۲۳/شوّال/۱۴۴۵

-

۱۴۰۳/۰۲/۱۳ پنجشنبه

صبح قزوین اصغرزاده: شهید مطهری مرا با عنوان «حسن قزوینی» می شناخت و صدا می‌کرد
کد خبر: ۴۰۸۴۴ تاریخ انتشار: // ساعت: : ↗ لینک کوتاه

گذری بر زندگی مبارزان برجسته قزوین در انقلاب سال ۵۷؛

اصغرزاده: شهید مطهری مرا با عنوان «حسن قزوینی» می شناخت و صدا می‌کرد

اصغرزاده گفت: اولین شخصیت مذهبی که در تهران با او آشنا شدم شهید مطهری بود که ایشان هم مرا با عنوان «حسن قزوینی» می شناخت و مرا قزوینی صدا می زد.

اصغرزاده: شهید مطهری مرا با عنوان «حسن قزوینی» می شناخت و صدا می‌کرد
به گزارش خبرنگار سیاسی صبح قزوین، حسن اصغرزاده از شخصیت های تاثیرگذاری در استان می باشد که سالها پیش از پیروزی انقلاب اسلامی همگام با دیگر مبارزان کشور به مبارزه علیه رژیم ستم شاهی پرداخت.
در این نوشتار گفتگویی صمیمی با حسن اصغرزاده صورت گرفته است.
حسن اصغرزاده: قبل از اینکه به موضوعات اصلی که مسائل سال های ۵۶-۵۷ است بپردازیم، می خواهم دغدغه فکری خود را بیان کنم چون به بحث نزدیک است.
از زمان پیغمبر یک فرقه ای بودند که پیغمبر(ص) و امام علی(ع) را آزار می دادند.
ما در تاریخ نام کفار، منافقین، مشرکین را شنیده ایم.
ولی فرقه ای که معصومین را خیلی آزار می دادند فرقه ای هستند به نام غلات.
در زمان انقلاب هم این مسئله دیده می شد.
یکی از این مسائل غلوگویی حمله ای بود که لشکر ۱۶ زرهی به مردم کرد.
اگر لشکر ۱۶ زرهی با آن تجهیزات حمله کند به قزوین آجر رو آجر بند نمی شود.
پس این حمله چه بود؟ شب قبل از این جریانات مردم شعار دادند: «از امشب ارتشی می کشیم».
افتاده بود در دهان همه.
من دیدم کامیون های ارتشی آمدند اثاث های خانواده های ارتش را که کم هم نبودند جمع کردند و داخل پادگان بردند.
همه ارتشی های تیپ شهر هم بودند.
شما تصور کنید که چه فضایی ایجاد می شود، همه مجبور شدند در خانه های ۱۰۰ متری کوچک زندگی کنند.
آن شب ساواکی ها هم جا نداشتند و در همان جا پیش ارتشی ها بودند.
ساواکی ها شروع کردند به تحریک ارتشی ها.
ولی از صدها ارتشی فقط توانستند چند نفر را همراه کنند.
آیا اگر لشگر واقعا به قزوین حمله می کرد این گونه می شد؟ بنده که این طور فکر نمی کنم.
آغاز فعالیت های سیاسی مبارزاتی شما چگونه بود و از کجا شروع شد؟ حسن اصغرزاده:در سن ۱۵ سالگی به جایی رسیده بودم که دین خودم را خودم انتخاب کردم.
یعنی اگر تشخیص می دادم که بهاییت یا مسیحیت حق است، می پذیرفتم، چون تحقیق کرده بودم.
در آن زمان پایگاه بهاییت کجا بود و چه فعالیت هایی داشت و در مقابل آن چه جریانی بود؟ حسن اصغرزاده: در آن زمان محفل هایی با عنوان ضد بهاییت وجود داشت(حجتیه) که بعد از آموزش و مطالعه جزوات به سه دسته تقسیم می شدند.
