۱۹/ربيع الأول/۱۴۴۶

-

۱۴۰۳/۰۷/۰۱ یکشنبه

صبح قزوین نمره قبولی شهید حسین مرانلو در مکتب شهادت
کد خبر: ۳۶۱۰۵۳ تاریخ انتشار: ۱۴۰۱/۱۰/۱۹ ساعت: ۱۸:۲۰ ↗ لینک کوتاه

روایت صبح قزوین از لاله‌های عملیات کربلای۵؛

نمره قبولی شهید حسین مرانلو در مکتب شهادت

شهید حسین مرانلو از شهدای قزوینی است که در عملیات غرورآفرین کربلای۵ آسمانی شد.

نمره قبولی شهید حسین مرانلو در مکتب شهادت
به گزارش خبرنگار فرهنگ‌وهنر صبح قزوین؛ بنت الهدی عاملی

19دی ماه یادآور عملیات غرورآفرین کربلای5 است که به فرماندهی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در سال 1365 رقم خورد و رزمندگان استان قزوین هم در این عملیات حضور داشتند که در این نوشتار برشی کوتاه از زندگی و شهادت شهید حسین مرانلو از شهدای قزوینی کربلای 5 را می‌خوانیم.

چه سخت و دشوار است در اوج جوانی پشت کردن به آرزوهایی که یک جوان 16 ساله در سر می‌پروراند...

پرده اول؛ 
درس شهادت در محضر آیت الله شالی 

هنوز خبری از انقلاب و امام و مکتبش نبود و طاغوت ظلم می‌کرد حسین در دوران کودکی به جای بازیگوشی به دنبال علم آموزی بود. او را پیش اساتید مختلفی بردم اما دلش رضا نبود و با زبان بی‌زبانی می‌گفت این درس‌ها را نمی‌خواهم. از حالات و انسش با قرآن و مسجد، یاد حاج سید حسن آقا افتادم؛ او بهترین مربی و معلمی بود که آوازه‌اش را شنیده بودم. بقچه را زیر بغل زدم و با حسین راهی منزل حاج آقا شدم.

پرسان پرسان خیابان‌ها را طی کردم. حسین سواد داشت و آدرس منزل آقا سید حسن را پیدا کردیم. همسر ایشان مرا به طرف اتاقش هدایت کرد. آقا مشغول مطالعه بود و با سلام و اذن دخول وارد اتاق شدیم. اتاق ساده و بی‌آلایشی بود.

آقا تعارف کرد و نشستیم تا ایشان از ما سوالی بپرسند من شروع کردم به معرفی خودم، آقا مرا شناخت. حسین را که دید گل از گلش شگفت: نامش را پرسید و راهش را. گفتم حسین را آورده‌ام تا در محضر شما باشد.

نامش را که شنید سری تکان داد و گفت حسین را به گونه‌ای درس می‌آموزم که شهید شود. حسین هم که انگار به مقصود دلش رسیده بود تبسمی کرد و فهمیدم حسین در این مکتب ماندنی است. اما آن زمان که هنوز حرفی ازجنگ و جبهه نبود کلمه «شهید» برایم مبهم و سنگین بود.


پرده دوم؛
دستان حسین، مرحم یتیمان برادر

هوای پاییز برایم سخت دلگیر بود. دوست نداشتم لحظه‌ای به اول مهر فکر کنم؛ وضع مالی خوبی هم نداشتیم و هنوز داغ از دست دادن پدرم آزارم می‌داد. چند ماهی بود که عمو حسین سرپرستی من و محبوبه را برعهده گرفته بود. اما عمو در یکی از نانوایی‌های تهران کار می‌کرد و آخرهفته  به خانه می‌آمد. با عمو حسین صمیمی بودم و خیلی خاطرش برایم عزیز بود اما بعد از اینکه سایه بالای سرمان شد عشقم به او دوچندان شد چون عمو حسین قبول کرد که برایمان پدری کند.

 دلتنگ آخر هفته بودم که بوی نان تازه و دستان گرم عمو به زندگیمان شیرینی و طراوت خاصی می‌داد. دوباره یاد بچه‌های محله افتادم و دفتر و مدادهای رنگارنگشان.

