همسر شهید عالم باقری با اشاره به اینکه همیشه دوستان همسرم او را "شهید زنده"مینامیدند؛ گفت: همسرم پس از شهادتش هم واسطه ساخت راه روستایی در منطقه دورافتاده شد.
به همت تشکیل این سازمان تاکنون بسیاری از روستاها از خدمات رفاهی بسیاری برخوردار شدند که به همت جهادگران بسیجی رقم خورده است به طوری که امروز حتی صعبالعبورترین و محرومترین مناطق از امکاناتی نظیر آب آشامیدنی سالم، جاده، مدرسه و سایر امکانات بهرهمند شدهاند.
در این مسیر پرخطر، اولین شهید قرارگاه پیشرفت و آبادانی کشور در استان قزوین بال شهادت را گشود؛ شهید رسول عالم باقری یکی از مهندسین جهادی قرارگاه پیشرفت و آبادانی قزوین بود که برای پیگیری مشکلات دهستان الموت غربی در ۱۴ مهرماه سال ۹۶ عازم این منطقه شد که در مسیر برگشت براثر سانحه تصادف به شهادت رسید.
الناز عبداللهی همسر این شهید والامقام که از اولین شهدای پیشرفت و آبادانی استان قزوین است در سومین سالروز شهادتش از خاطرات و سبک زندگی همسر شهیدش میگوید.
از آشنایی با همسرتان بفرمایید؛ ازدواجتان چطور رقم خورد؟
من فرزند بزرگ خانواده هستم و یک برادر کوچکتر دارم؛ به همین خاطر هیچ وقت به ازدواج و تشکیل خانواده جدید در دوران دانشجویی فکر نمیکردم.
زمان دانشجویی چند سالی بود که قصد اعزام به منطقه شلمچه از طریق اردوی راهیان نور را داشتم که تا سال ۹۱ قسمتم نشده بود، یک روز که روی تابلوی اطلاعیه دانشگاه فرم ثبت نام را دیدم؛ فرصت را غنیمت شمرده و ثبت نام کردم.
آن زمان عضو بسیج دانشگاه بودم؛ در حین سفر احساس صمیمیت بیشتری با خانم قاسمی مسئول بسیج دانشگاه که در سفر راهیان با ما همراه بود برایم ایجاد شد و دوستی ما پیوند بیشتری گرفت.
شهید عالم باقری، مهندسی اقتصاد کشاورزی در دانشگاه پیام نور قزوین خوانده بود که طی این سفر برای اولین بار مسئولیت اتوبوس خواهران را برعهده داشت.
سفر اردوی راهیان نور و دیدن صحنههای مناطق جنوب و تصور اینکه شهدا چه سختیهایی کشیدهاند نیز حس عجیب و سبکبالی را نصیب هر انسانی میکند.
پدربزرگم شهید حسن عبداللهی در عملیات والفجر به شهادت رسیده است؛ لذا دوست داشتم که به اروند رود محل شهادت پدربزرگم بروم که متاسفانه ما را به شلمچه بردند اما همان جا هم در عالم رویاهایم حضور پدربزرگ شهیدم را حس میکردم و ناخودآگاه اشکهایم سرازیر میشد.
طی اردوی راهیان نور هیچ اطلاعی از همراهی آقا رسول به عنوان سرپرست اتوبوس نداشتم اما احساس میکردم بعد از این سفر یک اتفاق خاصی برایم خواهد افتاد.
مدتی بعد از بازگشت از سفر، خانم قاسمی با توجه به شناختی که از من و آقا رسول داشتند واسطه شده و ما را به همدیگر معرفی کرد؛ البته آقا رسول هم از ابتدا در جریان موضوع نبودند چون خانم قاسمی در نظر داشتند اول نظر من را جویا شوند و بعد از آن موضوع را با آقا رسول در میان بگذارند.
اولین قرار آشنایی ما بیرون از منزل در گلزار شهدا و سر مزار پدربزرگم به همراه خانم قاسمی بود؛ چون علاقه زیادی به پدربزرگم داشتم، میخواستم که به عنوان یک بزرگتر شاهد اولین آشناییمان باشد.