یک عده مدرس می شدند و همان جزوه ها را درس می دادند، یک عده محقق می شدند که می رفتند در داخل بهایی ها و یک عده هم مبارز می شدند که بیشتر به جنگ لفظی می پرداختند.
من به عنوان محقق فعالیت می کردم و با چند نفر از بهایی ها ارتباط داشتم.
پایگاه اصلی آن ها در خیابان طالقانی کنونی، جایی که الآن کتابخانه علامه رفیعی شده است، بود.
آن زمان برای آشنایی با نظرات آن ها، آنگونه که کتاب «اقدس» را خوانده بودم و وقتم را تلف کردم، قرآن را نخوانده بودم.
۵۰۵۰ در آن زمان من در محفل های ناشرین حق هم شرکت می کردم.
تا زمان دستگیری ام(سال ۵۲) که در آن زمان افرادی چون شهید چگینی و آقای سیاه پوش بودند.
ساواک چندین بار به آنجا حمله کرد و آنجا را تعطیل کرد، ولی دوباره باز شد که وقتی من از زندان(سال ۵۶) آزاد شدم محافل بانوان آن هم فعال شده بود.
در انواع محافل مذهبی هم شرکت می کردم و منبری می آوردم.
محفل ثابتی هم که می رفتم که در مسجد آقا بود.
جمعه ها هم به حسینیه ارشاد در تهران می رفتم.
اولین شخصیت مذهبی که در تهران با او آشنا شدم شهید مطهری بود که ایشان هم مرا با عنوان «حسن قزوینی» می شناخت و مرا قزوینی صدا می زد.
من برای آوردن منبری با ایشان صحبت می کردم که معمولا این جلسات بعد از دو سه جلسه، توسط ساواک تعطیل می شد.
البته من تنها نبودم و افراد دیگری هم با ما بودند.
یک بار هم در مسجد آقا جشن عید غدیر برگزار کردیم و سنی تهیه کردیم و بعد از اینکه منبری بالا رفت، از پشت مردم، گروه سرود با لباس های یکدست پایکوبان وارد شدند و با این سرود که «عید است و عید غدیر، عید مجاهدین است، عید مردم آگاه، که راهشان قرآن است» بالای سن رفتند.
این مراسم برای اولین بار در قزوین به این شکل برگزار می شد که خیلی هیجان و شور داشت و کودکی با صدای زیبا در بین جمعیت قرآن می خواند و مردم بسیار متاثر شده بودند.
از لحاظ مالی هم آقای شیخ حسین علیخانی را کرده بودیم صندوقدار و هرکس می خواست کمکی کند به ایشان تحویل می داد.
برعکس این هم عمل می کردیم.
وقتی که ساواک منبری می آورد با چند نفر برنامه ریزی می کردیم و برق را خاموش کرده و منبری را با منبرش چپ می کردیم و مجلس را به هم می زدیم.
اغلب این مراسم را در مسجد شهید (این مسجد دست امام جمعه شاه بود) برگزار می کردند که البته ما هم در همین مسجد مراسم داشتیم.
این برنامه ها ادامه داشت تا این که در سال ۵۰ بعضی از بچه های مجاهدین را دستگیر کردند.
من با بعضی از آن ها آشنا بودم.
یکی از آن ها مرتضی حاج شفیعی ها بود که بعدها برادر خانم بنده شد.
البته او مجاهد نبود.
سال ۵۰ وقتی در شیراز با رفیقش بود رفیقش را فراری داد.
بعد از این که ساواکی ها را به دنبال خود کشید در یک جا نارنجک هایش را منفجر کرد و خودش و ساواکی ها کشته شدند.
جنازه او را ریخته بودند داخل یک قوطی و آوردند غسالخانه که من وقتی دیدم، خیلی متاثر شدم.
او عضو گروه ستاره سرخ بود.
یک برادر خیلی مذهبی داشت به نام آقای محمد حاج شفیعی ها.
