صبح قزوین ؛
پنجاه و اندی ساله نشان میدهد، سرش حسابی خلوت است، موهایی هم که دارد تقریبا سفید شده؛ از دور شبیه چند ردیف نوار نقرهای رنگ متحرک به نظر میرسد؛ ساعت از 12 نیمه شب هم گذشته است.
چاق هم نیست، استخوان بندی ریزش از پشت لباس به ظاهر ضخیم پاییزیاش هم کاملا مشخص است؛ نزدیکش که میشوی کم کم نارنجی میشود، نه از اول هم نارنجی بود با نوارهای نقرهای.
با جاروی بلندش از گوشه سمت راست خیابان تمیز میکند و جلو میآید.
کنارش ترمز میکنم، نگاهی به ماشین و رانندهاش میکند، بی خطر به نظر میرسم؛ جای پدرم است، دستهایش پینه بسته، نمیدانم چرا! اما دستکش هم ندارد.
میگوید هنوز پنجاه سالش نشده، اهل یکی از روستاهای اطراف قزوین است.
2 دختر و 2 پسر دارد، دخترانش را شوهر داده و پسرانش هم دانشجو هستند، میگوید همسرم همیشه به من افتخار میکند اما بعضی وقتها حس میکنم مایه سربلندی بچههایم نیستم.
کنار خیابانها را با عشق به دست آوردن نان حلال جارو میکنم.
میگوید ما شیفتی کار میکنیم، بعضی وقتها شب تا صبح گاهی هم صبح تا شب.
از مشکلات مالی حرف می زند اما نمی نالد، بدون شباهت به خیلیهایمان؛ هنوز اجارهنشین است، آنهم در یکی از محلههای پایین شهر.
حرفهایش به دل آدم مینشیند، ساده و شیرین شبیه همه پدرهای زحمتکش کشورم، شبیه همانهایی که زیرخط فقر حلال میخورند، حلال میپوشند و حتی حلال فکر میکنند.
میگوید روزهای محرم معمولا نمیتوانم هیئت بروم و عزاداری کنم، داغش بر دلم مانده است؛ از حرفهای دلچسب مهربانانهاش سیر نمیشوم اما دلم نمیخواهد در سرما معطل بماند، همین که راه برود و جارو کند گرمتر میشود.
با محبت دستی برایم تکان میدهد، از آینه ماشین میبینم که با جارویش لیوان شیر و شربت عزاداران حسینی را از کف آسفالت جارو میکند، گاهی هم خم میشود و ظرفهای غذا را از روی زمین برمیدارد.
ساعتهای بعد از عزاداری فردا را به خاطر میآورم، یک خیابان پر از قامتهای خمیده، نارنجیپوشهای زحمت کشی که ظرفهای نذری را از شهری که بوی محرم میدهد جمع میکنند، سوالی از گوشه ذهنم میگذرد، من باعث خم شدن قامت چند نانآور زحمتکش شدهام؟
داستان مرد نارنجی پوش و مهربان شهر ما، داستان عزادار واقعی حسین (ع) است.
نویسنده: اعظم میرزایی
انتهای پیام/9003
دیدگاه ها