بعد از دومین دیدارمان، قرار شد که به طور رسمی به همراه خانواده برای خواستگاری به منزل ما بیایند اما چون همزمان با ایام امتحانات بود و من هیچ آمادگی برای ازدواج نداشتم، قرار شد بعد از امتحانات نظرم را بگویم لذا این زمان فرصتی برای فکر کردن من و تحقیقات پدر و مادرم شد.
با وجود اینکه قصد ازدواج در آن سن را نداشتم اما مهر آقا رسول به دلم نشسته بود. شهید باقری زمانی که به خواستگاریم آمد سرباز معلم بود و علیرغم اینکه وضعیت کاری نامشخصی داشت اما احساس میکردم که فردی کاری است که میتوانم به او تکیه کنم.
“انگار پدربزرگم واسطه بین من و آقا رسول شد”؛ به همین دلیل جواب مثبت دادم و ۱۵ مهرماه سال ۹۲ به عقد هم درآمدیم.
چه ویژگی مشترکی بین شما و آقا رسول وجود داشت؟
از آنجایی که من در خانواده مقیدی بزرگ شدم و پدرم فرزند شهید است؛ از لحاظ اعتقادی سنخیت زیادی با خانواده آقا رسول داشتیم؛ و این ویژگیهای مشترک تاثیر زیادی بر جواب مثبت من داشت.
از شروع زندگی مشترکتان بفرمایید.
در زمان عقدمان آقا رسول در یک شرکت خصوصی مشغول کار بود اما بعد از ازدواج چندماهی بیکار شد تا اینکه پیشنهاد یک کار کشاورزی به او دادند اما طی آن مدت علاوه بر کار کردن، دغدغه کار بهتر را داشت.
با این وجود در آن شرایط خودم را خوشبختترین دختر جهان میدانستم چون مسائل مالی برایم مهم نبود؛ به طوریکه اوایل زندگی تصمیم گرفتیم که با اجاره نشینی زندگی را شروع کنیم اما در نهایت زندگی را در طبقه دوم منزل پدر همسرم آغاز کردیم.
در مورد خصوصیات اخلاقی شهید عالم باقری برایمان بگویید.
آقا رسول کلا شخصیت بامحبت، دست به خیر و دلسوزی داشت و به نماز اول وقت، بسیار مقید بود.
همیشه سعی میکرد با نصیحت افراد را قانع کند و این طور امربه معروف را تداعی میکرد؛ بی ریا و خاکی و بسیار ساده زیست بود به طوری که مادرش تعریف میکند که در دوران دانشجویی هم سعی میکرد ساده زیست باشد.
آیا به شهادت فکر میکرد؟
خیلی اوقات بسیاری از دوستان و آشنایان وقتی او را میدیدند؛ میگفتند “چهرهات مانند شهدای زنده است” و خودش میخندید و به مزاح میگفت که من چقدر پاکم که فکر میکنند من قابلیت شهید شدن را دارم.
زمانی که باردار بودم خیلی دوست داشت به عنوان مدافع حرم به سوریه اعزام شود اما با توجه به شرایطی که داشتم به او اجازه این کار را ندادم؛ اما زمانی که شهید حججی به شهادت رسید از او پرسیدم نمیترسی مثل شهید حججی شهید شوی؟ خیلی جدی و مصمم گفت: “نه. خیلی هم مشتاقم”.
تا اینکه بعد از مدتی گفتم موافقم به سوریه بروی؛ بعد از آن برای اعزام درخواست داده بود که نامش هم برای اعزام درآمده بود اما گفته بودند که حضور شما در قزوین ضروریتر است؛ اما با پافشاری بسیار او قرار شده بود که با اعزام بعدی که در آبان ماه بود آقا رسول هم اعزام شود که شهادتش اجازه این کار را نداد.
