۱۸/شوّال/۱۴۴۵

-

۱۴۰۳/۰۲/۰۸ شنبه

صبح قزوین روایت خاطرات حجت الاسلام ابوترابی از زبان آزادگان قزوینی
کد خبر: ۲۱۴۳۹۷ تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۵/۲۶ ساعت: ۱۴:۴۲ ↗ لینک کوتاه

به مناسبت سالروز بازگشت سید آزادگان؛

روایت خاطرات حجت الاسلام ابوترابی از زبان آزادگان قزوینی

به مناسبت سالروز بازگشت سید آزادگان حجت الاسلام ابوترابی را از زبان آزادگان استان قزوین مرور می کنیم.

روایت خاطرات حجت الاسلام ابوترابی از زبان آزادگان قزوینی
به گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر صبح قزوین ، آن روز که نیروهای صلیب سرخ جهانی در برابر ادب وشخصیت سیاسی و معنوی سید آزادگان سر تسلیم فرود آورده و از او به عنوان پدیده‌ای در اردوگاه‌ها یاد می کنند که نمونه اش تاکنون در اردوگاه‌های جهان دیده نشده است، می توان پی به ظهور شخصیت بزرگ انسانی برد که ثمره ی وجودی اش در طول 10 سال اسارت، حفظ حیات دهها هزار آزاده ی مقاوم و سرافرازی است که دنیا از آنان به نیکی یاد می کند. 
آن روز که نیروهای صلیب سرخ جهانی در برابر ادب و شخصیت سیاسی و معنوی سید آزادگان سر تسلیم فرود آورده و از او به عنوان پدیده‌ای در اردوگاه‌ها یاد می کنند که نمونه‌اش تاکنون در اردوگاه‌های جهان دیده نشده است، می توان پی به ظهور شخصیت بزرگ انسانی برد که ثمره‌ی وجودی اش در طول 10 سال اسارت، حفظ حیات ده‌ها هزار آزاده‌ی مقاوم و سرافرازی است که دنیا از آنان به نیکی یاد می کند.
صلیب سرخ جهانی و پدیده‌ای به نام ابوترابی!

باید پای صحبت‌های صمیمی و صادقانه ی آزادگان نشسته باشید تا معنای واژه ی ایثار و مقاومت این پدیده ی ارزشمند را درک کنید.
آزادگان دلاوری که معتقدند اگر ابوترابی نبود و آنان را هدایت نمی‌کرد شاید درصد ناچیزی از این عزیزان از نظر روحی و روانی و جسمی، سالم به آغوش خانواده‌هایشان باز می‌گشتند.
آزادگان ما معتقدند اردوگاه‌های اسرای ایرانی در عراق، حکم یک دولت و کشوری را داشت که منجی و سکاندار آن سید علی اکبر ابوترابی و ملت آن، آزادگان سرافرازی بودند که با مدیریت و رهبری این سید والامقام آن را اداره می کردند و این خود بیان عظمت و بزرگی مردی است که حیات کوتاه زندگی اش نگذاشت تا زوایای پنهان سیره‌ی الهی اش آشکار شود. 

و امروز ابوترابی را از زبان آزادگان استان قزوین مرور می کنیم:

شجاع آهنگري، آزاده قزوینی می‌گوید: درارودگاه موصل بوديم كه يك روز آمدند و اسامي 20 نفر را خواندند كه من و حاج آقا هم جزو آنها بوديم، گفتند: صدام حكم اعدام شما را داده اند و بلافاصله هم مأموران عراقي آمدند و ما را بردند.
ابتدا ما را به داخل اتاقي بردند و بعد از دقايقي يك افسر و چند سرباز شلاق به دست وارد شدند، گفتند دستور است كه نفري يكصد ضربه شلاق به شما بزنيم و بعد حكم اعدام را اجرا كنيم.
سربازهايي كه شلاق به دست داشتند بسيار قوي و قد بلند و خشن بودند به طوري كه قيافه ها و حالت هاي آنها ما را وحشت زده كرده بود.
ما كه مانده بوديم چه كار بكنيم ، حاج آقا از جايشان بلند شده و به افسر عراقي گفتند: شما با بقيه كاري نداشته باشيد و شلاق  همه را به من بزنيد.
افسر عراقي وقتي جثه ي كوچك و ضعيف حاج آقا را ديد خنده اي كرد و گفت: اگر من 2 ضربه بزنم كه تو مرده اي؟
حاج آقا فرمودند: شما بزنيد، اگر من مردم كه مردم، ولي اگر زنده ماندم اينها را آزاد كنيد. افسر عراقي هم قبول كرد و دستور شلاق حاج آقا را داد، شلاقي كه به دست عراقي ها بود از چند رشته سيم مسي درست شده بود كه قوي ترين افراد طاقت خوردن يك ضربه ي آن را نداشتند.
سربازها با قدرت تمام 5 ضربه به بدن حاج آقا زدند، در حالي كه ايشان زير لب در حال گفتن ذكر بودند که افسر عراقی گفت: دست نگهداريد و آمد جلو و لباس حاج آقا را كنار زد تا جاي شلاق ها را ببيند، اما در كمال ناباوري وقتي لباس حاج آقا را كنار زد، ‌هيچ اثري از شلاق در بدن ايشان ديده نمي شد، به طوري كه افسر عراقي تعجب كرده و اصلا باور نمي كرد، لذا خطاب به سربازها گفت: شلاق ها را كنار بگذاريد، اين آدم،‌ آدم معمولي نيست. و از حاج آقا پرسيد: چطور مي شود كه آثار شلاق روي بدنتان نيفتاده است؟
حاج آقا هم فرمودند: بالاخره ما هم خدايي داريم!
 
