسيجيان برويد.
هوا گرم بود و ميدان صبحگاه، محل استراحت شبانه بچه ها بود.
متوسليان، همت و بابايي به مناجات مشغول بودند.
دست هاي اين سه نفر تا صبح رو به آسمان بلند بود.
صداي «العفو العفو» آنها به آسمان بلند بود.
دست ها رو به خدا بود.
هر سه تايي با هم نماز شب مي خواندند و اين کار هر شب آنها بود.
تازه فهميدم چرا حرف اين فرماندهان در دل بچه ها تأثير گذار است.
تأثير بسم الله حاج احمد در قلب بچه ها را از همين راز و نياز شبانه يافتيم.
شهيد احمد بابايي، آنقدر تأثيرگذار بود که فقط از معنويت شبانه ي او سرچشمه مي گرفت.
دلاوري و جنگاوري آن يک طرف و اين خلوص و نيت و عمل آنها در طرفي ديگر.
هر کجا بنا بود گردان حضور پيدا کند، تدبير بابايي، بالاي آن برنامه ديده مي شد.
اي کاش يک بار بابايي زنده مي شد و يک سري بچه هاي نسل سومي تحت فرماندهي او قرار مي گرفت تا بسياري از مشکلات حل شود.
وقتي به انرژي اتمي در دارخوين منتقل شديم، منطقه در تيررس دشمن بود.
در بمباران دشمن، بعضي از بچه ها زخمي شدند و انتقال آب به آنجا فقط شب، آن هم به اندازه ي يک تانکر صورت مي گرفت و اين هم کفاف بچه ها را نمي داد.
تجربه و تدبير شهيد بابايي، به کار آمد.
دستور داد هر گروهاني چاهي را حفر کنند تا مشکل کمبود آب رفع گردد.
جذبه و فرماندهي همراه با درايت احمد بابايي، الفت عجيبي را بين او و بچه ها ايجاد کرده بود؛ به گونه اي که هرگاه بحث جدا شدن عده اي از گردان مطرح مي شد، بسياري نگران بودند که مبادا از گردان مالک و احمد بابايي جدا شوند.
چون احمد آن چنان به نيروهايش عشق مي ورزيد که هيچ پدري مهربان با فرزند خود اين چنين نبود.
شهيد عباس کريمي، چند نفر از بچه هاي گردان را براي واحد اطلاعات عمليات انتخاب کرد تا در شناسايي ها به او کمک کنند، اما فقط دو شب با او بودند و براي شب سوم به گردان بازگشتند؛ چون طاقت دوري از گردان و فرمانده خود را نداشتند.
احمد از آنها قول گرفت بعد از عمليات به کمک عباس کريمي بروند.
بسيار روي آموزش تأکيد داشت.
در دماي 50 درجه ي ظهر، بچه هاي گردان را با پاي برهنه و بر روي لوله هاي نفت حرکت مي داد تا آماده رزم باشند.
پاها هم تاول زده بود و به قدري خون و چرک آمده بود که پوست زير پا ترک خورده بود.
به حالت مرده و سخت درآمده بود، اما دريغ از يک شکوه ي بچه ها.
آن چنان به نقشه و طراحي صحنه ي نبرد مسلط بود که نقشه ي کل عمليات بيت المقدس به آن مهمي را در چند دقيقه و با يک ماژيک براي نيروها تشريح کرد.
بعضي از بچه ها سيگاري بودند.
يک شب به ميان بچه ها آمد و گفت: در رزم شب نبايد کسي سيگار بکشد.
يک گراي 360 درجه اي ايجاد کرد و نيروها را تا صبح در اين مدار به حرکت درآورد و آموزش هاي لازم را به آنها داد.
پس از پايان رزم شبانه، خطاب به گردان گفت: کساني که سيگار را دست گرفته، ولي روشن نکرده اند، از صف بيايند بيرون.
يکي از بچه ها از صف بيرون رفت.