چه شد که ایشان تصمیم گرفتند در قرارگاه پیشرفت و آبادانی کار کنند؟
با توجه به فعالیتی که در دوران دانشجویی در بسیج داشت از همان موقع معمولا در اردوهای جهادی و در مناطق محروم و دور افتاده حضور پیدا میکرد بنابراین با پیشنهاد خودش در عرصه اقتصادی، بسیج سازندگی مشغول به کار شد که بعد از مدتی در بخش پیشرفت و آبادانی کارش را آغاز کرد.
درمورد شرایط کارشان بفرمایید آیا در این مورد با شما صحبتی داشتند؟
آقا رسول معمولا سعی میکرد طوری برنامهریزی کند زمانی که وارد منزل میشود بیشتر وقتش را صرف خانواده کند و معتقد بود مسائل کاری را نباید وارد مسائل خانه و زندگی کنیم؛ معمولا در مورد مسائل کاری خویشتندار بود و با کسی صحبت نمیکرد به طوری که بعد از شهادتش من تازه متوجه شدم که حامی بعضی از خانوادههای بیبضاعت بوده است و خیلی از کارها را برای آنها انجام داده بود.
معمولا دغدغه کاری بالایی داشت و تا زمانی که کاری را به سرانجام نمیرساند آرام و قرار نداشت؛ حتی بعد از شهادت آقا رسول یکی از مسئولین بسیج سازندگی تهران که شناختی از او نداشت، گفته بود فردی به نام عالم باقری به خوابم آمده و درخواست کرده که “منطقه محروم و صعب العبوری در قزوین وجود دارد و من به مادر شهیدی قول دادم که راه روستایی را درست کنم اما فرصتش ایجاد نشده” این موضوع موجب شده بود که آن شخص در این خصوص تحقیقاتی انجام دهد و متوجه شده بود که آن فرد همان آقا رسول بوده لذا به همان روستا رفتند و به این وصیت که در خواب داده شده بود عمل کردند و راه آن روستا را ساختند.
آیا شهادتش را پیشبینی کرده بود یا به او الهام شده بود؟
گاهی که محاسنش را مرتب میکرد، از من درخواست میکرد که چند عکس از او بگیرم و هرکدام مورد نظرش بود را تایید میکرد. به شوخی به او میگفتم این کارت به خاطر این است که اگر شهید شدی از خودت عکس داشته باشی.
یا اینکه گویا دقیقا روزی که قرار بود این حادثه رخ دهد از همکارانش میخواهد که “دعا کنید که شهید شوم” و حتی قبل از رفتن به این ماموریت، حین خداحافظی با همکارانش گفته بود که “این آخرین دیدار من با شماست”.
مزار پدربزرگم در گلزای شهدای امامزاده حسین(ع) است به همین خاطر ما پنجشنبههای هر هفته طبق روال به آنجا میرفتیم. یک هفته که به طور اتفاقی آنجا بودیم مراسم برگزاری چهلم شهید فرشاد رمزی بود که از همسایههای قبلی ما بود.
ما در مراسم شرکت کردیم؛ زمانی که من وارد مجلس شدم حس آرامش و احساس خوبی داشتم؛ در راه برگشت به منزل بودیم که آن احساس بار دیگر برایم تداعی شد و رو به همسرم کردم و گفتم که آقا رسول به دلم افتاده که شما یک روز شهید میشوی، طوری که آوازه شهادتت در شهر میپیچد. انگار به من الهام شده بود که همسرم به آرزوی شهادتش میرسد.
بدون اینکه به خودم و پسرم فکر کنم و نگرانی داشته باشم؛ گفتم منم خیلی دوست دارم که شهید شوی! که آقا رسول در آن لحظه به مزاح گفت: میخواهی بروی بالای مجلس و بگویی همسر شهید هستی!
بعد از اینکه آقا رسول به شهادت رسید، دقیقا تمام چیزهایی که به من الهام شده بود اتفاق افتاد؛ حتی در روز تشییع که حالم خوب نبود و همراه عمویم به درمانگاه رفته بودیم، از او خواستم تا دوری در شهر بزند. آنجا بود که تمام تصوراتم از شهادت آقا رسول به واقعیت تبدیل شده بود و تصاویرش را در خیابانها و بیلبوردها زده بودند.
