۲۳/شوّال/۱۴۴۵

-

۱۴۰۳/۰۲/۱۳ پنجشنبه

صبح قزوین محمد، جراحت‌های ناشی از جنگ را پنهان می‌کرد
کد خبر: ۳۶۱۱۲۵ تاریخ انتشار: ۱۴۰۱/۱۱/۲ ساعت: ۰:۳۰ ↗ لینک کوتاه

گفتگوی صبح قزوین با مادر شهید محمدکریمی؛

محمد، جراحت‌های ناشی از جنگ را پنهان می‌کرد/ مال دنیا و مقام دنیا، سرچشمه همه خطاهاست

شهید محمد کریمی عشق خاصی به حضرت زهرا(س) داشت و هیچگاه اجازه نداد مادرش، زخم‌ها و جراحت‌های جبهه را مشاهده کند.

محمد، جراحت‌های ناشی از جنگ را پنهان می‌کرد
به گزارش خبرنگار حوزه ایثار و شهادت صبح قزوین؛ ___بنت الهدی عاملی

خیابان عارف در محله پادگان قزوین از خیابان‌های بنام و قدیمی قزوین است که هر کوچه آن مزین به نام شهیدی بوده و خوشبختانه هنوز خانواده‌های شهدا در همان کوچه ساکن هستند.

از آنجایی که این محلات هنوز بنا به رسم قدیمی همچنان محفل روضه‌های خانگی در آنها داغ است در ایام ماه صفر بود که درب خانه‌ای به روی میهمانان سیداشهداء گشوده و خانمی با خوشرویی میهمانان را به محفل روضه‌خوانی سیدالشهداء دعوت می‌کرد.

رفتیم داخل و نشستیم و دل دادیم به روضه؛ از میان گفت و شنود بانوان حاضر در جلسه روضه شنیدیم که می‌گفتند؛ «شهید این خانه، چه حاجت‌ها که نمی‌دهد!»

«شهید راه اسلام محمد کریمی» نامی بود که قاب عکس روی دیوار به آن مزین شده بود.

همین بهانه‌ای شد تا با فاطمه خانم مادر شهید کریمی هم کلام شویم و شماره منزل‌شان را برای قرار دوباره و خاطره‌گویی از فرزند شهیدش بگیریم.

در ایام ولادت حضرت زهرا(س) و گرامیداشت مقام زن فرصت را غنیمت شمردیم تا میهمان صحبت‌ها و دردودل مادر شهیدی شویم که تا به حال از فرزند شهیدش جایی سخن نگفته بود.

خواب عجیب مادر و تولد محمد

سال 1345 ازدواج کردم. سال بعدش دخترم زهرا شد شیرینی زندگی من و مختار. دو سال بعد و پیش از به دنیا آمدن محمد خواب عجیب دیدم؛ شب بود، تاریک و ظلمانی. صدای تیر وتوپ و تانک ترسیده بودم.

خدایا!! چه اتفاقی افتاده؟!

می‌گفتند جنگ شده...

هاج و واج و حیران بودم از جنگی که پیش آمده، ناگهان اسب‌سواری از آسمان به سمتم آمد. بی‌تاب از خواب پریدم.

دوسال بعد محمد چراغ زندگی‌ام شد؛ پسر زیبا و دلسوز و مهربان برای من وخواهر و برادرهایش.

هنوز مدرسه نمی‌رفت بغلم نشسته بود که حاج مختار صدایش کرد. ترسید و از جا پرید. دستش ناگهان خورد به پنجره و شیشه شکست، جوری دستش شکافت که استخوانش بیرون زد. جای زخم بزرگی، نشانه شد و ماند روی دستش.


محمدِ نوجوان و عضویت در جهاد سازندگی 

در اوج خفقان قبل از انقلاب به سر می‌بردیم که محمد یک بار با عجله و نفس‌زنان آمد خانه در حالی که یک عکس از امام در دست داشت، گفتم: محمد! این عکس را از کجا آوردی؟ اگر بفهمند اذیتت می‌کنند!

خودش را سرباز امام می‌دانست؛ سپرد عکس را برایش نگهدارم.

اوایل انقلاب حضرت امام دستور تشکیل جهاد سازندگی را داد که محمد هم عضو جهاد شد چون اعتقادش این بود که درس را همیشه می‌شود خواند.

