۱۷/شوّال/۱۴۴۵

-

۱۴۰۳/۰۲/۰۷ جمعه

صبح قزوین قصّه های من و بابا بزرگم
کد خبر: ۲۰۴۵۳ تاریخ انتشار: // ساعت: : ↗ لینک کوتاه

شاعر شعرهای ناشناخته؛

قصّه های من و بابا بزرگم

ترافیکی نداشتیم، گل بودیم گل می کاشتیم تو جاده(ی) زندگی، غم ها رو جا می زاشتیم

قصّه های من و بابا بزرگم

صبح قزوین؛ غلامحسن رهگوی متولد 15 اسفند ماه سال 1332 در قزوین و دارای تحصیلات دیپلم ادبی است.

نام پدر وی حکمعلی است و در همان دوران طفولیت به همراه خانواده به تهران مراجعت نموده تا سن هشت سالگی در محله های پایین شهر تهران خیابان تیموری نزدیکی امام زاده حسین(ع) اقامت داشته و بهنگام فوت پدر در همان سن کودکی بالاجبار به قزوین نزد فامیل مادری برگشته و ادامه حیات می دهند.

 به دلیل فوت پدر و جابجایی محل سکونت، یکسالی مدرسه را ترک گفته و از تحصیل باز می ماند، با همّت یکی ا ز فرهنگیان که از همسایگان بودند و مساعدت و پیگیری ایشان و مادر مجددا با سختی تمام به مدرسه راه یافته و در مدرسه ابتدایی فرهنگ واقع در خیابان مولوی (دهنه دیمج )ادامه تحصیل می دهد.

از همان دوران ابتدایی همراه با کار کردن در بازار قزوین با روزی 5 ریال درس خود را نیز ادامه داده و با هدایت برادر بزرگترش و کوشش مادر مدرسه را دنبال می کند.

برای جبران عقب ماندن از دوره ابتدایی به دلیل فوت پدر سالهای پنجم و ششم ابتدایی را در یکسال می گذراند و به طور جهشی پیش می رود، دوران دبیرستان را با مساعدت آموزش و پرورش وقت در دبیرستان کورش کبیر و سپس رهنما پشت سر گذاشته تا به دوران نوجوانی و جوانی رسیده و به دلیل نبود امکانات مالی بالاجبار ترک تحصیل کرده به دوران متوسط قناعت می کند.

رهگوی 2

در نوجوانی و جوانی در مدرسه صالحیه قزوین با جوانان دینی آشنا می شود و اساتید فرهنگی از جمله شهید قدرت الله چگینی، عبدالله هجرتی، رضا انصاریان، خاکساران و دکتر سید اسماعیل قافله باشی آشنا شده وارد جلسات مذهبی ایشان می شود.

در دوران جوانی و شروع زمینه های انقلاب در جلسات مذهبی و سیاسی که در منزل حاج سید عباس آقا ابوترابی شروع شده بود شرکت کرده و با مسائل اجتماعی و سیاسی آشنا می شود، به لحاظ آمادگی فکری و ملموس بودن با خانواده های پایین دستی و فراموش شده با شدّت و حدّت تمام که به دوران جوانی رسیده بود وارد انقلاب می شود و با جرئت تمام و بدون ترس و وحشت کارهای انقلابی را دنبال می کند که این امر موجب می شود چند مدتی هم در بند حکومت نظامی وقت اسیر و زندانی شود.

بعد از پیروزی انقلاب فعالیت فرهنگی و اجتماعی ایشان اوج گرفته و به دلیل ذوق نوشتاری مدتها به مقاله نویسی در زمینه های اجتماعی و فرهنگی به ویژه در خصوص جامعه کارگری می پردازد و کم کم به سرودن اشعار رو آورده و در زمینه های اجتماعی- طنز- کودک و نوجوان  و مدیحه سرایی قلم خود را بکار می گیرد و گرچه آماده چاپ کتاب نبود ولی با تشویق دوستان نویسنده اقدام به چاپ بعضی از اشعار خود با عنوان ارمغان قلم می نماید.