او را تنبيه کرد که چرا نتوانسته است با نفس خود مبارزه کند.
پرده ي چهارم اولين شب آغاز عمليات بيت المقدس، شهيد جنابان، رضا بلنديان، ناطق و من، بايد به عنوان پيشرو گروهان حرکت مي کرديم.
بايد با قايق عرض کارون را عبور مي کرديم و بين درختان کوتاه استتار مي کرديم.
شهيد بابايي گفت: شما بايد يک هفته در محاصره ي دشمن بجنگيد.
هر قدر مي توانيد مهمات برداريد.
اين راهنمايي و تدبير او در مقاومت بچه ها بسيار تأثير داشت.
مسير بيست کيلومتري را با پاي پياده طي کرديم.
در سمت راست ما تيپ 8 نجف و در چپ ما تيپ ولي عصر (عج) عمليات کردند، اما نتوانستند از جاده اهواز خرمشهر عبور کنند، ولي گردان مالک به فرماندهي احمد بابايي توانست از جاده عبور کند که اين عبور با پاتک عراق مواجه شد؛ به گونه اي که خود احمد بابايي هم با آرپي جي تانک هاي دشمن را مي زد.
عصر روز اول، شهيد حسن باقري با احمد متوسليان و شهيد شهبازي با يک دستگاه جيپ سواري به صحنه ي نبرد آمدند و شهيد ناطق به متوسليان گفت: پس کو توپ و تانکي که در مقابل دشمن ايستادگي کند.
احمد متوسليان آرپي جي را از دست بابايي گرفت و گفت: توپ و تانک بسيجي اينه.
بسيجي که به فکر توپ و تانک باشه، بميره بهتره تا زنده باشه.
با همه شرايط و حملات شديد دشمن، فرماندهي احمد بابايي، خاکريز را از دست دشمن آزاد کرد و تا آخر هم آن را حفظ کرد.
بچه ها همه خسته بودند، اما خاکريز حفظ شده بود.
شهيد بابايي، از خوشحالي، رزمندگان را در آغوش مي کشيد.
با توجه به اينکه بسياري از بچه ها مجروح و يا شهيد شده بودند، دوباره گردان را سازماندهي کرد و خطاب به بچه ها گفت: ما مأموريت سختي در پيش رو داريم.
شب دوم از مرحله ي دوم عمليات پس از تصرف ايستگاه حسينيه، گردان تا سيل بند مرز پياده حرکت کرد.
بايد تا توپخانه عراق مي رفتيم.
بابايي به نيروها گفت: تا مي توانيد سلاح سبک با خودتان بياوريد، چون سلاح سنگين در مرحله ي بعد به درد کار ما نمي خورد.
وقتي به پشت خاکريزهاي مقر توپخانه عراق رسيديم، شهيد بابايي با فرياد الله اکبر و شليک کلت منور، دستور حمله را صادر کرد.
در اينجا دست بابايي مجروح شد، اما نگذاشت بچه ها بفهمند.
به طرف خرمشهر حرکت کرديم.
پنج کيلومتري خرمشهر با يک گردان ارتش به طرف دشمن حمله را آغاز کرديم.
درگيري شديد رخ داد و عراق لشکرهاي زرهي خود را وارد صحنه ي نبرد کرده بود و ما با کمبود مهمات، خصوصا گلوله ي آرپي جي روبه رو شديم.
دنبال مهمات در ميان خاکريزها مي گشتيم.
يک نفر سوار بر موتور آمد و خطاب به ما گفت: بچه هاي گردان مالک هستيد؟ گفتم: آره.
گفت: من زين الدين و اهل قم هستم.
اولين آشنايي ما زين الدين اينجا بود.
گفتم: ما فقط مهمات نياز داريم.
زين الدين با موتور مهمات مي آورد و بچه ها تانک ها را هدف قرار مي دادند.
دو روز بعد که خط شکسته شد، يک هلي کوپتر در خط به زمين نشست و بابايي با دستي گچ گرفته از آن پياده شد.