صادق ابوالحسني‌ها می‌گوید: در اردوگاه موصل كه بوديم، در محوطه ي اردوگاه دستگاه بلوك زني و قالب هاي آن را مستقر كرده بودند كه اين كار توسط رزمندگان انجام مي شد و در قبال انجام اين كار مزدي هم به بچه ها تعلق مي‌گرفت.
يك روز يكي از اسرا  بچه ها را تحريك كرد و گفت: اين بلوك هايي كه شما مي زنيد، عراقی ها به جبهه ها برده و سنگر مي سازند تا در پناه آن رزمندگان ما را قتل و عام كنند.
اين موضوع كه مطرح شد، بچه هايي كه بلوك مي زدند دست از كار كشيدند به طوري كه عراقي ها عصباني شده و همه را به داخل سلول ريخته و هر 24 ساعتي فقط 5 دقيقه اجازه مي دادند كه آنها براي بيرون روي، از سلول‌هايشان خارج شوند آن هم با اعمال شاقه.
مدتي بچه ها در شرايط سخت زندان بسر بردند تا اين كه حاج آقای ابوترابي را از اردوگاه عنبر به اردوگاه ما منتقل كردند و ايشان وقتي از وضعيت اسرا با خبر شد، در جمع آنها حاضر شده و گفت: شما اشتباه مي كنيد، اين بلوك‌ها را براي ساختمان‌هاي اردوگاهها استفاده مي‌كنند و مورد مصرف جبهه ندارد، لذا خود ايشان هم مدتي مشغول به بلوك زدن شد و ساير بچه ها هم قبول كردند كه اين كار را انجام دهند كه همگي از سلول خارج و به وضع عادي بازگشتند.
 

علی اکبرشاهی می‌‌گوید: در یک دوره ای از ایام اسارت، عراقی ها شدیدا با اقامه نماز جماعت بچه ها مخالفت می کردند و بعد هم به بهانه های مختلف تلاش می کردند که خواندن نماز برای بچه ها به قدری سخت شود که منجر به ترک آن بشود.
یک روز رفتیم سراغ حاج آقا و گفتیم: با توجه به اقداماتی که عراقی ها انجام می دهند، می خواهند نمازجماعت را از ما بگیرند.
حاج آقا گفت: اتفاقا زمانی که در زندان ساواک بودیم، آنجا هم نظیر همین بساط را پیاده کرده و به بهانه های مختلف تلاش می کردند که بچه ها ترک نماز کنند، اما ما باید هوشیار باشیم. ما اصراری بر انجام مستحبات نداریم، اما اگر بخواهند جلوی واجبات ما را بگیرند، ما هم جلویشان خواهیم ایستاد، حتی اگر به کشتنمان ختم شود.
 

سيد عباس ايزدپناه می‌گوید: يك روز، تعرض يكي از نگهبانان عراقي به يكي از اسراي جانباز، موجب سرنگوني و مجروحيت او شد که تعرض همگاني آزادگان را در پي داشت، به طوري كه به نگهبانان عراقي حمله كرده و زد و خورد شديدي پيش آمد كه منجر به تيراندازي عراقي ها و كشته و زخمي شدن تعدادي از آزادگان  و كشته شدن 2 عراقي شد.
عراقي ها هم كه فكر مي كردند مسبب شلوغي حاج آقاي ابوترابي هستند ايشان را بردند استخبارات.
وقتي حاج آقا از استخبارات برگشتند بچه ها به دور ایشان حلقه زده و از ماجرایی که بر ایشان گذشته بود جویا شدند که ایشان فرمودند: مرا از اينجا مستقيم بردند به دادگاه و وقتي وارد دادگاه شدم، رييس دادگاه مأموراني را كه مرا آورده بودند، صدا زد و خطاب به آنها گفت: شما چقدر احمق هستيد كه ايشان را آورده ايد دادگاه، فكر مي كنيد اردوگاه را شما اداره مي كنيد، اگر ايشان نبود شما از اداره اردوگاه عاجز بوديد و بلافاصله هم دستور برگرداندن مرا به اردوگاه صادر کردند.
 