ایشان برای چهلم صبر نکرد و از هفتم به بعد چریک متواری شد و با مجاهدین خلق بود.
خوب ما با ایشان جلسات قرآن هم داشتیم.
من با ایشان ارتباط داشتم و از ایشان اعلامیه می گرفتم و پخش می کردم یا اسلحه تهیه می کردم و به ایشان می دادم.
آقای حنیف نژاد(یکی از بنیان گذاران مجاهدین خلق) هم که مهندس کشاورزی بود ۲ سال در قزوین خدمت می کرد و در خیابان خیام کوچه نیساریان مستاجر بود.
من به بهانه رفاقت با همسایه او می رفتم به خانه ایشان و با او هم رابطه برقرار کرده بودم.
در چه زمانی و به چه دلیلی دستگیر شدید؟ حسن اصغرزاده: از مجموع این رفتارها ساواک برای من پرونده ساخت.
ولی هیچ مدرکی نداشت.
من در سال ۵۲ آقای مطهری را به مسجد آقا دعوت کرده بودم که ۱۰ جلسه سخنرانی کرد.
شب دهم در خانه شخصی به نام آقای حکیم جوادی رفته بودیم.
یک سمت ما بودیم و آقای ابراهیمی، آقای باریک بین و آقای شیخ حسین علیخانی و سمت دیگر هیئت علمیه بودند.
۲۵۲۵ (۲) با هیئت علمیه بحث کردیم که چرا به جوانان نمی رسید و  از آن ها حمایت نمی کنید و.
.
.
که عصبانی شدند و یکی از آن ها ناراحت شد که ما فلان کار را کردیم و سر زلزله فلان شهر کلی زحمت کشیدیم.
در این جلسه یکی از سرمایه داران قزوین هم بود.
او از ناراحتی آن عضو هیئت علمیه ناراحت شد و رو به ما گفت که جوان ها باید بروند دنبال علما نه این که علما بیایند از جوانان حمایت کنند.
من رو کردم به او و جر و بحث بین ما در گرفت و جلسه بهم خورد.
سه روز پس از آن ماجرا بود که من دستگیر شدم.
مردم این بنده خدا را متهم می کردند.
خدا او را بیامرزد.
بعد از اینکه آزاد شدم به همه گفتم که هیچ کس مقصر نبوده و مرا لو نداده است.
من تک پرونده زندانی شدم و تک پرونده هم بیرون آمدم.
یعنی نه کسی مرا لو داده بود و نه من کسی را لو دادم.
ساواک هم از من هیچ مدرکی نداشت و ۳ سال حبس برای من ۱۹ ساله مجازات سنگینی محسوب می شد که از پاییز ۵۲ شروع شد.
بعد از سه سال حبس هم مرا آزاد نکردند و ملی کشی می کردم.
به کسی که زندانی اضافه می کشید ملی کش می گفتند.
خوب آن موقع فکر اینکه انقلاب پیروز می شود در ذهن کسی نبود.
تنها چیزی که در ذهن ما می گذشت این بود که در اسپانیا فرانکو همین کار را کرد و زندانی ها را بی محاکمه زندانی می کرد و پس از ۲۰ سال کارلوس که جای او آمد به همه عفو داد.
ما فکر می کردیم که نهایتا همین طوری می شود و شاه که بمیرد و شخص بعدی که می آید به ما عفو می دهد.
بیشترین تحلیلی که ممکن بود بکنیم همین بود و  کسی به فکر پیروزی انقلاب نبود، پیروزی انقلاب کار خدا بود.
بعد از پیروزی کارتر در انتخابات آمریکا یک روز صبح بیدار شدیم دیدیم زندان از این رو به آن رو شده است.
فلاکس های استیل چای و بیسکوییت در زندان چیده شده بود.
در بند باز بود و همه آزادانه بیرون می رفتند و می آمدند.
تعجب کرده بودیم! می گفتیم زندان شده است کویت! اولین درخواستی که کردم این بود که به آرایشگاه بروم.