وی همچنین در نشر هفته نامه های بابا بزرگ مربوط به جامعه بازنشستگان- انتظار فرج همّت شایانی می نماید و در حال حاضر با جلسات شب شعر و سعدی پژوهی- حافظ پژوهی- انجمن ادبی عبید مأنوس گردیده و از محضر اساتید ادبی کسب فیض می نماید.

نمونه ای از اشعار ایشان در ذیل می آید.

"قصّه های من و بابا بزرگم"                                               

بابا بزرگی دارم خیلی قشنگ ونازه                  با قصه های خوبش فکر منو می سازه

نه پیره و نه جوونه، خیلی چیزا میدونه           صدای نازی داره، قصه برام می خونه

هر روز اونو می بینم، تو بغلش می شینم        صورتشو می بوسم، گل از لباش می چینم

اونم برام می میره، هی بغلم می گیره             یواشکی با لب هاش، لوپاموگاز می گیره

من اونو دوست میدارم، سر بسرش میزارم      می پرم روی دوشش، کلاشو برمیدارم

بهش میگم باباجون، قصه بگو برامون            یه قصه ی طولانی،ناز وتمیز و میزون

اونم میگه روچشام، بیا بشین رو پاهام            قربون قد و بالات، شام بخوریم بعد از شام

اصلا طاقت ندارم، کوچیکم کم میارم             ولی با ناز و عشوه، اونو به حرف میارم

اونم طاقت داره، صدامو در بیاره                   برام میگه  یه قصّه، گل تو دلم میکاره

قصّه میگه چه عالی، قصّه های خیالی            قصّه (ی) نو و تازه، حال میگیرم چه حالی!

میگه از اون قدیما، از اون قدیم ندیما              از آدمای زیبا، آدمای خوش سیما

آدمای دل بزرگ، مشدی های ضّد گرگ         پهلونای نامی، مردم دارای بزرگ

از برفهای زمستون، سنگین بود و فراوان       شب های سرد و جون دار، گرگ های تو بیابون

کرسی داغه خونه، مهمونیه شبونه                 کشمش و نقل و سنجد، می خوردیم بی بهونه

شادی کودکانه، خنده(ی) عاشقانه                   گره میزد دلارو، با ساز و و با ترانه

زیرکرسی چه داغ بود، ماشینمون الاغ بود     کرسیه چند منظوره، آبگرمکن و اجاق بود

ترافیکی نداشتیم، گل بودیم گل می کاشتیم       تو جاده(ی) زندگی، غم ها رو جا می زاشتیم

میرفتیم شب نشینی، خیر بدی خیر می بینی!     دوستی بود و محبّت، نه باد و بود تو بینی

سوختن پای مهمون، زیرکرسی زمستون        جون بابا خنده داشت، ما که می گفتیم اوخ جون

بابا میگفت قصّه ها، با همه(ی) لهجه ها          شادی می داد بخونه، آهای آهای بچه ها

قصّه دیو و پری، پسر کاکل زری                  مشدی عباد خسیس، با لهجه(ی) آذری

هروقت میاد باباجون، قصه میگه فراوون      قصّه جور و واجور، خوب و قشنگ و آسون

از جوونی یو کارش، زمستون و بهارش        از گرمای تابستون، تو باغ و سبزه زارش

از میوه های باغش، زردآلوهای چاقش          پسته (ی) سبز قزوین، دنیا میآد سراغش

بابا بزرگ قشنگه، مثل منه، زرنگه!              دوستش دارم یه دنیا، دلم براش می شنگه

رو زانوهاش می شینم، خودش میگه شیرینم      تو چشمای قشنگش، خودمو هی می بینم

هی می بافه موهامو، در میاره صدامو           من عاشق اون هستم، اونم داره هوامو

وقتی که خسته میشه، چشاش بسته میشه        ده تا اونو می بوسم، تا از شیرین رضا شه

این آخر کتابه، بخواب که وقت خوابه            بابابزرگ خوبم، سرش توی حسابه

قصّه (ی) بابا"رهگو" قصّه ی، ایرانیه            سوغات شهر قزوین باقلوا و شانیه

انتهای پیام/3007/خ

دیدگاه ها

اخبار استان قزوین
اخبار ایران و جهان