فردا اول مهر بود و اولین روز مدرسه، نه کتابی داشتم و نه مدادی و نه دفتری! سارا و سمانه و مریم کیف و کتاب و دفترشان را به هم نشان می‌دادند و من با حسرتی همراه با نگرانی و اضطراب بهشان نگاه می‌کردم.

دلهره روز اول دبستان خواب را از چشمانم گرفته بود و فکر فردا ذهنم را به شدت درگیر کرده بود. ساعت از نیمه شب گذشته بود و من هنوز غرق در روز اول مهر، و دلتنگی برای عمو حسین که، صدایی رشته افکارم را پاره کرد و چیزی در درونم می‌گفت؛ دلتنگی‌ها به سر آمد.

هنوز شرم داشتم پدر صدایش کنم، خودم را به خواب زدم. یک راست آمد بالای سرم. این را وقتی متوجه شدم که سایه گرمش را بر بالینم احساس کردم، چشمانم را که باز کردم با لبخند پدرانه‌اش دنیا را به من بخشید. با دیدن عمو همه چیز از یادم رفت و دلم می‌خواست در آغوش پدرانه اش آرام بخوابم و همه چیز را فراموش کنم.

کمی که با هم صحبت کردیم فهمیدم دستانش را پنهان کرده، انگار چیزی آورده بود. دوست داشتم بپرسم اما هنوز حیا می‌کردم. عمو دستانش را باز کرد و چیزی به من نشان داد. در تاریکی اتاق کنجکاوانه دنبال عروسک یا خوراکی بودم. سرم را کمی بالا آوردم و هدیه‌اش را با لمس دست دنبال کردم. چیزی شبیه کیف و دفتر و مداد...

عموحسین، فرشته‌ برآورده کردن آرزوهایم بود

خدای من!! در آن لحظه ذهنم به هرجایی روانه شد جز آرزویم، اضطرابم، روز اول مهر. دستان مهربانش که به سمتم دراز شد با چشمانی بهت زده آرزویم را دیدم که با بال فرشته‌ها برایم هدیه آورده بود. فریاد و جیغ کودکانه‌ام را به خاطر خواب مادر و محبوبه در گلو خفه کردم. خدای من متشکرم چقدر پدر داشتن حس خوبی است و من چقدر خوشبختم. عمو را بوسیدم و خودم را در آغوشش انداختم. هنوز گرمای دستش را بر روی سرم حس می‌کنم. شیرینی آن هدیه را به یاد دارم. هدایایی که گویا از بهشت آمده بود. از بعد آن روزها دیگر مثل این دفتر و مداد را ندیدم. کیف و دفتر و مداد و تراش. آن شب اولین شبی بود که بعد از فوت پدرم با آرامش خوابم برد. عمو حسین در حقم پدری کرد.

چه سخت و دشوار است در اوج جوانی پشت کردن به آرزوهایی که یک جوان 16 ساله در سر می‌پروراند و خود را برای رسیدن به آن به آب و آتش می‌زند، حسین در دورانی که آرزویش حنا در دست نهادن نو عروسش بود، تن به کاری داد که جز با قبول آن، با هیچ دلیل و منطقی نمی‌توانست مرحم  قلب پدر و مادر داغدیده و تسلای دل دختران یتیم برادر شود.

حسین به اصرار  پدر و مادر عهده دار سرپرستی یتیمان برادرش شد و چه زیبا در وصیت نامه‌اش نوشته بود من آرزوهای زیادی داشتم اما، به خاطر پدر و مادرم و تسلای قلبشان از آن‌ها گذشتم...


پرده آخر؛
حسین در کربلای5 آسمانی شد

آن روزها گذشت و ایامی رسید که بوی جنگ و جبهه از کوچه پس کوچه‌های شهر به مشام می‌رسید جوانان و دلیرمردان آن روزگار برای دفاع از خاک میهن لحظه‌ای از پای ننشستند و هربار مصمم‌تر از قبل قدم به میدان نبرد نهادند و حسین مرانلو نیز یکی از آنان بود و قصه رفتن حسین را از زبان مادر پیرش که دیگر پاهایش رمق راه رفتن نداشت و قامت بلندش خمیده بود شنیدم.

