به گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر
صبح قزوین ؛ روز گذشته که به همراه تعدادی از دوستان میهمان منزل پدر بزرگوار شهید خامدا، شدیم( همان منزل قدیمی در سلامگاه)، صفای عطر و بوی محمدرضا را از درو دیوار خانه شان حس کردیم، گویی نمایشگاهی از عکسهای محمدرضا بود از پای پلهها تابلوی عکس محمدرضا شروع شد...
وارد اتاق که شدیم عطر و بوی بیشتری پیچید وقتی نگاهم به نگاه مادر محمدرضا دوخته شد، تجسمی بود از چهره به یاد ماندنی شهیدش.
مادر محمدرضا غم سنگین شهادت فرزندش را اینطور تفسیر میکرد: همیشه در کنارم هست و حرفهایم را گوش میکند.
میگفت او رحمت شده خداوند است تحمل نداشت کسی ترحمی بر رفتن فرزندش داشته باشد.
میگفت پسرم صدایم را میشنود در دنیا به دادم رسیده و بعد صدایش میلرزید و با گریه ادامه میداد:
ای کاش آن دنیا هم ما را به دادمان برسد.
دلگیر بود از زمانه و ارزشهایی که پایدار نماندند؛ ارزشهایی که حالا کنار گذاشته شده اند و خونهایی ریخته شده و گناهانی که گریبان صاحبانش را گرفته است.
پدرش هم تنها مانده بود با علایق و خاطراتی که با محمدرضا داشت روزگارش را سپری میکرد.
عکس و نشانههای ریز و درشتی که از محمدرضا دست پدر پیرش بود نشان میداد که علاقه پدر به فرزندش فراتر از این حرفها بوده، دلم بی محابا به روز اعزامی رفت آن زمان من این صحنه را ندیدم اما وقتی پدر از اعزام و جراحت و تب شدید روزهای آخر محمدرضا حرف میزد، به راز موهای سفیدش پی بردم.
بعد از محمدرضا، علیرضا هم ساکن تهران شده بود و او تنها مانده بود؛ آن پسر فعال و رفقایی که هر روز در منزل محمدرضا بودند دیگری خبری از آنها نبود؛ حاج سری تکان داد از آخرین لحظات گفت و بعد که دیگر نخواهم دید و اخرین بار....
شهید محمدرضا خامدا در یکی از روزهای اسفند سال 64 وقتی معاون عملیات والفجر 8بود در فاو پر کشید و پیکر پاکش در گلزار قزوین دفن شد، بعد از شهادت اش مادر کنار مزارش بود و حتی برف و کولاک و سرما این عشق وصال را نمیتوانست قطع کند و مادر عصازنان مسیر را طی میکرد و سر مزار فرزندش حاضر میشد و دلی خالی میکرد.
سالهای سال از شهادت محمدرضا گذشت و عشق فرزند همچنان پدر و مادر را بر سر مزارش کشاند و ...، اما گذر عمر این روزها توانشان را گرفته است و دیگر نمیتوانند مثل همیشه بر سر مزار جگر گوشه خود حاضر شوند و آلام دلشان را خالی کنند، خطوط روی صورت و چشمانی که همه داغ دلشان را بیان میکند همچنان به ما میگوید که غمی سنگین سینه شان را میفشارد ...
انتهای پیام/2002
دیدگاه ها