مرا به آرایشگاهی بردند که هنوزم که هنوز است ندیده ام! بعد از این، بازجو مرا خواست.
قیافه اش مثل انور سادات می ماند.
برگه ای به من داد که من متعهد بشوم که از این به بعد هرچه در هر جایی دیدم به اولین پاسگاه گزارش بدهم.
برگه را امضا نکردم.
بقیه هم امضا نکردند.
ولی از آن به بعد کم کم طی یک ماه می دیدیم که هر که را می برند دیگر بر نمی گرداندند.
حدس ما این بود که آن ها را آزاد می کنند.
تا این که یک روز نوبت من شد و آمدند مرا بردند.
آنقدر رفتیم تا رسیدیم به انبار.
یک کیسه پلاستیکی به من دادند.
دیدم لباس های چهار سال پیشم است! لباس ها را  هم نگذاشتند بپوشم.
مرا انداختند بیرون.
آن موقع اوین بیابان بود و من نه پولی داشتم نه لباس درست و حسابی، می خواستم تا قزوین بروم.
کتم را از داخل پلاستیک درآوردم و پوشیدم.
از بس پوسیده بود یک تکان که خوردم پاره شد! اردیبهشت ماه بود.
هر چه ایستادم ماشین ها با سرعت رد می شدند.
یاد یک فیلم افتادم.
بقچه را زیر سرم گذاشتم و وسط خیابان دراز کشیدم.
ماشینی آمد و هر چه بوق زد کنار نرفتم.
ایستاد و گفت چرا اینجا خوابیدی؟ big-634319974283296524-170x117 گفتم اگر می شود مرا تا شهر برسان.
مرا سوار کرد و از من پرسید کجا بودی؟ گفتم اوین.
فکر می کرد مجرمم یا خلافکار.
گفت: برای چی؟ گفتم زندانی سیاسی بودم.
همین که این را گفتم زد روی ترمز و آمد با من روبوسی کرد و گفت: مرا ببخش، چرا از اول نگفتی.
گفت: من باید تو را تا خود قزوین برسانم.
من را آورد در میدان ولیعصر تهران و غذا برایم خرید.
من به او گفتم که مرا فقط تا کرج برسان.
دایی هایم در کرج هستند.
مرا تا کرج آورد و کنار مغازه دایی هایم پیاده کرد.
آن ها هم بی خبر بودند و تا مرا دیدند هیجان زده شدند و بلافاصله مرا بردند حمام؛ در آن زمان آقای سید حسن قمی هم به برغان کرج تبعید شده بودند و من قبلا با ایشان هم ارتباط داشتم.
وقتی مطلع شدند، شب آمدند خانه دایی من.
آن قدر از شکنجه های ساواک شنیده بودند که مدام مرا نگاه می کردند که ببینند چشم و گوشم مصنوعی است یا نه.
.
.
! بعد از آزادی از اوین در چه تاریخی به قزوین بازگشتید؟  حسناصغرزاده:بعد از چند روز در بهار ۵۶ به قزوین آمدم.
وقتی رسیدم شهید محسن میرزایی که دو سال هم در زندان بود منتظرم بود.
فعالیتی نداشت و منتظر بود تا من آزاد شوم.
اولین کسی که تماس گرفت ایشان بود.
اول از همه رفتیم دنبال اسلحه! ابتدا یک اسلحه کوچکی که به آن نخودپَران می گفتند گیر آوردیم که دیدیم بُردی ندارد.
رفتیم دنبال اسلحه قوی تر و یک پرابلوم روسی گیر آوردیم.
این ها را از قاچاقچیان می خریدیم.
بعد از چند روز شهید مجید خوئینی ها که بچه محله ما بود مرا دید و پرسید که آیا بعد از زندان باز هم فعالیت می کنی یا نه.
وقتی اسلحه را دید فهمید و تعجب کرد.
گفت: ما یک گروهی داریم و فعالیت می کنیم.