جنگ که شروع شد کلاس اول راهنمایی بود و اول و دوم راهنمایی را در جبهه بانه گذراند.

از شلوغی‌های بانه شنیده بودم؛ از درگیری‌های رو در رو با ضد انقلاب و شرایط سختش. وقتی آمد گفتم: مادر! شنیدم بانه خیلی شلوغ است؛ ساعت چهار عصر از تمام خانه‌ها گلوله شلیک می‍‌شود و هر رهگذری که باشد، می‌زنند!

دو سه بار به جبهه بانه رفت همانجا هم مجروح شد.

محمد به روضه حضرت زهرا(س) حساس بود

هوا سرد بود و باران شدیدی می‌بارید. محمد خیسِ آب آمد خانه و گفتم: محمد! کاپشنت کو؟!

گفت دادمش به علی. نوبت پستش بود و باید تا صبح توی سرما می‌‍ماند. «شهید علی رفیعی پسرخاله محمد بود که در عملیات خیبر شهید شد»؛ علی و محمد بیشتر از پسرخاله با هم رفیق بودند.

از طرف پایگاه برای حفظ سوره مائده مسابقه گذاشه بودند؛ قرآن کوچک جیبی را به محمد دادم که سر پست و غیر پست می‌خواند و به من درس پس می‌داد. پیش خودم سوره مائده را حفظ کرد؛ گفتم: الحمدلله انشالله ثمره داشته باشد.

علاوه بر کارهای جهادی در پایگاه بسیج مهدیه، جلساتی برای اهل بیت داشتند هم شعر می‌گفت، هم مداحی می‌‌کرد.

به روضه حضرت زهرا(س) حساس بود. آرزویش پیدا شدن قبر حضرت زهرا(س) و زیارتش بود.


جراحت جبهه و پنهان‌کاری از مادر

برای آموزش به پایگاه حمزه سیدالشهدای تهران رفتند. بعد از اتمام دوره مشخص نبود کدام جبهه اعزام می‌شوند.

چند روز بعد وقتی تماس گرفت، فهمیدیم رفته‌اند بانه. یکسالی بانه بودند.

هم دوره‌ای‌هایش برگشتند اما خبری از محمد نشد، رفتم سراغ‌شان. جواب درست و حسابی نگرفتم. چندروزی گذشت تا محمد هم رسید. ساکش را گذاشت و رفت پایگاه.

بعضی از دوستانش روز بعد از آمدنش باخبر شدند. آمدند دم در برای احوالپرسی. خودش خانه نبود از من پرسیدند: «پاش خوب شده؟ تو دلم خالی شد. پاش؟! بروز ندادم خبر ندارم گفتم "الحمدلله"».

شب که آمد، یکراست رفت توی اتاق و خوابید. به رویش نیاوردم، فرصت را غنیمت شمردم تا جراحت پايش را ببینم. آرام و بی‌صدا وقتی حس کردم خوابیده، رفتم کنارش. خواستم جورابش را در بیارم که از خواب پرید و گفت: چکار می‌کنی مامان؟!

هول گفتم: می‌خوام جورابت رو دربیارم خستگی پات درآد بَبَم جان...

با ناراحتی گفت: نمی‌خواد و دوباره خوابید.

خواهرم که مادر شهید علی رفیعی است برای شام دعوتمان کرد. قضیه جراحت محمد را برایش تعریف کردم.

نقشه کشیدیم تا خواهرم یکدستی بزند و بتوانیم جراحت پای محمد را ببینیم برای همین گفت: محمد یه پماد دارم مرهم و ضماد زخم پات هست. اما خود محمد پماد را گرفت و از زیر جوراب به پایش مالید.

نقشه‌ام نگرفت پایش را ببینم که هیچ، متاسفانه پماد هم زخم پايش را تازه کرده بود.

گفت: مامان خانوم! دیدی چیکار کردی؟! زخم پامو تازه کردی!

عشقِ جبهه و حاجت محمد از امام رضا(ع)

زمستان 63 بود رژه داشتند.

برنامه هیات تمام شده بود و داخل راهرو ایستاده بودم که ساکش را برداشت.

گفتم: مامان کجا میری؟

گفت: کربلای جنوب.