حشمت اله برچلو می‌گوید: با يكي از خلبانان كه در جريان كودتای نوژه دستگير و محكوم به اعدام شده بود در اردوگاه موصل عراق آشنا شديم.
ايشان تعريف مي كرد: دادگاه ايران كه قاضي آن يك روحاني بود، مرا محكوم به اعدام كرده و از من خواست كه آخرين درخواستم را قبل از اعدام مطرح كنم.
من هم با توجه به اين كه زن و فرزندانم در مسافرت بودند، گفتم: به مدت 4 روز فرصت بدهيد تا خانواده ام از مسافرت بيايند و آنها را ببينم و بعد مرا اعدام كنيد. قاضي هم قبول كرد، اما در فاصله همين 4 روز تهاجم گسترده رژيم عراق عليه ايران آغاز شد و آن روزها درست زماني بود كه هواپيماهاي عراق، همدان، تهران و برخي از شهرهاي كشور را بمباران كرده و در جبهه هاي مختلف هم حملات نظامي آنها آغاز شده بود.
بعد از 4 روز همسر و فرزندانم به ديدارم آمدند و با آنها خداحافظي كرديم، اما به دليل آغاز جنگ و درگيري هايي كه به وجود آمده بود، بحث اعدام ها به تعويق افتاد تا اين كه پس از گذشت چند روز مسوولين زندان را خواستم و گفتم: براي من كه يك خلبان ايراني هستم خيلي زور دارد كه عراقي ها بيايند و شهرهاي ما را بمباران كنند، لذا من حاضرم به جاي من زن و بچه ام را در زندان نگه داريد و من بروم ميدان جنگ و با عراقي ها بجنگم.
اين را كه گفتم، چند روزي گذشت و با پيشنهاد من موافقت كرده و مرا از زندان آزاد كرده و عازم مناطق جنگي شدم.
اين خلبان ايراني بعد از چند مورد كه به ماموريت هاي مختلف مي رود هواپيمايش مورد اصابت گلوله هاي عراقي ها قرار گرفته و ايشان خود را از هواپيما با چتر نجات به بيرون مي اندازد كه در حياط منزل يكي از عراقي هاي شهر بغداد سقوط می کند.
ايشان تعريف مي كرد: وقتي من با چتر افتادم زمين، در حالي كه مجروح بودم، مردم عراق به سر من ريخته و تا جا داشتم مرا با مشت و لگد و چوب و چماق زدند، به طوري كه كاملا از هوش رفته و وقتي چشمم را باز كردم داخل سلولي تنگ و تاريك بودم و آقايي را كنارم ديدم كه از من پرستاري مي كرد. به هوش كه آمدم پرسيدم: شما كي هستيد؟
گفت: من بچه قزوين هستم و از روحانيون اين شهر و اسمم هم ابوترابي است و ...
خلبان ايراني كه متوجه مي شود ايشان روحاني است و با توجه به اين كه حكم اعدام ايشان را هم يك روحاني صادر كرده بود، ناراحت شده و به حاج آقا مي گويد: تا الآن هر چه قدر مرا كمك كرده و برايم دلسوزي كرده اي كافي است و از شما ممنونم، اما از حالا تو آن طرف سلول، من هم اين طرف و ديگر با هم هيچ کار و حرفي نداريم.
حاج آقاي ابوترابي هم حرفي نمي زند، اما از آنجايي كه خلبان ايراني دست ها و پاهايش شكسته و مجروح بوده و توان انجام دادن هيچ كاري را نداشته، او را رها نكرده و تمام كارهايش را برايش انجام مي دهد. حتي نظافت و گذاشتن غذا به دهان او را.
خلبان ايراني مي گويد: اين وضعيت ماه ها ادامه داشت و من هر روز به ايشان كم محلي كرده و او را از خودم طرد مي كردم و گاهي هم به ايشان و روحانيت ناسزا مي گفتم، اما ايشان مي گفت: تو هر چه مي خواهي به من بگو، اما افتخار خدمت به يك مجروح جنگی را از من نگير، ‌شما ستون دولت ما هستيد، شما زينت كشوريد، شما سرباز امام زمانيد و من افتخار مي كنم كه براي شما كاري انجام بدهم، ضمن اين كه بگذار حالت كاملا خوب بشود، بعد از آن ديگر با تو كاري ندارم.
بيش از 3 ماه كه از اين ماجرا مي گذرد كم كم حال خلبان خوب شده و قادر مي شود كه به سختي قاشق غذا را به دهانش برساند، اما هنوز حاج آقا به ايشان توجه ويژه داشته و مرتب هم در حال نماز، دعا و نيايش بوده است.
خلبان ايراني مي گويد: وقتي اين همه ايثار، گذشت، مهرباني و صداقت حاج آقا را ديدم کم کم خودم را به او نزديك كرده و سرانجام هم گفتم: من به هيچ وجه نمي خواستم با شما رفيق باشم، اما ديدم شما واقعا انسان كاملي هستيد و مي خواهم از اين پس رفيق و مطيع شما باشم.
 