گردان را جمع کرد و گفت: يک مرحله ي ديگر مانده تا خرمشهر را از محاصره نجات بدهيم.
او صحبت مي کرد و بچه ها از شدت علاقه اي که به او و سخنانش داشتند، گريه مي کردند.
گردان مالک بايد گلوگاه شلمچه به خرمشهر را مي بست.
مرحله ي سوم عمليات آغاز شد و احمد بابايي نيز با ديگر بچه ها فقط در مقابل دشمن مي جنگيد.
او به عنوان فرمانده گردان و با يک دست تانک هاي دشمن را هدف قرار مي داد.
تمام بچه هاي مالک، يک بازوبند يا زهرا (س) را همراه داشتند.
درگيري شديد شده بود و همه به فکر مقاومت بودند.
در اين گير و دار، بابايي بر اثر اصابت تير مستقيم به شهادت رسيد، اما نمي گذاشتند بچه ها از اين خبر، مطلع شوند.
چون در اين صورت هيچ روحيه اي براي آزادي خرمشهر باقي نمي ماند.
خرمشهر آزاد شد و همه از آزادي خرمشهر شادي مي کردند؛ اما ما همراه با شادي، از گونه هايمان اشک فراق فرمانده مان سرازير بود.
فرازی از وصیت نامه شهید احمدبابایی خدایا، این بندة ضعیف و ذلیل و گناهکار تو می‌خواهد که او را ببخشی و بیامرزی و قلم عفو بر اعمال او بکشی.
خدایا به من توفیق بده که به عهد خود که با تو بسته‌ام و هر بار با تکرار گناهان به آن عمل نکرده‌ام، این بار وفا نمایم.
خدایا قَسَمت می‌دهم بر محمد و آل محمد(ص) قبل از اینکه مرا از این دنیا ببری، تمامی گناهانم را ببخش و به من آنقدر توانایی بده تا آخرین نفسی که زنده هستم بندة مخلص تو باشم و در راه تو و برای تو حرکت نمایم.
خداوندا عاجزم و بیچاره، فقط امید به لطف و کرم و فضل تو دارم.
خداوند تو را سپاس که در زمانی و عصری زنده هستم که پس از عمری گناه و بیچارگی اکنون تحت لوای حکومت اسلامی زندگی می‌کنم و حال که دشمنان تو کمر به نابودی اسلام و مسلمین بسته‌اند در صف مجاهدان راه تو قرار دارم و از نعمت بزرگ شرکت در جنگ حق علیه باطل و اسلام و کفر برخوردارم.
.
.
.
خدایا تو خود شاهدی که خلقِ تو را در سرتاسر عالم به بند کشیده‌اند و با انواع حیله‌های شیطانی بر آنها به ناحق حاکم شده‌اند و اکنون که بنده‌ای از بندگان تو و فرزندی از فرزندان پیامبر بزرگ تو برای برقراری حاکمیت قوانین تو با رهبری امت مسلمان ایران قیام نموده و چنین امتی را یکپارچه و یک‌صدا برای برافرازی پرچم لااله الا الله به حرکت درآورده، گرگان و کفتاران تاریخ به این انقلاب و امت اسلامی حمله‌ور شده‌اند، پس به رزمندگان ما توانایی و قدرت رویارویی با حملات این درندگان تاریخ عطا فرما تا با پیروزی به لشگریان کفر صدامی باب فتح قدس را بگشایند و ضربة نهایی را بر پیکر جباران و ستمگران فرود آورند، زیرا تمام مستضعفان و در بندان به اسارت کشیده‌شدگان چشم امید به این انقلاب دوخته‌اند.
.
.
خدایا از تو می‌خواهم اگر در راه تو و به دست دشمنان تو کشته شدم، مرا به عنوان شهید در راهت بپذیری؛ زیرا که گناهانم زیاد است و طاعاتم اندک.

حسین محمدرضایی

مدیر خانه مطبوعات استان قم

انتهای پیام/9002/خ

دیدگاه ها

اخبار استان قزوین
اخبار ایران و جهان