«یک روز حسین آمد و گفت برای رفتن به جبهه می‌خواهد آماده شود، یک آن لرزه‌ای بر اندامم افتاد و در سکوتی سرد به بعد از رفتنش فکر کردم به اینکه پدر و مادری نداشتم تا غمخوار روزهای تنهایی‌ام شوند.

در نبود حسین با یتیمان برادرش چه کنم بعد از خدا تنها تکیه گاهم حسین است. بعد از حسین بر من چه خواهد گذشت گویی تمام حرف‌هایم را از چشمان نگرانم خوانده بود. گفت: مادر نگران نباش، سربلندت می‌کنم؛ لحظه‌ای خود را جای حضرت زهرا(س) بگذار و به مصائب زینب (س) فکر کن. با حرف‌هایش سکینه‌ای پیدا کردم. دستانم را بوسید و گفت: دعا کن شهید شوم.»

آری حسین که آرزوهایش را پشت دروازه ی دلش گذاشت و آن را به تبسم یتیمان برادر فروخت. چه زیبا جان را با خدای خود معامله کرد و در 16 سالگی در عملیات غرور آفرین کربلای 5 آسمانی شد و چه درسی بود در محضر آیت الله شالی این درس شهادت. و در یادم این حدیث نقش بست که المداد العلماء افضل من دماء الشهدا. آیت الله شالی هم قلمش بالاتر از خون شهید بود و هم خود پرورش دهنده سربازان خمینی شد. روحشان شاد.

حسین مرانلو، دوم دی ۱۳۵۱، در روستای شال از توابع شهر بوئین‌زهرا به دنیا آمد. پدرش صفر، کشاورز بود و مادرش صدف نام داشت. تا پایان سطح یک در حوزه علمیه درس خواند. او نیز کشاورز بود. ازدواج کرد. از سوی بسیج در جبهه حضور یافت. بیست و هشتم دی ۱۳۶۵، در شلمچه بر اثر اصابت ترکش به سینه، دست و پا، شهید شد. مزار او در گلزار شهدای زادگاهش واقع است.


وصيت نامه شهید؛ 
ریختن خونم در راه حسین را افتخار می‌دانم

«با درود و سلام به حضرت محمّد(ص) -معلم حماسه، اخلاق و فضیلت- و با درود بر حسین(ع) -معلم شهادت، ایثار و آزادى- سخن خویش را -به عنوان وصیت نامه- به سمع و نظر عزیزان و نور چشمان مى رسانم. خدا را شُکر که بر من منت نهاد و توفیق عنایت کرد تا در جمع کاروان راهیان نور حضرت محمّد(ص) قرار گیرم و از همرزمان و فاتحان حرم حسین(ع) باشم. در این حرکت آنچه از همه افضل است، رضایت بارى تعالى است و اگر در این زمینه توفیق زیارت حرم حسین(ع) نصیبم شد یا خونم در مسیر راهیان حرم حسینى به زمین ریخته شد، با فریادى به بلنداى تاریخ اعلام مى نمایم که افتخار است؛ چون به قول امام عزیزمان «ما چه کُشته شویم و چه بکُشیم، پیروزیم.» از خداوند منّان درخواست یارى و کمک به این بنده ی روسیاهش را دارم و امیدوارم مرا از ساکنان طریقت خویش و مورد نصرت و بخشش خویش قرار دهد. –ان شاء الله. ...و اما سخنى با همه ی عزیزان؛ از شما تقاضا دارم، مبارزه با کفر، نفاق و پلیدى را -در هر مکان و زمان- با رهبرى روح الله و روحانیت خط امام، انجام دهید و ادامه دهنده ی راه شهیدان باشید. از تفرقه و جدایى -که از خواسته های شیطان و دشمنان اسلام و میهن است- خوددارى کنید. ...و اما پدر جان و مادر جان! بعد از من مانند زینب(س) باشید و صبر داشته باشید و افتخار کنید که پسرتان را به راهى که حسین(ع) به تمام رزمندگان اسلام آموخته است، دادید. حسین ۲۰/۱۰/۶۵»

انتهای پیام/ 1000
 

دیدگاه ها

اخبار استان قزوین
اخبار ایران و جهان