از روز شهادتش بگویید؛ چه اتفاقی افتاد؟
آقا رسول ۱۱مهرماه سال ۹۶ به ماموریت رفته بود و قرار بود سیزدهم بازگردد؛ مادرم خواست به منزلشان بروم تا پسرم “محمدامین” را ببیند؛ روز پنجشنبه که این اتفاق رخ داده بود، من به منزل خودمان آمدم. قبل از اینکه نهار را آماده کنم با آقا رسول تماس گرفتم که گفت ساعت ۳ و نیم ۴ میرسم.
بعد از اینکه تلفن را قطع کردم دلشوره عجیبی گرفتم و بیقراری داشتم و دائم در خانه قدم میزدم بعد از اینکه نمازم را خواندم، خواستم مجدد تماس بگیرم اما با خودم فکر کردم شاید به علت لغزندگی جاده آهسته رانندگی میکند اما در همان حین انگار به من الهام شده بود که آقا رسول به منزل بازنمیگردد و باید بلند شوم و منزل را مرتب کنم تا اگر مهمانها برسند همه جا مرتب باشد، از طرفی خودم را به خاطر این افکار سرزنش میکردم و زبانم را گاز میگرفتم.
ساعت پنج عصر مجدد با گوشیش تماس گرفتم که پاسخ نداد؛ کم کم نگرانیام بیشتر شد، میخواستم شام درست کنم اما دستم به کار نمیرفت. نماز مغرب را که خواندم، ناخودآگاه اشکم سرازیر شد و تصمیم گرفتم به خانه برادرشوهرم که طبقه پایین ما زندگی میکرد بروم تا شاید اطلاعی داشته باشند اما به پایین پلهها که رسیدم با خود فکر کردم چرا به آنها هم استرس وارد کنم؟ دوباره برگشتم و تلفن را برداشتم که به پدرم اطلاع دهم اما بازهم دلم نیامد.
ناگهان صدای زنگ تلفنم به صدا درآمد. برادر شوهرم بود که جویای حال آقا رسول بود گفتم قرار بود ساعت چهار برگردد اما تا الان بازنگشته؛ قطع کرد و مجدد تماس گرفت و گفت که من با یکی از همکارانش تماس گرفتم گویا گوشیش داخل ساک است به همین خاطر متوجه تماسهای ما نشده است؛ کارشان طول کشیده و تازه راه افتادند.
کمی به صحبتهای برادرشوهرم شک کردم، دوباره زنگ زدم و گفتم “من دلشوره عجیبی دارم، تا صدای خودش را نشنوم قانع نمیشوم” که گفت دوباره تماس میگیرم.
احساس کردم منزل پدرشوهرم در طبقه پایین ما خبرهایی است و غیرطبیعی اشکمهایم سرازیر میشد؛ مادرم که از حادثه خبر داشت، تماس گرفت و گفت: پدرت اصرار دارد امشب به منزل شما بیایم تا همسرت بازگردد؛ من گفتم نه آقا رسول تازه حرکت کرده نیازی نیست شما به زحمت بیفتید. درواقع نمیخواستم آنها را نگران کنم درحالیکه آنها از اصل موضوع مطلع بودند. بعد از مدت کوتاهی زنگ آیفون به صدا درآمد، ذوق کردم و فکر کردم آقا رسول است. آیفون را برداشتم و دیدم مادرم است.
سعی کردم خودم را کنترل کنم اما نتوانستم؛ نگرانیام را با مادرم در میان گذاشتم، به منزل بردارشوهرم رفتم و دیدم مهمان دارند اما من هرچه در میزدم کسی در را باز نمیکرد؛ بعد از مدتی همسربرادر آقا رسول در را باز کرد، چشمهایش خیس از اشک بود. جویای حال برادرشوهرم شدم و گفتم قرار بود خبری به من بدهد که گفت، منزل نیست. با نگرانی گفتم، مشکلی پیش آمده؟! اما جواب نداد. گریهکنان پلهها را برگشتم و به مادرم گفتم گویا اتفاقی افتاده که من از آن بیاطلاع هستم.
