۱۹/رمضان/۱۴۴۵

-

۱۴۰۳/۰۱/۱۰ جمعه

صبح قزوین اینجا قبر من است/ من و شهید دائی دائی به هم قول داده‌ایم با هم افقی شویم
کد خبر: ۳۵۰۹۹۷ تاریخ انتشار: ۱۴۰۰/۳/۳۱ ساعت: ۶:۲۶ ↗ لینک کوتاه

با کاروان شهدا؛

اینجا قبر من است/ من و شهید دائی دائی به هم قول داده‌ایم با هم افقی شویم

مادر شهید سعید پایروند گفت: قبل از رفتنش با هم رفتیم گلزار شهدا، سر مزار شهید دایی دایی که رسیدیم سعید گفت این تل خاک را می‌بینی؟ اینجا قبر من است. من و شهید دایی دایی به هم قول داده بودیم که با هم افقی شویم حالا او رفته و من مانده‌ام.

اینجا قبر من است/ من و شهید دائی دائی به هم قول داده‌ایم با هم افقی شویم

به گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر صبح قزوین، شهدا در قهقهه مستانه‌شان و در شادی حضورشان عند ربهم یرزقونند. رزق امروزم مصاحبه با مادر شهید سعید پایروند است. با دوستان خودم قرار می‌گذارم به منزل خانواده شهید برویم.

پدرش سالهاست به رحمت خدا رفته، مادرش دو فرزند دیگرش را سر و سامان داده و تنها زندگی می‌کند. عصر یک روز گرم بهاری خدمت مادر شهید می‌رسیم. دیوار پذیرایی خانه را با عکس فرزندش کاشیکاری کرده و در ویترین شیشه‌ای که گوشه سالن بنا شده تمام لباسها و یادگاری‌های شهید را قرارداده است.

استقبال عجیب و مهمان نوازی مادر همه ما را به وجد می‌آورد و احساس راحتی مطلوبی برای شروع مصاحبه پیدا می‌کنیم.     

در 8 سالگی نمازش را کامل می‌خواند/ زمان بارداری دائم الوضو بودم                                         

مادر شهید پایروند می‌گوید: سعید متولد سحرگاه بیست و چهارم فروردین سال 49 است. در دوران کودکی خیلی آرام بود و رفتار و کردارش با همه همسن و سالهایش تفاوت ویژه‌ای داشت. یا علی اولین کلمه‌ای بود که از زبانش بیرون آمد.

بغض می‌کند و ادامه می‌دهد: سعید از 5 سالگی نماز خواندن را یاد گرفت و از 8 سالگی نمازش را کامل می‌خواند. در کار خانه خیلی به من کمک می‎‌کرد و همه اقوام و فامیل همیشه من و پدرش را بخاطر تربیت او تحسین می‌کردند.

زمانی که سعید را باردار بودم سعی می‌کردم دائم الوضو باشم و خیلی از مسائل را رعایت می‌کردم. به مسائل شرعی توجه می‌کردم و پسرم تحت تاثیر تمام این مسائل رشد کرد و بزرگ شد.بعضی از نیمه شب‌ها که از خواب بیدار می‌شدم می‌دیدم سعید با حالت محزونی مشغول خواندن نماز شب است و این حالتش حس رضایت عجیبی به من می‌داد.




التزام عجیبی به ولایت داشت

آب دهانش را فرو می‌دهد، نفسی تازه می‌کند و می‌گوید: این فرزندم التزام عجیبی به ولایت داشت. زمان انقلاب 12 ساله بود که من و او در راهپیمایی‌ها شرکت می‌کردیم. سعید با خواهرش که یک سال از او کوچکتر بود به مدرسه می‌رفت تا اینکه امام دستور داد مدارس که وابسته به طاغوت بودند تعطیل شوند.

در آن زمان من سعید را همراه خودم به کلاس‌های قرآنی و تربیتی می‌بردم که بعد از انقلاب نام بسیج روی این گروهها نهاده شد و مردم استقبال زیادی نسبت به عضویت در آن نشان دادند.

