مجنون گفت: نه اين طور نيست. ليلي مي خواست بگويد مجنون، رسم دلدادگي و عشق را نمي داني. تو برو گردو بازيت را بكن. اين راه عشق نيست."
صبح قزوين: مولانا اين حكايت را بيان كرده است: " ليلي به مجنون پيغام داد كه چه خبر است در شهر خيلي هياهو به راه انداخته اي كه من عاشق ليلي ام و خودت را شهره شهر كرده اي."
اگر دوست داري مرا ببيني، ساعت 2 نيمه شب فلان جا منتظر من باش و من به ديدار تو مي آيم.
مجنون ديد هنوز خيلي وقت تا آن زمان مانده است و با خود گفت تا آن زمان چگونه تحمل كنم و از همان جا به مكان قرار رفت.
ايستاد، خسته شد و خوابش برد.
ساعت ها گذشت. صبح با آفتاب صبح برخاست و ديد قرار را از دست داده، گام برداشت ديد در جيب هايش گردو است.
حيران ماند كه حكايت آن چيست؟
مي رفت و خود را سرزنش مي كرد. دوستش را ديد، پرسيد: مجنون چرا اين قدر آشفته هستي؟
اتفاق را تعريف كرد. گفت خوب اين گردوها دو علامت خوب از طرف ليلي است.
اولا اين كه ديده است تو خوابي و دلش نيامده تو را بيدار كند و اين عشق ليلي را نسبت به تو نشان مي دهد.
دوم اين كه گفته تو بيدار مي شوي و چيزي در اين بيابان براي خوردن پيدا نمي كني و برايت گردو گذاشته است، كه اين هم نشانه عشق ليلي است.
مجنون گفت: نه اين طور نيست. ليلي مي خواست بگويد مجنون، رسم دلدادگي و عشق را نمي داني. تو برو گردو بازيت را بكن. اين راه عشق نيست."
اگر ما هم مي خواهيم مثل اين حكايت نشويم و گردو بازي نكنيم و بيدار باشيم بايد عطش داشته تا موفق شويم.
پيامبر اكرم(صلي الله عليه و آله) فرمودند:" مردم خوابند و وقتي مي ميرند ، بيدار مي شوند."
منبع: مجله خيمه
انتهاي پيام/2002/خ
دیدگاه ها