۱۷/شوّال/۱۴۴۵

-

۱۴۰۳/۰۲/۰۷ جمعه

صبح قزوین کاش سر یک ظهر دلگیر پاییزی، کسی درب این خانه را بزند/ اینجا خبری از حقوق‌های نجومی نیست
کد خبر: ۲۱۸۳۰۷ تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۹/۱۴ ساعت: ۸:۳۷ ↗ لینک کوتاه

گفتگو به بهانه روز جهانی معلولین؛

کاش سر یک ظهر دلگیر پاییزی، کسی درب این خانه را بزند/ اینجا خبری از حقوق‌های نجومی نیست

روز جهانی معلولان را فرصتی مغتنم دانستیم تا پای درد و دل‌های یکدیگر بنشینیم، کنار دلتنگی‌هایمان پایی دراز کنیم و در استکان‌های کمرباریکِ عشق، دوباره چای زندگی بنوشیم.

کاش سر یک ظهر دلگیر پاییزی، کسی درب این خانه را بزند/ اینجا خبری از حقوق‌های نجومی نیست
به گزارش سرویس اجتماعی صبح قزوین ، صفحات تقویم زندگی را ورق زدیم و باز هم رسیدیم به سیزدهم آذر یعنی روز جهانی معلولان، این بهانه را فرصتی مغتنم دانستیم برای دیدار دوباره با عزیزان و دوستانی که شاید روزگار چهره سخت خود را به آن‌ها نشان داده است اما علی رغم همه مشکلات، همچنان مقاوم و امیدوار به سوی آینده‌ای روشن پیش ‌می‌روند.

فرصت را مناسب یافتیم تا پای درد و دل‌های یکدیگر بنشینیم؛ کنار دلتنگی‌هایمان پایی دراز کنیم و در استکان‌های کمرباریکِ عشق چای زندگی بنوشیم.

چه خوب است این بهانه‌ قدیمی به رسم دیرینه‌ای تبدیل شود، رسمی که هر بار ما را به خانه‌ یک دوست می‌برد و یک دیدار دلنشین و خاطره‌انگیز را تازه می‌کند.

جایی که اگر از دستمان برآید دستی می‌گیریم و مشکلی را رفع می‌کنیم. جایی که اگر اشکی بریزد چینی نازکِ احساسمان ترک برمی‌داد و اگر نفسی بند بیاید، آسمان زندگی‌مان رخت سیاه بر تن می‌کند.

رحیم، سعید و اعظم در پیله تنهایی خود نفس می‌کشند
در روستای قدیم‌آباد قزوین به خانه‌ای آمده‌ایم که سه فرد معلول در هوای آن نفس می‌کشند؛ رحیم، سعید و اعظم پندندفرد افرادی دو معلولیتی و دارای معلولیت‌های شدید هستند.

آن‌ها معلولیت شنوایی و جسمی-حرکتی از نوع نانیسم(کوتاهی قد) دارند و هر سه نفر به علت شدت معلولیت نتوانسته‌اند درس بخوانند زیرا راه رفتن برایشان ناممکن است و باید به کمک پدر یا مادرشان جابه‌جا شوند.

رحیم ۳۰ساله است و تا کلاس سوم ابتدایی درس خوانده، شدت معلولیت او از خواهر و برادرش بیشتر است؛ حرف نمی‌زند و بیشتر حرف‌هایش را با نگاهش می‌گوید.

او علاوه بر داشتن این مشکلات از نوعی افسردگی نیز رنج می‌برد که این به سکوت و عدم برقراری ارتباطش بیشتر دامن می‌زند.

سعید برادر دیگر رحیم است و ۲۷ سال دارد، او نیز مانند برادرش محدودیت جسمی- حرکتی شدید دارد و تحصیلاتش را تنها تا کلاس دوم راهنمایی ادامه داده است.

سعید از برادر بزرگ‌ترش پرشورتر است اما به سختی حرف می‌زند؛ انگار روح بزرگ سعید نیز در جسم نحیف و بردبارش قرارگرفته تا سرنوشت خیالش آسوده باشد که فرامین او مو به مو اجرا می‌شوند.

اعظم ۲۶ ساله نیز معلولیت مشابه برادرهایش را دارد، موهایش را مانند پسرها کوتاه کرده و مثل برادرهایش لباس پوشیده به طوری که وقتی کنار برادرهایش نشسته در اولین نگاه می‌پنداری که او پسراست اما لبخندهای ظریف دخترانه‌ رازش را فاش می‌کند و بالاخره دستش رو می‌شود.

اعظم پندندفرد هرگز به مدرسه نرفته و هیچ ‌سوادی ندارد با این‌حال از عهده‌ قرائت قرآن برمی‌آید چراکه آن را از تلویزیون و پدربزرگش آموخته است.

