دعایش میکنم که کمکم کرد با جدایی از این مسئولیت اداری فرساینده، روزهایی نو و نورانی و تکرارناشدنی را تجربه کنم. تجربهای ارزنده که حاضر نیستم به هر قیمتی آن را ترک کنم و به روزهای قبل برگردم. اما در قیامت با او کار دارم، با آن دختری که حاضر نشد حتی برای دخترها هم کاری انجام دهد.
صبح قزوین؛________محمدحسین فائزی.
این مطلب واقعی است.
تازه چند روز از تشکیل مجلس کنونی گذشته بود. ماهها بود گیر افتاده بودیم، خیلی وقت بود روی پیشگیری و درمان یک بیماری کار میکردیم.
بیماریای که پیشگیریاش یا حتی شناسایی بهموقع آن و رسیدن به داد بیمار، بسی آسان است و کمهزینه. اما وای به روزی که دیر بفهمی. طلاق رسمی، طلاق عاطفی، افسردگی و یا حتی خاموش شدن چراغ یک خانواده و مرگ مادر، همگی عوارض شناسایی دیرهنگام یا درمان نادرست سرطان سینه هستند.
با چشم میدیدیم که بیماران درگیر سرطان سینه، مرجعی برای غربالگری و درمان ندارند. وقتی هم میفهمند درگیر چه چالشی هستند، نمیدانند کجا بروند و چه بکنند. همین ندانستنها و گمکردن راه درست درمان، کارشان را سختتر و پیچیدهتر و حلناشدنیتر میکند.
همه جوانب را بررسی کرده و به نتیجه رسیده بودیم که میتوانیم این کار را انجام دهیم. کار مطالعاتیمان نقص نداشت؛ جمعآوری ریز فهرست تجهیزات، طراحی فرآیندها، شناسایی متخصصان زبده و همراه و از همه مهمتر تکیه به سابقه و توان انحصاری پژوهشکده سرطان پستان جهاد دانشگاهی.
قرار شده بود متخصصان قزوینی، مدتی را در پژوهشکده آموزش اختصاصی ببینند و به تکنیکهای جدید و بومی درمانی اشراف پیدا کنند. با آنها توافق کرده بودیم که اگر بیماری در قزوین امکان درمان نداشت، خارج از نوبتهای چندماهه و طولانی، در تهران پذیرش شود.
در همین اثنا برای آنکه کار جلو بیفتد، به خیال خام همراهی و دلسوزی مدیران استان، رفته بودیم دنبال ساختمان و فضایی را هم دربست برای این کلینیک تخصصی اجاره کرده بودیم. آنهمدر شرایطی که برای تامین معیشت نیروهایمان مضیقه جدی داشتیم.
بعد از کلی مکاتبه، تلفن، جلسه و پیگیری و هزارجور ارتباطگیری اداری، مدیران دانشگاه علوم پزشکی آب پاکی را ریخته بودند روی دست ما. معاونشان به من گفت: «متخصصان ما آموزش در تهران نیاز ندارند، مگر آنها چه دارند که اینها ندارند»! به هر متخصصی این جمله را گفتیم، مبهوت ماند و متعجب.
البته بعدها که رئیسشان اعلام کرد متخصصان ما در قزوین از پروفسور سمیعی چیزی کم ندارند، متوجه شدم همهشان در یک مکتبخانه درس خواندهاند.
در باب صدور مجوز هم مرغشان یک پا بیشتر نداشت و چیزی بهنام انعطاف و مساعدت را در برنامهکاریشان ننوشته بودند. میگفتند چون در هیچکدام از آییننامههای قدیمی وزارتخانه انجام چنین کاری پیشبینی نشده و بصورت قانون درنیامده، شما نمیتوانید مرکزش را راهبیندازید، حتی اگر ضروری باشد و حتی اگر مردم با این بیماری بمیرند یا دار و ندارشان را برای درمان مادر خانواده بفروشند!
خب دیگر تکلیفمان با اینها معلوم بود. با هیچ منطقی و بیان هیچ مصلحتی نمیتوانستیم توجیهشان کنیم، چون کارمان به اصطلاح آنها آییننامه رسمی و از قبل پیشبینی شده نداشت. باید گلایه را به نسلهای گذشته میبردیم که چرا نکردند این پیشبینیها را.
حالا دیگر از سالگرد اولین اقداممان، ششماه میگذشت و در همان مضیقه مالی، یکونیم سال اجاره یک ساختمان خالی را هم داده بودیم، بدون یک قدم پیشرفت در گرفتن مجوز فعالیت.