گفتم: مادر هنوز زخم پات خوب نشده.

گفت: بچه‌ها دست و پاشون قطع شده، میان جبهه، ما عشقمون جبهه است، زندگیمون جبهه است بیای ببینی خودتم برنمی‌گردی.

از جبهه برایم نامه می‌نوشت و از احوالش باخبر می‌شدیم.

قبل از اینکه برود جبهه، با دوستانش به زیارت امام رضا(ع) رفته بودند، چه چیزها گفت و چه خواست، خدا می‌داند.


شهادت محمد و بی‌خبری مادر

دخترم قبل از عید زایمان کرد همان روز محمد زنگ زد به من و خبر خوش دایی شدنش را شنید با خوشحالی پرسید: اسمش چیه؟! گفتم: محمدرسول.

خیلی دلم می‌خواست عید را کنار هم باشیم، اما خبر نداشتم عملیاتی در راه است.

همان شب خواب دیدم پنج شش تا خانم منزل ما نشسته‌اند. خانم همسایه پرسید: حاج خانم! مجلس ما نمیای، مجلس تق و لق شده. گفتم: میام، دلم گرفته، حتما میام. تا گفتم: فردا میام، یکی از خانم‌هایی که چهره‌اش پوشیده بود دوبار تکرار کرد که «فردا خودت روضه حضرت زینب داری»

نزدیک عید بود رفته بودیم عروسی یکی از اقوام. همه آمده بودند متوجه شدم نگاه‌ها خاص بود و چهره‌ها متحیر.

خدابیامرز مادرشوهرم، آمد و کنارم نشست.

گفت: از محمد چه خبر؟! گفتم: الحمدالله چند روز پیش تلفنی صحبت کردیم خوب بود.

شنید و حرفی نزد.

آمدیم خانه، بچه‌ها مشغول بازی بودند، شلوغ می‌کردند، گفتم: بچه‌ها درس و مشق‌تان را بنویسید عیده و مشق‌هاتون تلمبار می‌شه‌هاا!

داشتم با بچه‌ها حرف می‌زدم. علی آقا و حاج قاسم دو تا از اقوام آمدند، گفتم: حاجی، پس مهمونا کجان؟! مختار با حال نگرانی بدون اینکه حرفی بزند، رفت طبقه دوم. دلشوره افتاد به جانم. رفتم دنبالش. دیدم ایستاده به نماز.

با دیدن نماز نابهنگام حاج مختار نگرانی‌ام بیشتر شد. سلام نمازش را که خواند، با صدای آرام و بغض آلود گفت: حاج خانوم یه چیزی بهت می‌گم خودداری می‌کنی، ناراحتی نمی‌کنی، گریه زاری نمی‌کنی پیش بچه‌ها، محمد...خبردادند زخمی شده اما دلم خبر میده محمدم شهید شده.

گفتم: می‌دونم خوابش را دیدم، گفتند امروز روضه حضرت زینب داری.

چشم انتظار پیکر محمد

گذشت و خبری از جنازه محمد نشد انگار آن زمان در جبهه، درآوردن پلاک قبل عملیات رسم شده بود.

دایی حاج مختار در جبهه راننده آمبولانس بود با حاجی رفتند دنبال پیکر محمد.

به دایی سفارش کردم: نذاری جنازه‌ها را ببینه. محمدم یه نشونه تو دستش داره. یه نشونه هم پاشنه پاش.اینها را گفتم و راهی شدند.

وقتی از جبهه برگشتند حاج مختار با گریه برایم تعریف می‌کرد «شب رسیدیم خط، صدای آرپی‌جی می‌اومد پسر حاج یحیی، همسایه قدیمی‌مان، در حال دیده‌بانی با تیر مستقیم به شهادت رسید»

نشستم و های های گریه کردم. یادِ دلِ سوخته حاج یحیی برای داغ دومین شهیدش بودم، حاج یحیی همین دو پسر را داشت.

مرد پاک و بااخلاق و بااخلاص که حالا پدر دو شهید شده بود.

با شهادت محمدم حالا حال دلش را خوب می‌فهمیدم.