با لحنی که یادآوری آن روزها را برایش سخت می‌کند ابراز می‌کند: در این کلاسها من و پسرم هر دو با مسائل دینی آشنا می‌شدیم و شرکت در آنها شور و نشاط عجیبی به هر دوی ما می‌داد. من و پدرش از داشتن سعید خیلی خوشحال بودیم و برای مشارکت او در کارهای مردمی از هیچ کاری مضایقه نمی‌کردیم.

در 13 سالگی گفت که می‌خواهد به جبهه برود

زمانی که فعالیتش در کلاسهای بسیج جدی شد تحت تاثیر فضای معنوی آن، یک روز در 13 سالگی آمد و گفت می‌خواهم به جبهه بروم اما من به دلیل سن کمی که داشت مخالفت کردم.

وی ادامه می‌دهد: یکبار بدون اجازه من رفته بود زنجان و می‌خواست از آنجا به جبهه اعزام شود که فردی به نام آقای خوشنام به او گفته بود تو خیلی کوچک هستی باید بزرگتر شوی. نگران نباش این جنگ حالا حالاها ادامه دارد و تو می‌توانی در جنگی که برای آزادسازی قدس خواهیم داشت شرکت کنی. سعید هم به او گفته بود نه من الان می‌خواهم به فرمان امام در این جنگ شرکت کنم در عوض یک برادر کوچکتر دارم که می‌تواند برای رهایی قدس به جای من بجنگد.

تنور تعریف کردن خاطرات حسابی گرم شده. مادر کمی خود را در صندلی راحتی‌اش جابجا می‌کند و می‌گوید: من در 18 سالگی سعید را به دنیا آوردم از این رو فاصله سنی‌مان خیلی کم بود. پس از انقلاب با هم در کلاس‌های بسیج شرکت می‌کردیم و تحت تاثیر این کلاسها و روحیه همکاری و جهادی که بین اعضا وجود داشت خیلی چیزها یاد گرفتیم. هنوزم که هنوز است من چیزهایی دارم که احساس می‌کنم به برکت بسیجی بودنم در آن روزها است.

وقتش رسیده به قول‌ام عمل کنم

افکار من و سعید خیلی به هم نزدیک بود.آن روزها او در بسیج مساجد مهدیه و آقا سید علی و پایگاه قدس عضویت داشت. وقتی به خانه می‌آمد همه چیز را برایم تعریف می‌کرد و در زمینه کارها با هم همفکری می‌کردیم.

وقتی میخواستم به همراه همسرم به حج بروم از من اجازه خواست که به جبهه برود اما من به او گفتم خانواده را در نبود خودمان به تو می‌سپاریم  و وقتی برگشتیم به تو اجازه می‌دهم بروی و او هم راضی شد.

مادر تعریف می‌کند: اوایل سال 64 سعید گفت می‌خواهم بروم و در عملیات بزرگی که قرار است انجام شود شرکت کنم. وقتش رسیده بود که به قول‌ام عمل کنم. اول تابستان برای آموزش به سد دز اعزام شد تا بتواند برای شرکت در عملیات والفجر 8 آموزش غواصی ببیند. این آموزش 4 ماه طول کشید و ما در این مدت با تلگراف با هم در تماس بودیم.

وقتی برگشت پوستش گندمی‌تر و موهای روشن سرش روشن‌تر شده بود. بعد از چند روز استراحت تصمیم گرفت به درسش ادامه دهد. سعید در دبیرستان شریعتی در رشته ریاضی درس می‌خواند و بعد از برگشت از جبهه سر کلاس رفت.






