صبح قزوین؛وقت رفتن فرارسیده بود.پادشاه غمگین و خسته کوله بارش را جمع کرده بود تا راهی شود.
فرشهایی که تاچندی پیش زمین خاکستری را مفروش کرده بود وتکه های ناب طلایی که به درختان آذین شده بود تنها دارایی هایش بودکه بست و راه رفتن را پیش گرفت. رفت چون رفتنش ابدیت نداشت همین بودکه دل او را خوش کرده بود.
یکباره زمین خالی شدآسمان هم از این جدایی دلگیرشده بود. صورت زمین را مهمان قطرات بلوری اش کرد.آسمان زودتر از همیشه گیسوان سیاه ابریشمش را بازکرد و بر شانه زمین گسترانید.
امروز آنقدر دل تنگ جدایی شده بودو چشمانش غرق در بلورشده بودکه گونه هایش به شدت سرخ شده بود و هنوز در سکوت سرد خود به سرمی برد. زمین هم چشمهایش را به آسمان دوخته بود، انگار با نگاهش آسمان را به آرامش دعوت می کرد.
زمین و آسمان که غرق در افکارخویش بودند متوجه اتفاق دور و برشان نبودند. در آن خلوت سرد و بی صدا عروسی زیبارو وارد شد.او لباس فاخر سفیدرنگی بر تن داشت که وقتی آمد دنباله لباسش زمین را در برگرفت. دل آسمان و زمین از ورود این میهمان تازه وارد شاد شد و آن شب جشنی پرسرور بین زمین و آسمان به پاشد.
هرکس هم از دیدن این جشن مسرورشد و جشن کوچکی برای خود به پا کرد. نام این جشن بزرگ که هرساله میهمان طبیعت، آسمان، زمین و بشر است شب یلداست. طویل ترین شب سال و آغازعروس فصل ها زمستان است.
انتهای پیام/۳۰۰۷
دیدگاه ها