نورالدين چوپاني می‌گوید: بعد از اسارت، ما به اردوگاه موصل یک منتقل شدیم، آنجا بچه ها تظاهرات كرده و شعارهاي الموت لصدام می دادند كه منجر به درگيري با نگهبانان عراقي شد و در اين درگيري تعدادي از بچه ها شهيد و تعدادي هم مجروح شدند.
بعد از اين درگيري، ما را فرستادند به موصل 3، آنجا 24 ساعته در حبس بوديم و هيچ گونه آزادي نداشتيم و فقط دو وعده صبح و شب، آن هم چند دقيقه اي براي بيرون روي  ما را از آسايشگاه با شكنجه خارج و داخل مي كردند.
يك شب كه برق ها هم رفته بود و همه جا تاريك بود، ديديم سر و صداي عراقي ها مي آيد. آنها در آسايشگاه ما را باز كرده و گفتند: ميهمان عزيزي براي شما آورده ايم، كه بايد احترامش را داشته باشيد، سپس حاج آقاي ابوترابي را به آسايشگاه ما منتقل كردند.
آن شب همه جا تاريك بود، اما وقتي حاج آقا وارد آسايشگاه ما شد انگار همه جا روشن است و از همه مهم تر اينكه دل هايمان آرام گرفت و همه ي سختي ها، شكنجه ها و ناملايمات را فراموش كرديم.
حاج آقا از وضع اردوگاه ما پرسيدند و ما هم ماجرا را تعريف كرده و گفتيم: ما هم  آماده هستيم كه عليه رژيم عراق قيام كرده و نگذاريم كه اين ها در آسايش باشند، اما حاج آقا ما را دعوت به صبركرده و چندين سخنراني براي ما گذاشتند.
ايشان مي فرمودند: زماني كه ما در جبهه ها حضور داشتيم وظيفه حسيني داشتيم و امروز كه در اسارت هستيم بايد زينبي عمل كنيم. بنابراين هيچ گونه عكس العملي شما نبايد از خودتان نشان دهيد، چرا كه شما بايستي در سلامت كامل مانده، ساخته شويد و براي خدمت كردن به جامعه، به كشور خود برگرديد. با صحبت هايي كه حاج آقا كردند، آتش بچه ها خوابيد و اردوگاه كاملا آرام و رفتار عراقي ها هم با ما مناسب شد، اين افكار حاج آقا به ساير اردوگاه ها هم منتقل شد و آرامش عجيبي به اردوگاه هاي اسراي ايراني در عراق حاكم شد.
 
 ابوالفضل خسروي می‌گوید: اردوگاه موصل زمستان هاي سخت و طاقت فرسايي داشت. يك سال به قدري هوا سرد شده بود كه تحمل آن واقعا براي بچه ها سخت بود از طرفي هر كاري هم كه مي كرديم به ما لباس گرم بدهند نمي دادند.
يك روز 5 نفر از نمایندگان صليب سرخ براي بازديد از اردوگاه آمدند. ابتدا به سراغ حاج آقاي ابوترابي رفته تا وضع موجود و مشكلات را از ايشان جويا شوند.
صليبي ها از كشورهاي مختلف بودند، از جمله خانمي كه اهل سوئيس بود. خواسته هاي اسرا را جويا شدند، حاج آقا فرمودند: ما براي اسرا لباس گرم مي خواهيم تا بتوانند زمستان را تحمل كنند.
زن سوئيسي، بلافاصله گفت: من به خاطر احترامي كه براي شما قايل هستم خودم شخصا از سوئيس لباس گرم تهيه كرده و براي شما مي فرستم و سپس آمار اسرای آسايشگاه را گرفته و 2 روز بعد براي همه ي ما لباس گرم هايي فرستادند كه زمستان را براي ما تابستان كرد و تا آخرين روز اسارت هم اين لباس ها را داشتيم.
 