ولی کار ما فرهنگی است.
گفتم من با هیچ کدام روبرو نمی شوم و رابط من خودت باش، من هم چند نفر را دارم.
ما جدا کار می کنیم شما هم جدا، ولی رابطه داشته باشیم و رهبری مان هم مشخص باشد.
من از علما مثل آقای باریک بین فتوا می گیرم.
هرچه ایشان امر کرد همان را انجام می دهیم.
دیدم خوشحال شد و او هم همین تصمیم را داشت.
بدین ترتیب یک گروهی به نام حزب ا.
.
.
شکل گرفت.
در عین اینکه کارهای نظامی با من بود و فرهنگی با آن ها، ولی من در تهیه ماشین چاپ و کاغذ و تدارکات هم کمک می کردم.
هفته نامه بیرون می دادند.
تقریبا هر هفته منتشر می کردیم و مخفیانه پخش می شد.
اوایل تیراژ هفته نامه کم بود تا کم کم دستگاه کپی تهیه کردیم و تیراژمان به چند هزار تا هم رسید.
ولی خیلی زحمت داشت، چون مثلا تهیه کاغذ خودش کار سختی بود و مثل الآن نبود.
همراه من هفت هشت نفر بودند.
آقای محسن میرزایی بود که در سال ۵۷ در خیابان سپه شهید شد، آقای محمد خدایاوران بود که در جبهه شهید شدند و دیگر دوستان هم بودند.
ما نشریه پخش می کردیم.
یادم است که نقشه قزوین را منطقه بندی کرده بودیم و برای هر منطقه چند نفر را مسئول قرار داده بودیم.
به غیر از این کارها یک سری کارهای نظامی هم می کردیم که به عهده من بود.
مثلا سال ۵۷ یک مشروب فروشی در خیابان طالقانی بود که نیمه شب، زیر کرکره هایش دینامیت گذاشتم و منفجرش کردم.
این انفجار در زمان حکومت نظامی بود.
محمد خدایاوران هم با من بود و در کوچه ایستاده بود.
بعد از انفجار خیابان پر از ارتشی و ساواکی شد.
ما به فاصله ده دقیقه بعد از آن، انفجاره دوم را کار گذاشته بودیم.
ناگهان از زیر پل مدرسه ارامنه، بمب با صدای مهیبی منفجر شد و شیشه مغازه ها شکست.
دو دقیقه هم طول نکشید که ما آمده بودیم وسط خیابان و می خندیدیم! یک نفر هم آنجا نمانده بود و همه فرار کرده بودند و این پوشالی بودن آن ها را نشان می داد.
یا سینما مهتاب را مجبور کرده بودند که فیلم های خلاف اخلاق پخش کند.
هر چه به آن ها تذکر دادیم فایده نداشت.
در روز روشن رفتیم از پشت سیم خانه باجه را شناسایی کردیم و یک بمب زمانی صدادار را در آنجا انداختیم که با صدای مهیبی منفجر شد و مردم همه در خیابان ها ریختند و فرار کردند و فهمیدند که ما نمی گذاریم دیگر از این فیلم ها پخش شود.
آیا تشکیلات شما در این سال ها لو نرفت؟ حسن اصغرزاده: نه تشکیلات لو نرفت.
ولی در سال ۵۷ یک محموله اسلحه بود که در خانه ما ردش را گرفته بودند.
نیم ساعت بعد از این که این محموله خالی شد ساواکی ها ریختند داخل خانه ما.
محموله ۲۴ عدد کلت چکسلواکی بود.
۵ نفر ساواکی بودند.
خانم من هم چند روز قبل اولین بچه ما را به دنیا آورده بود.
من هم محموله را گذاشته بودم توی کمد و روی آن پوشک بچه گذاشته بودم.
کشوها را ریختند بیرون و همه لباس ها را پخش و پلا کردند و خدا را شکر که آن کشو را اصلا نگشتند و سرانجام چیزی پیدا نکردند.