مدتی بعد پدرم به منزلمان آمد، او که همیشه با هیجان خاصی به منزل ما میآمد اما این بار که وارد شد، جز یک سلام ساده چیزی نگفت؛ رو به او کردم و گفتم “توروخدا بگویید چه اتفاقی افتاده؟!” پدرم گفت “بله اتفاقی افتاده که نمیدانم چطور برایت بازگو کنم” آنجا بود که تازه متوجه ماجرا شدم.
از آن روز به بعد تاکنون بهت زده هستم و گویا همین دیروز این اتفاق رخ داده است؛ تاکنون نتوانستم با ماجرا کنار بیام به طوری که هنوز چشمم به در است که آقا رسول بازگردد؛ ۱۰ ماه طول کشید تا من باور کنم او به شهادت رسیده و دیگر بازنخواهد گشت.
شهید عالم باقری به کدام شهید علاقه و ارادت خاصی داشت؟
معمولا به شهید اسدی و شهید سیاهکالی مرادی علاقه خاصی داشت و خیلی اوقات به گلزار شهدا میرفت و با آنها خلوت میکرد.
به کدام یک از ائمه ارادت خاصی داشت؟
معمولا به تمام ائمه ارادت داشت اما به امام حسین (ع) به خاطر نوع شهادت و سختیهایی که کشیده بودند ارادت بیشتری داشت؛ به طوری که به خاطر دارم یک روز عاشورا با هم به مراسم رفته بودیم؛ بعد از برگزاری نماز ظهر آقا رسول با دسته عزاداری حرکت کرده بود و آنقدر خالصانه زنجیره میزد که با وجود اینکه من کنارش بودم متوجه حضورم نشد.
از تولد فرزندتان بگویید.
محمدامین ۱۰ فروردین ۹۶ یعنی شش ماه قبل از شهادت پدرش به دنیا آمد. ما سال اول زمان نامزدیمان شب بیست و سوم ماه رمضان و همزمان با شب قدر به حرم امامزاده حسین (ع) رفتیم تا احیا بگیریم؛ زمانی که به فراز۷۳ دعای جوشن کبیر رسیدیم و آیه یا امین و معین و مبین را زمزمه میکردیم به آقا رسول گفتم که اگر فرزند اولمان پسر بود اسمش را” امین یا معین” بگذاریم و او هم موافقت کرد اما از آنجایی که سفارش شده است داشتن نام “محمد” در هر خانواده پر خیر و برکت خواهد بود، زمانی که پسرم به دنیا آمد، تصمیم گرفتیم اسمش را “محمد امین” بگذاریم.
نظر شهید عالم باقری در مورد تربیت فرزندتان چه بود؟
معتقد بود که ما با رفتارمان سبک زندگی درست را به بچه خواهیم آموخت و راهنمایی و هدایتش میکنیم اما تصمیمگیری با خود بچه است و وظیفه ما راهنمایی کردن است.
همیشه سعی میکرد در بین فرزندان خانواده یا فرزند خودمان، اصول دینی و اعتقادی را به طور عملی اجرا کند تا آنها با مشاهده این رفتار و عمل نیز به سوی این راه ترغیب شوند. ارادت خاصی هم به ولایت و رهبری داشت که این ویژگی را هم همواره سعی داشت در اعمالش نشان دهد نه اینکه فقط در زبان باشد.
نظرتان درخصوص شهدای مدافع حرم چیست؟
برخی با محدودیت افکاری که دارند خیال میکنند که مدافعان برای تامین نیازهای مالی به سوریه میروند، متاسفانه به این نتیجه نرسیدهاند که اگر جنگ در سوریه کنترل نشود به کشور ما هم خواهد رسید. ما در دفاع مقدس جوانان زیادی را برای آزادی کشورمان از دست دادیم لذا به این راحتی نباید امنیت و آرامش را معاوضه کنیم.
انتهای پیام/ 1003
دیدگاه ها