امين الله دهقان می‌گوید: يك روز به اتفاق حاج آقا رفته بوديم ماموریت، شب بود كه رسيديم به گاوداري بچه هاي آزادگان در اراك، من فكر مي كردم، اين وقت شب كه مي رويم گاوداري چطور برگرديم شهر و جا براي خواب پيدا كنيم و اينكه شب را چطوري بگذرانيم و اينكه آن وقت شب برای خواب، اصلا مسافرخانه اي پيدا می شود یا نه؟
در همین فکرها بودم که  به گاوداري رسيديم و رفتيم توي اتاق نگهبانی.
حاج آقا از نگهبان پرسيد: شام داريم؟
ايشان گفت: نه.
حاج آقا پرسيد: از نهار هم چيزي نمانده است؟
نگهبان گفت: كمي برنج مانده است.
حاج آقا گفت: آن برنج را با يك ليتر شير براي ما بياوريد.
حاج آقا آن روزها نماينده اول تهران بود و چندين مسووليت دولتی و اجتماعي هم داشت، اما شير را كه آوردند و داغ كردند، يك ليوان خورد و توي همان نگهباني عمامه اش را در آورد، گذاشت زير سرش و خوابید. انگار سالهاست كه خوابيده بود.
من هم برنج از ظهر مانده را خوردم و باور نمي كردم كه بايد در همين مكان بخوابم، اما بالاجبار حتي نتوانستم توي نگهباني بخوابم و رفتم داخل ماشين و تا صبح خوابيدم.
آن روزها من كه يك بچه روستايي بودم و با غذا و محيط و امكانات روستا عادت كرده بودم طاقت غذا و خواب آنجا را نداشتم، اما حاج آقا با آن مقام و منزلتي كه داشت انگار دنيا را به اندازه مورچه مي بيند و اصلا به آن اهميتي نمي دادند.

جمشيد رحماني می‌گوید: يك روز با نيروهاي صليب سرخ صحبت مي كرديم، نظر آنها را در مورد آقاي ابوترابي جويا شديم، يكي از آنها گفت: ما تاکنون به اردوگاه هاي كشورهاي زيادي رفته ايم، اما هيچ كدام آنها مثل اردوگاه هاي عراق نيست.
ايشان مي گفت: در اكثر اردوگاه هاي خارجي، اسرا به مرور زمان رواني شده و بسياري از آنها هم دست به خودكشي مي زنند، چرا كه همه ي خواسته هايشان مادي است، اما در عراق اين طور نيست و ما از هر اسيري كه سوال مي كنيم چه مي خواهيد،  بحث كتاب دعا و قرآن را مطرح مي كنند.
نيروهاي صليب مي گفتند: همه ي اين ها به خاطر وجود آقاي ابوترابي در اردوگاه هاي عراق است، پدیده ای که نمونه اش تاکنون در اردوگاهها نبوده است.
 

سلمان رفيعي می‌گوید: بعد از اينكه اسير عراقي ها شديم، اوايل سال 63 بود. ما را كه حدود 60 نفر بوديم به اتاق تنگ و تاريكي در استخبارات منتقل كردند، من شديدا زخمي بودم، به طوري كه امكان ايستادن زياد و يا نشستن را نداشتم و بايستي براي استراحت حتما دراز بكشم، و فضاي آن اتاق هم طوري نبود كه بتوان دراز كشيد.
چند ساعتي گذشت، 5 نفر ديگر به اتاق ما منتقل شدند، ماموران عراقي وارد اتاق شده و از ما خواستند بلند شده و فضايي را براي استراحت آن 5 نفر اختصاص دهيم، بچه ها هم اين كار را كردند.
در ميان 5 نفر جديدالورود، حاج آقای ابوترابي هم حضور داشتند، ايشان به محض ورود به اتاق پرسیدند: در بين شماها چه كساني قزويني هستند. من هم بلافاصله اعلام كردم كه  من قزويني هستم. حاج آقا ابوترابي هم به نزد من آمده و از اخبار و مسايل مربوط به ايران، به خصوص قزوين سوالاتي را پرسیدند.
ماموران عراقي كه متوجه شدند، خواستند ما با هم صحبت نكنيم، اما آقاي ابوترابي فرمودند كه ايشان همشهري من است و چون مدتي است از خانواده ام خبري ندارم، از ايشان در اين خصوص سوال مي كنم.
مامور عراقي هم قبول كرده و اجازه ادامه گفت و گو را به ما داد، اما چند دقيقه اي نگذشت كه من به خاطر شدت جراحات وارده ديگر قادر به ايستادن نبودم، حاج آقا كه متوجه ی حالم شد، جايش را به من داد و من هم بلافاصله پس از اينكه دراز كشيدم از فرط خستگي و درد به خواب رفتم.
 آن شب گذشت و وقتي صبح از خواب بيدار شدم ديدم حاج آقا به صورت چهار زانو نشسته، در حالي كه من به راحتي دراز كشيده و خوابيده ام.
 