این سه خواهر و برادر علاوه بر معلولیت جسمی-حرکتی، اختلالات شنوایی نیز دارند و هر سه از سمعک استفاده می‌کنند.

نگران آینده نامعلوم فرزندانم هستم
مالک پندندفرد، این پدر زحمتکش خانواده با بیان اینکه معلولیت فرزندانش ریشه ژنتیکی و به علت نسبت فامیلی او و همسرش است، می‌گوید: ما یک دختر و پسر تندرست هم داریم که ازدواج کرده و به سراغ زندگی خود رفته‌اند.

وی مختصری از زندگی خود را اینگونه توضیح می‌دهد: قبلا در شهر قزوین زندگی می‌کردیم و شغل اصلی من دامداری بود؛ درآمد چندانی نداشتم اما چرخ زندگی‌مان می‌چرخید تا اینکه یک روز ضامن فردی شدم تا بتواند از بانک وام دریافت کند.

پدر خانواده ادامه می‌دهد: حالا سال‌هاست آن فرد ناپدید شده و بانک اقساط خود را از من می‌خواهد و اینگونه شد که برای کاهش هزینه‌ها از ۸ سال پیش مجبور شدم خانواده‌ام را به این روستا منتقل کنم.

پندندفرد که ۵۴ ساله است، می‌گوید: هنوز بدهی بانک تمام نشده و گفته‌اند همین خانه‌ روستایی‌ام را بابت باقیمانده‌ بدهی مصادره خواهند کرد و اگر این اتفاق بیفتد نمی‌دانم خانواده‌ام را باید به کجا ببرم.

پدر خانواده‌ دارای سه فرزند معلول با بیان اینکه بعد از گذشت حدود ۳۰ سال بچه‌هایش را عضو بهزیستی کرده‌ است، تصریح می‌کند: از سه سال پیش تاکنون بیکارم و هیچ درآمدی ندارم و پسر بزرگم خرجی خانه‌ام را می‌دهد.

وی ضمن ابراز نگرانی از آینده‌ فرزندان معلولش، اضافه می‌کند: بچه‌های من توان مستقل شدن را ندارند زیرا به تنهایی از عهده‌ هیچ‌ یک از کارهایشان برنمی‌آیند و همیشه به کمک یک نفر نیاز دارند.

پندندفرد بیان می‌کند: هر سه فرزند معلولم نیاز به سمعک، باتری‌های لازم، پزشک متخصص و امکانات دیگر دارند و اگر بهزیستی هزینه‌‌ زندگی بچه‌هایم را می‌پرداخت خیالم از آینده‌ نامعلومشان آسوده می‌شد.

تاکنون نمی‌دانستم در این روستا خانواده‌ای دارای معلولیت وجود دارد

فاطمه بهرامی دهیار قدیم‌آباد در بازدید از منزل خانواده‌ پندندفرد است که از وجود سه معلول در خانواده‌ یکی از اهالی اظهار بی‌اطلاعی می‌کند و می‌گوید: تاکنون نمی‌دانستم در این روستا خانواده‌ای وجود دارد که با چنین مشکلاتی مواجه است.

وی مشکل یک خانواده را مشکل عموم جامعه می‌داند و اظهار می‌کند: مساله‌ این خانواده را در شورای روستا مطرح خواهیم کرد تا راه‌حل‌های مناسب برای حل مشکلات مالی آن‌ها بررسی شود.

از منزل این خانواده عزیز خارج می‌شویم و همان طور که سکوت ما را فراگرفته بود به مقصد دوم می رسیم.

نوبت به مقصد دوم رسید؛ به خانه‌ای که در آن از رونق خانه‌های دیگر شهر خبری نیست. خانه‌ا‌‌‌‌ی استیجاری و کوچک اما گرم که میلاد ملایی، مادر و برادر کوچکش در آن آرام گرفته‌اند.

خانم ملایی مادر خانواده با اشاره به اینکه میلاد ۲۳ سال دارد، اظهار می‌گوید: او ۵ سال پیش وقتی دانشجو رشته‌ برق صنعتی بود تصادف کرد و دچار خونریزی داخلی مغزی شد و پس از آن حافظه‌ کوتاه ‌مدتش را از دست داد و یک نیمه‌ بدنش تقریبا از کار افتاد.

وی ادامه می‌دهد: میلاد تا چند سال بعد از تصادف نیازمند مراقبت بود و حتی کارهای شخصی‌اش را نیز نمی‌توانست انجام دهد.

ملایی بیان می‌کند: پسرم آموخته‌های قبلی‌اش را کم‌کم بخاطر آورد اما دیگر قابلیت یادگیری‌اش را از دست داده بود و نتوانست درسش را تمام کند.