اگر بروی می‌دانم شهید می‌شوی

 امتحانات ثلث اول و چند تا از امتحانات ثلث دوم را داده بود که آمد و گفت مامان می‌خواهم به جبهه بروم. به او گفتم به یک دلیل می‌خواهم بروی و به یک دلیل دیگر نمی‌خواهم بروی. دوست دارم بروی چون با اخلاق و منشی که داری حتما شهید می‌شوی و نمی‌خواهم بروی چون اگر بروی ما دیگر هیچ مردی در فامیل نداریم بااینحال شهادتت برای من افتخار است و ما تنها مرد زندگیمان را تقدیم انقلاب می‌کنیم و بالاخره رضایت دادم.

اینجا قبر من است

مادر شهید سعید پایروند ادامه می‌دهد: قبل از رفتنش با هم رفتیم گلزار شهدا، سر مزار شهید دایی دایی که رسیدیم سعید گفت این تل خاک را می‌بینی؟ اینجا قبر من است. من و شهید دایی دایی به هم قول داده بودیم که با هم افقی شویم حالا او رفته و من مانده‌ام. وقتی بی تابی من را بابت حرفی که زده بود دید شروع کرد به شوخی و خنده تا از دلم دربیاورد اما من هرگز آن روز و حرفش را فراموش نکردم.

روز 12 بهمن 64 که برای آخرین بار خداحافظی می‌کرد، قرار بود به پایگاه قدس برود و از آنجا اعزام شود. لحظه وداع 3 بار تا دم در رفت و من باز هم صدایش کردم. بغلش کردم و او را بوسیدم و به او گفتم مادر جان این آخرین باری است که تو را می‌بینم و او هم با همان شوخ طبعی همیشگی اش گفت آره قربونت برم خوب خداحافظی کن باهام.

گفت: مامان ساعت 4 برمی‌گردم 

همان لحظه به خدا گفتم اگر قبولش کردی شهیدش کن و اگر قبولش نکردی صحیح و سالم به من برگردان. قبل از رفتن از او پرسیدم کی برمی‌گردی؟ گفت ساعت 4 و من مات و مبهوت ماندم سعید که به جبهه می‌رود چرا گفت ساعت 4 برمی‌گردم.

مادر آه می‌کشد و می‌گوید: سعید رفت... من هم تا دم در رفتم و آنقدر نگاهش کردم تا از کوچه خارج شد. چند شب مانده به شهادتش خواب دیدم سعید آمد و در اتاق ایستاد. از من پرسید مادر بروم؟ و قهقههه زد. من هم گفتم حالا که از این رفتن انقدر خوشحالی برو. بعد هم پرسیدم سعید چرا به آسمان نگاه می‌کنی که ناگهان از خواب پریدم.

وقتی پستچی وصیت‌نامه‌اش را آورد رفتم بنیاد شهید و دیدم اسمش در میان شهداست. از خداوند تشکر کردم که سعید من را قبول کرد. چند روز بعد ساعت 4 بعد از ظهر جنازه‌اش را آوردند و در همان مکانی که خودش وعده داده بود دفن کردند.

مادر شهید در پایان تاکید کرد: من سعیدم را با تاسی به فرهنگ بسیج و فرهنگ عظیم عاشورا به اسلام و انقلاب تقدیم کردم و تحت لوای این فرهنگ بود که جوانان ما داوطلبانه حاضر شدند به میدان‌های حق علیه باطل بروند و با خون خود از حریم ایران اسلامی حفاظت کنند.

زمان جنگ و سالها پس از آن پایگاههای بسیج در کنار مساجد قرار داشتند و هر دو با هم  جوانان را از کودکی برای مقابله با تهاجمات فرهنگی و نظامی تربیت می‌کردند که متاسفانه امروز این نقش تاحدودی کمرنگ شده.

روحانیت و بسیج باید در کنار هم به کار فرهنگی بپردازند و قبول کنند هر یک بدون دیگری توفیقی در هدایت مردم نخواهند داشت.


سعیده خدادادبیگی 


انتهای پیام/6006

 

 

دیدگاه ها

اخبار استان قزوین
اخبار ایران و جهان