مختار صفي قلي می‌گوید: يكي از شكنجه گرهاي عراقي گفته بود: آن قدر حاج آقاي ابوترابي را شكنجه مي دهم تا از پاي در آيد.
اين شكنجه گر، يك سالي كارش را ادامه داد و هر بار از دفعه گذشته سخت تر و وحشيانه تر حاج آقا را مورد شكنجه قرار مي داد.
بعد از يك سال، احمد شكنجه گر 2 روزي به سراغ حاج آقا نيامد، حاج آقا هم از ساير نگهبانان اردوگاه پرسيده بود اين دوست ما كجاست و چرا 2 روزي است به سراغ ما نمي آيد؟
عراقي ها هم مي گويند: خواهرش فوت كرده است. حاج آقا هم ناراحت شده و روز سوم به بچه هاي اردوگاه مي گويد: براي خواهر آن شكنجه گر قرآن بخوانيد، لذا همه ي بچه ها در آسايشگاه مشغول ختم قرآن براي آن مرحوم مي شوند.
بچه ها در حال قرآن خواندن بودند كه احمد شكنجه گر وارد آسايشگاه مي شود تا طبق معمول حاج آقا را براي شكنجه ببرد. اما وقتي مي بيند همه دارند قرآن مي خوانند عصباني شده از نگهبانان مي پرسد چرا اين ها قرآن مي خوانند و شما جلوي كار آنها را نمي گيريد؟
نگهبانان عراقي هم مي گويند: اين ها براي خواهر شما كه فوت كرده است دارند قرآن مي خوانند.
وقتي احمد شكنجه گر با اين صحنه روبرو مي شود، درونش انقلابي شده و ضمن حفظ ظاهر در باطن مريد حاج آقا مي شود.
بعد از مدتی تصميم گرفتند حاج آقا را به اردوگاه ديگري منتقل كنند كه بايستي انتقال ايشان توسط يكي از نگهبانان انجام مي شد.
وقتي احمد شكنجه گر متوجه مي شود از فرمانده خود می خواهد كه او حاج آقا را به اردوگاه جديد منتقل كند كه فرمانده هم قبول می کند.
احمد شكنجه گر وقتي از ماموريتش برگشت، خيلي خوشحال بود و به ما گفت: من 5،6 ساعتي بيشتر از شما در خدمت حاج آقا بودم و به اين كارش افتخار مي كرد.
 
صفرعلي عالي نژاد می‌گوید: سال 59 تازه وارد پايگاه زينبيه شده بودم، آن روزها اصلا‎ چيزي از بسيج، جنگ و انقلاب نمي دانستم، اما شنيده بودم كه با آموزش اسلحه در پايگاه مي توانم اسلحه به دست بگيرم و همين موضوع مرا به پايگاه بسيج محل كشانده بود.
آن سال تازه كلاس هايمان داير شده بود كه خبر آوردند حاج آقای ابوترابي به دست مزدوران بعثي به شهادت رسيده است، چند روزي گذشت ولي از پيكر مطهر ايشان خبري نشد و سرانجام تابوت خالي اين عزيز را در قزوين تشييع كردند.
چند روز بعد، بسيج برنامه اي گذاشت تا بسيجي هاي پايگاههاي مختلف قزوين در بيت ايشان حضور يافته و مراسمي را اجرا كنند.
آن روز من هم با ساير بچه هاي بسيجي به منزل ايشان رفتيم، من تا آن روز اصلا شناختي از خاندان ابوترابي ها نداشتم ولي تعريف هايي را شنيده بودم، وارد منزل ايشان كه شديم، پدر بزرگوار و برادرانش در آستانه درب خوش آمد گويي مي كردند، از مطالبي كه سخنران ها در آن مراسم گفتند تازه متوجه شدم كه ايشان چه شخصيت بزرگي بودند و اي كاش هيچ وقت شهيد نمي شدند.
تا اینکه در اواخر سال 60 که اسير شدم، ما را به اردوگاه عنبر عراق منتقل كردند، اولين باری كه ما را براي هواخوري به محوطه اردوگاه فرستادند مرد لاغر اندام و خوش رويي را ديدم كه خطاب به اسراي جديدي كه به اردوگاه آورده بودند، پرسید: بين شما چه كساني قزويني هستند؟
اين را كه گفت به من حال عجيبي دست داد، اول شك كردم، چون نمي دانستم اين آقا كيست، اما بلافاصله گفتم: من قزويني هستم و او به سراغ من آمد و از اوضاع ايران، به خصوص قزوين از من سوالاتي پرسيد و بعد هم خودش را ابوترابي معرفي كرد0
آنجا بود كه تازه فهميدم اين ابوترابي همان كسي هست كه من در تشييع جنازه و مجلس فاتحه اش شركت كرده بودم .
 
