۱۷/شوّال/۱۴۴۵

-

۱۴۰۳/۰۲/۰۷ جمعه

صبح قزوین این تفنگ را بگیر و دیگر به سرکار نرو!
کد خبر: ۸۹۳۹ تاریخ انتشار: // ساعت: : ↗ لینک کوتاه

قربانعلی شهبازی، پدر ۲ شهید:

این تفنگ را بگیر و دیگر به سرکار نرو!

هردوشان لباس های فرمشان تنشان بود و تفنگ در دستشان که به من گفتند: این تفنگ را بگیر و دیگر به سرکار نرو و به بسیج برو و من بعد از این خواب به بسیج رفتم و ۱۵ سال درآنجا خدمت کردم.

 این تفنگ را بگیر و دیگر به سرکار نرو!

به گزارش صبح قزوین،

يكي از چند صد هزار خانواده شهيد ايران اسلامي، خانواده شهبازی هستند، با اين تفاوت كه اين خانواده 2 فرزند خود را تقديم اعتلاي نظام مقدس اسلامي كرده‌اند.
وقتی با نگاه عمیق به چین وچروک های چهره اش نگاه می کنی غبار خستگی را در لابه لای شیارهای آن حس می کنی.

می گوید: 27 سال است که هر دو پسرم شهید شده اند و من در این سالها خیلی سختی کشیده ام و دست تنها مانده ام، دستانم درد می کند و نمی توانم کاری انجام دهم، کاش پسرانم بودند ولی خدا را شکر که آنها برای حفظ عزت اسلام رفتند.

قربانعلی شهبازی یکی از پدران شهیدی است که هردو پسرش را تقدیم انقلاب کرده است و در کمال دلتنگی فرزندان شهیدش، آرام و صبور با نمه اشکی می گوید : اگر جنگ شود من خود آماده مبارزه ام.

تماس گرفتیم و هماهنگ کردیم که به منزل شهیدان شهبازی برویم، تا قلعه هاشم خان در شهرستان بوئیین زهرا تقریباً مسافت زیادی بود.
نزدیک غروب به آنجا رسیدیم.
هوا سرد بود و پدر شهید در آن هوای سرد سر کوچه شان به انتظار ما نشسته بود.

ما را که دید گفت: چرا دیر کردید خیلی وقت است که منتظرتان بودم؟ در ابتدای گفتگو از پدر شهیدان میخواهیم از خودش برایمان بگوید قربانعلی شهبازی با آرامش خاصی شروع به صحبت میکند:متولد سال 1314 هستم 2 ساله بودم که پدرم را از دست دادم و خیلی دوست داشتم که به مکتب خانه بروم.
با فوت پدرم زندگیمان به سختی می گذشت، با کارگری خرج زندگیمان را در می آوردم و در 15 سالگی چون هیکل قوی داشتم مسجدبان شدم و مدتی هم چوپانی می کردم.
فقط یک روز، سربازی من هم زمان با حکومت شاه بود که من گفتم نمی خواهم به این دولت خدمت کنم و به خاطر همین مادرم به کدخدا پول داد که سربازی من را بخرد که او به شهربانی گفته بود که من تنگی نفس دارم، البته دروغ هم نگفته بود.
سال 1337 در سن 24  سالگی ازدواج کردم وصاحب 4فرزند 2 دختر و 2پسر شدم که پسرانم شهید شدند.

از دوران کودکی شهیدان کاظم و علیرضا شهبازی میپرسیم پدر به چندین سال قبل بر میگردد از پسران شهیدش برایمان میگوید: کاظم پسر بزرگم یکم اسفند سال ۱۳۴۳، در روستای قلعه‌هاشم‌خان از توابع شهر بوئین‌زهرا و پسر کوچکم علیرضا نهم آذر ۱۳۴۹، در شهر تهران به دنیا آمد بچه ها ی آرام و درس خوانی بودند هیچ کدومشان  بیشتر از پنجم ابتدایی درس نخواندند  چون قلعه هاشم خان مدرسه راهنمایی نداشت.
 کاظم کمک راننده بود.
هر دو پسرم از سوی بسیج در جبهه حضور یافتند.

چه شد که پس از شهادت کاظم، راضی شدید که علیرضا هم به جبهه برود؟ پدر شهید گفت: 4سال از شهادت کاظم گذشته بود و علیرضا 16 سال داشت که زمزمه رفتن به جبهه را سر میداد، به او گفتم: کاظم که رفت تو تنها پسر من هستی، تو نرو.