بازگشت محمد و زخمی که هیچگاه مادر ندید

نمیخواستم شهادتش را باور کنم، وقتی جنازه‌ای برنگشت امیدوار بودم بیاید. شاید نمی‌خواستم شهادتش را باور کنم، اما دوست داشتم به نیتش ختم قرآن بگیرم در همین فکر بودم که گوشی زنگ خورد؛ دختر خاله حاج مختار بود گفت: دیشب خواب دیدم محمد گفت به مادرم بگو نیتی که کردی ادا کن.

شهادتش را به خواب دیده بودم زمین تا آسمان سیل ملائک بودند که سر محمدم را به آسمان می‌بردند.

من شهادت او را یقین کرده بودم اما در دلم امید داشتم.

سال 68 بود شب جمعه‌ها به نیت حضرت زینب، محمد و علی پسر خواهرم یاسین می‌خواندم یک شب جمعه دخترم و خانواده شوهرش آمدند منزل ما قرائت یاسین نصفه کاره ماند به پذیرایی مهمان‌ها مشغول شدم یادم رفت ادامه یاسین را بخوانم. شب جمعه گذشت شب دوشنبه خواب دیدم محمد با نظامی آبی آمد و گفت: سلام مادر، هدیه ها را ندادی!

بعد هم گفت: مامان مهمونی خیلی بزرگی داریم قیمه‌نثار درست کن.

حاج آقا صبح زود رفت سر کار و بعد آمد خانه. چشم‌هایش از شدت گریه قرمز شده بود. پرسیدم: چی شده حاجی؟ گفت: حضرت امام به رحمت خدا رفته. به سر و سینه زدیم و گریه کردیم، یادخوابم افتادم. گفتم: حاجی، محمد دیشب آمد به خوابم و گفت مهمانی بزرگی داریم، قیمه نثار بدین.

گذشت تا روز سوم امام. در مسجد روستایمان که برای امام مراسم گرفته بودند ما گوشت قیمه نثار را تقبل کردیم.

سال 74 استخوان‌های محمد را برایم آوردند. کفن را کنار زدم هنوز جوراب پایش بود، هیچ وقت زخم پای محمد را ندیدم.

مادر شهید محمد کریمی درگیر بیماری سخت است که ماه‌هاست در خانه بستری است.

بخشی از وصیتنامه شهید محمد کریمی:

مال دنیا و مقام دنیا، سرچشمه همه خطاها است

«اکنون که پایم را در این راه پُر فیض گذاشتم، از خداوند بزرگ مى ‏خواهم مرا یارى کند تا خطایى از من سر نزند؛ که این راه، بهترین راه رستگارى است. از شما مى‏ خواهم به این راه بیایید و از مال دنیا و مقام دنیا، چشم بپوشید که سرچشمه ی همه خطاها است. این دنیا فانى است و همه باید به آن دنیا برویم؛ این دنیا مانند پلى است که بعضى‏ ها پانزده قدم، بعضى دو قدم و بعضی هم صد قدم برداشته و به آن طرف پل مى ‏رسند؛ اصل، آن طرف پل است که باید هر چیزى را که در دنیا در کوله‏ بار آخرتت پُر کرده ‏اى، برداری و به آن طرف پل برسی؛ حال اگر هر قدر در کوله ‏بارت ثواب پُرکرده باشى، به بهشت نزدیک تر هستى و اگر -خداى ناکرده- گناه کرده باشى، عذاب جهنم را به تو خواهند داد. از شما مردم شهیدپرورمى‏ خواهم امام را تنها نگذارید و خط او را ادامه دهید و به حرفها و دردِدل هاى او گوش دهید و عمل کنید که حرف هاى او حرف اسلام است. بارالها! اگر عُمرِ من -بر فرض- شصت سال است، همه را بگیر و بر عُمرِ رهبر بیفزا. اى پدر و مادر عزیزم! امیدوارم مرا حلال کنید و ببخشید. پدر عزیزم! خواهش مى‏ کنم مراسم مرا با کمترین خرج اداره کن و مقدار پولى را که برایم مى‏ خواهی خرج کنی و مقدار پولى را که در بانک دارم، همه را به حساب محرومان و بى‏ سرپرستان واریز کن! محمد کریمى ۳/۸/۶۳»

انتهای پیام/ 1300

دیدگاه ها

اخبار استان قزوین
اخبار ایران و جهان