من و برادرم را دستگیر کردند و بعد تحویل ارتش دادند.
من به برادرم گفتم اعتصاب غذا کنیم.
تا دو روز بعد معتمدی آمد.
اول رفت سلول برادرم که روبروی من بود و پرسید چرا غذا نمی خوری؟ برادرم گفت شما چرا من را گرفتید؟ به چه جرمی گرفتید؟ سپس آمد سمت سلول من.
زمانی بود که شاه گفته بود من به قانون اساسی وفادارم من گفتم مگر شاه نگفته است که من به قانون اساسی وفا دارم؟ طبق قانون شما بیشتر از ۲۴ ساعت حق بازداشت من را ندارید تا اینکه تفهیم اتهام شوم.
من الان چند روز است که اینجا هستم و معلوم نیست به چه جرمی مرا گرفته اید.
دو روز من را در شهربانی نگه داشته اید و دو روز هم اینجا.
من  که هنوز تفهیم اتهام نشده ام.
دید نمی تواند جواب مرا بدهد زد روی شانه هایش و گفت به شرافتم قسم ما تو را نگرفته ایم، ساواک گرفته است! و ما را آورد در اتاق شیپورخانه و چند روز آنجا بودیم تا اینکه آزاد شدیم.
big-634319986929389840-117x170 با افراد ساواکی و اطلاعاتی رژیم چگونه برخورد می کردید؟ حسن اصغرزاده:ما برای بعضی از آنها نامه می فرستادیم.
مثل احمد آجربند، سروان کرمی که اعدام شد و سایرین.
احمد آجربند یکی از اطلاعاتی های شهر بود که خیلی اذیت می کرد.
آخرش هم اعدام نشد و طبیعی مرد.
چندین بار تهدیدش کردیم ولی بدتر می کرد.
تا اینکه یک شب وقتی خواب بود رفتیم داخل منزلش.
یک بمب صدادار گذاشتیم زیر تختش، اشیاء داخل جیب کتش را هم با وسایل داخل شلوارش، عوض کردیم.
چند تا وسیله دیگر را هم تغییر دادیم.
آمدیم بیرون و به او زنگ زدیم.
چندتا نشانه دادیم تا متوجه شد.
گفتیم همین الآن بچه ات را بردار و برو بیرون تا دو دقیقه دیگر خانه ات منفجر می شود.
برو فریاد بزن و کمک بخواه.
برای اینکه خورده شیشه ای تو پای کسی  نرود، گفتیم نعره بزند و فریاد بکشد.
در عین حالی که مسلح بودیم و همه جور وسایلی را داشتیم سعی مان این بود که خورده شیشه هم تو پای کسی نرود نه اینکه قصدمان کشتن و آزار دادن باشد.
با این وجود، شب ها کار انجام می دادیم که مبادا به کسی آسیبی برسد.
چون ما مسلمانیم و جنگ با کسی نداریم فقط دفاع می کنیم، هشت سال امام دفاع کرد و با کسی جنگ نکرد ولی بالاخره از اعتقاداتش، شرفش، مملکتش، ناموسش دفاع کرد، ما این را یاد گرفته بودیم که دفاع کردن واجب است، در دفاع هم سعی می کردیم مفهوم را برسانیم نه اینکه دستمان به خون کسی آلوده بشود.
بعد از پیروزی انقلاب چه فعالیت هایی می کردید؟ حسن اصغرزاده:در بدو پیروزی انقلاب من همه دوستانم را جمع کردم و بعد از هم جدا شدیم.
دیگر وظیفه خود را که مبارزه با شاه بود انجام داده بودیم و از این به بعد وظیفه به عهده نیروهای سازندگی بود.
دلیلی نداشت که چون من مبارز خوبی بودم مثلا شهردار خوبی هم باشم.
منبع: مجله سوره قزوین انتهای پیام/۲۰۰۲

دیدگاه ها

اخبار استان قزوین
اخبار ایران و جهان