مادر میلاد که دو پسر دیگر به‌نام‌های دانیال و محمدصالح کوچکتر از میلاد نیز دارد اظهار می‌کند: میلاد چند سال پس از تصادف بخشی از توانایی‌های حرکتی‌اش را به دست آورد اما هنوز هم باید فیزیوتراپی شود.

وی یادآوری می‌کند: او لرزش همیشگی دست دارد و هنوز وقتی عصبانی می‌شود کنترلش را از دست می‌دهد و شیشه‌ پنجره‌ها را خرد می‌کند.

میلاد با اینکه شرایط سختی دارد اما بخشی از خرج خانه را تامین می‌کند
خانم ملایی همچنین می‌گوید: میلاد با اینکه شرایط سختی دارد اما بخشی از خرجی خانه را از طریق دست‌فروشی و کار در باغ‌های اطراف روستا تهیه می‌کند.

مادر میلاد ابراز می‌دارد: او آموخته‌های قبلی‌اش را در مورد موبایل به یاد دارد و چندی پیش از یک موبایل فروشی در قزوین پیشنهاد کار داشت که چون هزینه‌ رفت و آمدش بالا بود نتوانست قبول کند.

وی همچنین اضافه می‌کند: شوهرم معتاد است و درحال‌حاضر برای چندمین بار او را برای درمان به کمپ ترک اعتیاد برده‌ایم؛ او مرد بدی نیست اما بخاطر اعتیاد نمی‌تواند کار کند و گاهی کار بنایی انجام می‌دهد ولی مردم کار زیادی به او نمی‌دهند.

دهیار قدیم آباد در این زمینه نیز می‌گوید: برای اشتغال میلاد در صورتی‌ که اهالی روستا استقبال کنند می‌توانیم مغازه‌ خدمات کامپیوتری راه بیاندازیم و برای اشتغال پدر خانواده با اعضای شورای صحبت می‌کنم تا کار رنگ کردن جدول‌های کنار خیابان را به او بسپاریم.

کاش سر یک ظهر دلگیر پاییزی کسی در این خانه را بزند

محدودیت جسمی و ناشنوایی امکان تحرک و برقراری ارتباط را برای سه فرزند خانواده‌ پندندفرد محدود کرده است.

جاهای دیدنی زیادی در دنیا، ایران و حتی در همین حوالی هستند که تاکنون رحیم، سعید و اعظم را به خود ندیده‌اند، چه سفرهایی که این سه خواهر و برادر هنوز آن‌ها را به حضور نپذیرفته‌اند و چه روزهای خوشی که هنوز گذرشان به مسیر زندگی این سه نفر نیفتاده است.

هزینه‌های بالای مربوط به نگهداری از ۳ معلول، بیکاری و بدهکاری، هرلحظه شالوده‌ زندگی این خانواده را تهدید می‌کند.

اعتیاد، کرایه‌خانه، فرزند معلول با نیازهای درمانی طولانی مدت تنها بخشی از مشکلات خانواده‌ی ملایی است.

اما میلاد، این جوان با اراده‌ قزوینی با داشتن معلولیت‌، محدودیت شدید جسمی و ضعف اعصاب، وظایف پدرش را به عهده گرفته و با داشتن فراموشی‌های مکرر حتی یک لحظه از یاد نمی‌برد که باید جای خالی پدری که در دام اعتیاد افتاده است را پر کند.

کاش روزی کسی در این خانه را بزند، کاش همین‌روزها سر یک ظهر دلگیر پاییزی کسی در این خانه را بزند، کسی که با اطمینان از در بیاید تو و حال بی‌رمق اهالی خانه را تماشا کند.

کسی که دست‌هایش پر از معجزه‌ بهاری باشند و نفسش بوی خدا بدهد. آن روز میلاد، رحیم، سعید، اعظم و خیلی‌های دیگر حالشان خوب می‌شود؛ جسم بی‌رمقشان دوباره جان می‌گیرد، آن روز شاید حتی پدر میلاد نیز برای همیشه کمپ را ترک کند و به آغوش خانواده‌اش بازگردد.

اما تا‌ آن روز چقدر مانده است؟ چند سال دیگر باید بگذرد تا کسی درِ این خانه را بزند و بیاید تو؟ چه کسی تا آمدن او به این خانه سری خواهد زد؟ نکند تا آن روز شمعدانی‌های باغچه پژمرده شوند و پرنده‌ها در قفس بمیرند؟ نکند دیر شود و همه‌ این‌ها به لیست بدهکاری‌های انسانیت به شرمندگی ناتمام بشریت اضافه شوند؟

بگذریم. اینجا خبری از حقوق‌های نجومی نیست، راستی از جاهای دیگر چه خبر؟
انتهای پیام/2002
منبع: شاخص نیوز

دیدگاه ها

اخبار استان قزوین
اخبار ایران و جهان