ناگهان روزنه امیدی پدیدار شد. در جلسهای، مدیر درمان دانشگاه علوم پزشکی راهی نو را پیش پای ما گذاشت. گفت بروید و کار اساسی کنید، یعنی آییننامه این مرکز را بنویسید و با کمک ما در وزارتخانه مصوب کنید و خلاص شوید. نفهمیدیم که چرا در تمام این ۱۸ ماه این را نگفته بود، ولی از فرط شادی، بشکنزنان از جلسه درآمدیم.
دو روزه آییننامه نوشته شد. مدتی طول کشید تا همان آقای مدیر تایید کرد آن را و گفت همهچیز اصولی و درست است. ما هم نامه زدیم و فرستادیم وزارتخانه. یکی دوماهی افتادیم دنبال کار وزارتخانه و تازه فهمیدیم روش پیشنهادی آقای مدیر، دستکم دوسال زمان میبرد تا مصوب شود و رسما ما را از سر خودش باز کرده و در جستجوی نخود سیاهیم.
از آن حمایتهای وعده داده شده برای تصویب آییننامه هم خبری نبود که نبود. این داستان را تا اینجا نگه دارید.
بعد از همه این نشیب و فرازها که اجزای آن در این وجیزه نیامده، مجلس جدید سرکار آمده و ما که غرق کار بودیم و بیخبر از دنیای سیاست، دیدیم نماینده شهرمان در مجلس یک دخترخانم است. به ما گوشی را رساندند که اگر این خانم دنبال کار را بگیرد و مصرانه از وزیر بهداشت مجوز را بخواهد، چون خودش دختر است و بیماری هم بیشتر وجه زنانه دارد، همه دردها و غصهها تمام میشود و بالاخره چشممان به تابلوی تاسیس این کلینیک روشن خواهد شد.
سریع زنگ زدم به دخترخانم نماینده و دعوتش کردم در اولین فرصت بیاید جهاد و مساله را با او مطرح کنم.
خیلی کلاس نگذاشت و آمد. با همان روسری رنگیای که اوایل با آنها اینور و آنور میرفت، آمد. روضه را مفصل خواندم.
به او گفتم یک شمشیر مانده و این را باید او بزند. آنقدر هم دانشگاه پیش پای ما سنگ انداخته که امیدمان از استان منقطع است و هیچ راهی جز این نمانده. راهی که یکتاست و البته موثر.
جلسه تمام شد و دخترخانم نماینده رفت. ما هم به روال خودمان شروع کردیم پیگیری از او و دفترش. اما دیدیم کاری پیش نمیرود. دختر بود، اما قول مردانه داده بود برای انجام این کار. ما هم روی قولش حساب کرده بودیم.
اینبار زمان داشت اینطرفی میگذشت که خبرهایی خارقالعاده رسید. دخترخانم نماینده بجای آنکه بیفتد دنبال بازکردن گره از زندگی مردم، کشف کرده بود در این سازمان کوچک جهاد دانشگاهی، کسی مسئولیت دارد که مانند او و اربابش فکر نمیکند. خبردار شده بود این مسئول کوچک، از بن دندان به انقلاب و راه امام و مشی رهبر معتقد است و احتمالا اندیشههایی خطرناک در سر میپروراند.
دیگر ارتباطمان به کمترین مقدار رسیده بود. سفت پیگیر بود، اما نه برای تاسیس مرکز درمان سرطان سینه زنان؛ بلکه برای تعویض رئیس جهاد دانشگاهی استان.
خبر نداشت که یک سال و پنج ماه است خودم استعفا دادهام و نپذیرفتهاند. مستمرا نامه و زنگ میزد تهران و دفتر مرکزی جهاد و استاندار و افراد دیگر را برای این تغییر تحت فشار میگذاشت.
حالا حدود چهارسال از آن روزها گذشته. هنوز دلم میسوزد... شاید در این چهارسال، چند خانواده بیمادر نمیشدند. شاید چند دختر جوان نمیمردند. شاید چند خانواده بهواسطه هزینههای هنگفت سرطان، فقیر نمیشدند. شاید چند زوج جوان، طلاق نمیگرفتند. شاید چند مادر و دختر دچار افسردگی نمیشدند... و شاید اگر یک قدم برمیداشت، این حسنه را در کنار سیئات زیاد دوره نمایندگیاش ثبت میکرد و ذخیرهای برای قبر و قیامتش میشد. همان سیئاتی که خودش میداند و شورای نگهبان.
دعایش میکنم که کمکم کرد با جدایی از این مسئولیت اداری فرساینده، روزهایی نو و نورانی و تکرارناشدنی را تجربه کنم. تجربهای ارزنده که حاضر نیستم به هر قیمتی آن را ترک کنم و به روزهای قبل برگردم.
اما در قیامت با او کار دارم، با آن دختری که حاضر نشد حتی برای دخترها هم کاری انجام دهد.
انتهای پیام/۶۰۰۵
دیدگاه ها