فضل الله غياثوند می‌گوید: هر 6، 7 ماهي، گاهي هم هر يك سالي، افراد صليب سرخ 3، 4 روزی  مي آمدند اردوگاه ما و طي اين مدت كه معمولا حاج آقای ابوترابي هم در اردوگاه بود، ایشان يك روز وقتش را در اختيار بچه ها مي گذاشت كه مشكلات و درد و دلهايشان را با او مطرح كنند.
من هميشه قبل از اينكه حاج آقا به اردوگاه ما بيايند، نقشه هاي زيادي مي كشيدم و اينكه وقتي ايشان آمدند چه مسايل و مشكلاتي را با ايشان در ميان بگذارم.
اولين بار كه ايشان را ديدم، دستم را توی دستشان گرفته و کمی فشار دادند، اما آنقدر دستهاي حاج آقا لطيف و آرام بخش بود كه همه ي آن چيزهايي را كه مي خواستم با او در ميان بگذارم فراموش كردم و فقط ايشان را بوسيدم و نگاه كردم.
من فكر مي كردم چون دفعه اول است که ايشان را زيارت مي كنم، چنین حالتی دارم، اما ظاهرا اينطور نبود و اين موضوع هر بار كه با ايشان ديدار داشتيم برايم اتفاق می افتاد، البته نه براي من، بلكه براي بسياري ديگر از اسراي در بند.
خدا رحمت كند حاج آقا را، ما سلامتي و ماندگاريمان را اول مديون خداوند بزرگ و بعد حاج آقای ابوترابي هستيم.

فرج الله فصيح رامندي  می‌گوید: آسيد علي آقای ابوترابی در دوران اسارت توجه ويژه اي به اسرا داشتند، بويژه جوانان و افرادي كه امكان مي دادند، دوري از خانه و وطن در آنها تأثيرات منفي بگذارد. آزاده اي بود به نام محبت نيا، اهل ابهر كه خيلي جوان بود و تازه اسير شده و به اردوگاه ما انتقال یافته بود.
ايشان وقتي به اردوگاه ما آمد بسيار مضطرب و نگران بود و از نظر روحيه واقعا وضعيت اسفباري داشت، حاج آقا كه وضعيت ايشان را ديد، بلافاصله مرا صدا زد و گفت: مسئوليت اين جوان را به تو مي سپارم و بايستي شبانه روز با او كاركني تا از زندگي در اسارت نا اميد نباشد و روحيه ي از دست رفته اش را باز گرداند.
ايشان سفارش آن آزاده ي جوان را به من كرد، اما خودشان هم هر وقت كه فرصت داشتند سراغ ايشان مي رفتند و از او دلجويي مي كردند، به طوري كه پس از مدتي آن آزاده ي جوان به محيط اردوگاه عادت كرده و يكي از اسراي پر تلاش و شلوغ ما شد.
حاج آقاي ابوترابي هميشه در توصيه هايشان به آزادگان مي فرمودند: در اين چهار ديواري اسارت بعد از انجام فريضه ي عبادت،  هيچ عبادتي بالاتر از خدمت به افراد ضعيف و هموطناني كه مشكل روحي و رواني دارند، نيست.     
         
محمدعلي لطفی می‌گوید: توي اردوگاه كه بوديم براي اصلاح صورتمان يك عدد تيغ مي دادند كه گاهي مجبور بوديم با آن 10 بار صورتمان را بتراشيم.
آن روز حاج آقای ابوترابی صورتش را با تيغ زد و تيغ را پشت اتكتي كه روي لباس هايمان و روي سينه نصب شده بود قرار داد. در همين حال يكي از سربازان عراقي آمد و به ايشان گفت: اينجا چه كار مي كني؟
آقاي ابوترابي هم گفت: صورتم را تيغ زدم.
سرباز عراقي هم كه انگار از جايي دل پری داشت با مشت محكم كوبيد به سينه ايشان، يعني درست جايي كه آقاي ابوترابي تيغ را گذاشته بود.
بچه ها به من خبر دادند كه حاج آقا جلوي بهداري است و با شما كار دارد.
من بلافاصله خودم را به ايشان رساندم و ديدم كه سينه ايشان با آن تيغ كاملا پاره شده و حال ايشان اصلا مساعد نيست.
در همين حال، فرمانده اردوگاه هم نزد ما آمد و ازآقاي ابوترابي پرسيد: چه شده است، اينجا چه كار مي كنيد؟
آقاي ابوترابي در حالي كه قصد داشت زخم سينه اش را از آن فرمانده پنهان كند و بدون اينكه معترض آن سرباز شود گفت: هيچي، بدنم كمي درد مي كند آمده ام درمانگاه نزد دكتر.
ايشان هم چيزي نگفت و رفت درون درمانگاه تا سري به بيماران بزند.
من از حاج آقا پرسيدم: چرا ماجرا را به فرمانده نگفتيد؟
ایشان گفت: از كجا مي دانيم، شايد همين فرمانده دستور ضرب و شتم مرا داده باشد، ضمن اينكه با اين حوادث كوچك ما نبايد به عراقي ها ضعف نشان بدهيم.