 ولی خودش اینجا بود و دلش آنجا، در جیبش پول گذاشتم و برایش نان بستم و وقت خداحافظی گفت: من می روم و دیگر بر نمی گردم من هم مانع رفتنش نشدم، فقط گفتم: برو خدا پشت و پناهت که رفت و بعد از 38 روز خبر شهادتش را آوردند، در شلمچه ترکش به سرش خورده بود.

چگونه خبر شهادتشان را به شما دادند؟ یکم آذر ۱۳۶۱، کاظم در عین‌خوش توسط نیروهای عراقی بر اثر اصابت ترکش به سر و کتف، شهید شد.
وقتی که کاظم شهید شد از عملیات سپاه به منزل ما آمدند و مرا با خودشان بردند حتی در راه هم چیزی به من نگفتند که من  به آنجا رفتم، گفتند پسرت شهید شده است  زمانی که خبر شهادت را شنیدم   خدا را شکر کردم، از طرفی من از قبل آمادگی داشتم، زیرا قبلا خواب حاج آقا شالی را دیده بودم که ایشان در خواب به من گفتند: پسرت شهید شده است.
 وقتی پیکرش را دیدم از پیشانی اش بوسیدم و گریه کردم و چون غسل نداشت با لباس دفنش کردیم.

قربانعلی شهبازی از آرزوها و دلتنگی برای پسرانش سخن گفت: من هم مثل همه پدر و مادرها آرزو داشتم که عروسیشان را ببینم.
به عکس هایشان نگاه می کنم و هرروز بعد از هر نماز عکس هایشان را می بوسم و با آنها درد دل می کنم.

از این که پدر 2 شهید هستید چه حسی دارید؟ افتخار می کنم که مرا به عنوان پدر شهید می شناسند و احترام می گذارند، اگر من پدر شهید نبودم کسی سراغم را نمی گرفت، آنها به من عزت دادند.

خوابشان را هم می بینید؟ هر از چند گاهی، یکبار در خواب دیدم که هردوشان لباس های فرمشان تنشان بود و تفنگ در دستشان که به من گفتند: این تفنگ را بگیر و دیگر به سرکار نرو و به بسیج برو و من بعد از این خواب به بسیج رفتم و 15 سال درآنجا خدمت کردم.

تا حالا شده مشکلی برایتان پیش بیاید و به فرزندان شهیدتان متوسل شوید و مشکلتان حل شود؟ خودم نه، ولی خیلی اتفاق می افتد که همسایه ها و فامیل می خواهند که برای شفای مریضشان دعا کنم که من به آنها متوسل شده ام و مریضشان شفا پیدا کرده اند.
یک بار هم پسر یکی از همسایه ها که سربازی اش راه دور افتاده بود به من گفت شما دعا کنید و من دعا کردم که کمتر از 3 روز سربازی پسرش به قزوین انتقال پیدا کرد.

از اینکه فرزندانتان شهید شده اند پشیمان نیستید؟ نه خدا را شکر می کنم که آنها در راه قرآن و اسلام شهید شدند.

مادر شهیدان شهبازی کی فوت کردند؟ سه سال پیش، او بعد از شهادت پسرانم خیلی گریه و بی تابی می کرد تا اینکه یک روز در خواب خانم فاطمه زهرا را دیده بود و خانم به او آب داده بود و خورده بود که از آن به بعد آرام شد.
زمان حکومت صدام، جزو اولین خانواده های شهدا بودیم که بنیاد شهید ما را به کربلا برد.
وقتی که رفتم کربلا به امام حسین فقط گفتم که پسران من را به هم نشینی خودت قبول کن.
بزرگترین آرزویی که دارید ؟ سفر به مکه فکر کنید به مکه رفته اید، وقتی که چشمانتان به کعبه بیفتد چه می گویید؟ می گویم من کجا اینجا کجا، خدا را شکر می کنم که این سعادت نصیبم شده.
اشک از چشمانش جاری می شود و می گوید: یعنی می شود.
.
.
.
.
؟

شهدا شمع های روشن کشور ما هستند آنها درست است در خاک آرامیده اند ولی روح پر فتوحشان همواره حافظ این انقلاب و پیرو رهبری می باشد،و امیدوارم دعای خیرشان همواره بدرقه مردم ایران اسلامی باشد خانواده شهدا که گلهایی آسمانی در دامن خود پرورش داده اند باعث افتخار ما هستند چه پدرها و مادر هایی که اسماعیلهای خود را قربانی کردند چه یعقوب ها که در انتظار یوسف وصالشان پیرهنشان را می بویند می بوسند،ولی باید به این همه ایمان و صبوری آنها چه گفت و باید آنها را مورد کرامت و رافت قرارداد.

انتای پیام/5002/خ

دیدگاه ها

اخبار استان قزوین
اخبار ایران و جهان