رضا محمدپور سال 73 كه به سفر حج رفتم، حاج آقاي ابوترابي را در مدينه ديدم، جايي بوديم كه عده اي از دوستان و همشهريان دور هم جمع شده بوديم و از هر دري سخني گفته مي شد.
در حالي كه همه در حال صحبت بودند 2 نفر صحبت هايشان به مشاجره كشيده شد و يكي از آنها جمله ركيكي به كار برد كه من يك لحظه ديدم چهره حاج آقا برافروخته شد و انگار در حال انفجار است.
من تا آن روز چهره ي ايشان را تا اين حد برافروخته و عصباني نديده بودم.


غلامرضا مظفري می‌گوید: در اسارت به اشكال مختلف اسرا را شكنجه داده و يا مورد ضرب و شتم قرار مي دادند. يكي از روزها در اردوگاه موصل 4 شلوغ شده بود و سربازهاي عراقي بچه ها را در دو ستون رديف كرده و در حالي كه شلاق در دست داشتند از وسط اين دو صف عبور كرده و با ضربات شلاق به بدن اسرا مي زدند.
در جريان اين ضرب و شتم، قلاب شلاق يكي از سربازان عراقي به چشم يكي از رزمندگان اهل بهبهان خورد و چشم ايشان از كاسه اش بيرون افتاد  در حالي كه بچه ها حركت آن را روي زمين مي ديدند.
اين اتفاق كه افتاد بچه ها به خشم آمده و شروع كردند به شعار دادن عليه صدام و حمله به طرف عراقي ها که آنها بلافاصله فرار كرده و از آسايشگاه بيرون رفتند، اما بچه ها كه واقعا خشمگين شده بودند درهاي آسايشگاه را از جا كندند و به داخل محوطه پرتاب كرده و وارد محوطه اردوگاه شده و با شعار هاي الموت لصدام خود، رعب و وحشتي در جان عراقي ها انداختند که آنها مجبور به تيراندازي هوايي، سپس تيراندازي به سوي اسرا شدند كه منجر به شهادت چند تن از دوستانمان شد.
بچه ها كه كمي ساكت شدند فرمانده اردوگاه آمد و خطاب به اسرا گفت: شما چه مي خواهيد؟ بچه ها هم بالاتفاق اعلام كردند: حاج آقای ابوترابي را که آنها هم بلافاصله رفته و ايشان را آوردند.
شايد باورش سخت باشد، اما به محض ورود ايشان به اردوگاه، انگار آبي را بر روي آتش ريختند، بچه ها ابتدا با شعارهاي يكپارچه صل علي محمد يار امام خوش آمد از ايشان استقبال كرده و سپس همه ساكت شده و به حرف ها و نصايح حاج آقا گوش دادند و يكبار ديگر آرامش به اردوگاه بازگشت.                  
 
علی يرلي می‌گوید: روزهاي اولي كه در اسارت بوديم، در بين بچه ها مطرح شده بود كه نيروهاي صليب سرخ كافر و مشرك هستند و حتي نبايد با آنها دست داد
يك روز که صليبي ها آمدند به اردوگاه، ديديم که حاج آقا ابوترابي نشسته و با آنها غذا مي خورند، با دیدن این صحنه عصباني شده و بعدا به سراغ حاج آقا رفته و گفتيم: با توجه به اين كه اين ها مشرك هستند شما چه طور با آنها سر يك ميز غذا مي خوريد؟
حاج آقا فرمودند: ما بايد با رفتار و كردار خود، اسلام را به آنها معرفي كنيم و اين امكان پذير نيست مگر با ايجاد جاذبه، از طرفي اين ها هم مثل ما يك خدا دارند و خدا را به خداوندي قبول دارند و ما هم بايد از همين نقطه اشتراك استفاده كرده و اسلام را به آنها معرفي كنيم.
انتهای پیام/1404

منبع: روابط عمومی بنیاد شهید قزوین

دیدگاه ها

اخبار استان قزوین
اخبار ایران و جهان