به گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر
صبح قزوین ؛ 19 مردادماه سالروز شهادت جانباز "حسین لشگری" از آزادگان عزیز استان قزوین است که پس از 18 سال اسارت به کشورر بازگشت در ادامه مصاحبه همسر این شهید بزرگوار را میخوانید:
نحوه آشنایی شما با شهید چگونه بود؟
آقای لشگری یک نسبتی با ما داشتند و بعضا هم رفت و آمد فامیلی داشتیم و گهگاه ایشان به منزل ما میآمدند. آن روزها من کلاس دوم یا سوم راهنمایی بودم که برای اولین بار ایشان را دیدم و همان سال هم برای ادامه تحصیل و طی دورههای خلبانی به آمریکا رفتند.
وقتی از آمریکا برگشتند من کلاس سوم دبیرستان بودم و کمی بزرگتر شده بودم که پس از مدتی ایشان مرا از پدر و مادرم خواستگاری کردند. ابتدا پدرم قبول نمیکردند چون خواهر بزرگتری در خانه داشتم که هنوز ازدواج نکرده بود، اما آقای لشگری در تصمیمشان مصر بودند و میگفتند: شما بله را بگویید و خواهر بزرگتر ایشان هم خلاصه خواهند رفت.
و بالاخره اسفند ماه همان سال رسماً به خواستگاری من آمده و مقدمات کار طی شد تا اینکه هشتم فروردین ماه سال ۵۸ ما را به عقد یکدیگر در آوردند و تیرماه سال ۵۸ هم ازدواج کردیم و چون محل خدمت حسین دزفول بود، برای زندگی به آنجا رفتیم.
چطور شد که شهید لشگری رفتند مأموریت جنگی؟
شهریور سال ۵۹ بودکه برای دید و بازدید فامیل و بستگان به تهران آمدیم و چند روزی ماندیم که بیستم شهریور برای حسین نامه ی محرمانه ای آمد که به پایگاه هوایی دزفول برگردد. ایشان وقتی آماده رفتن شد از من خواستند بمانم تهران و همراه ایشان نروم، علت را که جویا شدم، گفتند: به دلیل حملات عراق، پایگاه وضعیت خوبی ندارد و صلاح نیست که شما بیایید، البته مدتی بود که ایران درگیری های مرزی با عراق داشت اما هنوز جنگ به صورت علنی نشده بود. ایشان رفتند و ۲۷ شهریور ماه سال ۵۹ بود که هواپیمایشان بر اثر اصابت موشک دشمن در خاک عراق سقوط کرده و حسین اسیر شد.
شما از واقعه اسارت وی چگونه باخبر شدید؟
از زمانی که ما ازدواج کرده بودیم قرارمان با حسین این بود که هر کجا که بودند، سر ساعت ۹ شب با من تماس تلفنی داشته باشند و این قرار در طول حدود یک سال زندگی مشترکمان همیشه و تحت هر شرایطی از سوی او رعایت میشد.
یادم هست که آن روز ۵ شنبه ۲۷ شهریور ماه بود که برای اولین بار، ساعت ۹ شب شد و حسین زنگ نزد. من خیلی نگران شدم، در دلم آشوبی به پا شده بود، چند بار با پایگاه هوایی تماس گرفتم ولی هیچکس تلفن را جواب نداد، نگرانی ام خیلی بیشتر شده بود، اما کاری از دستم ساخته نبود، تا صبح صبر کردم، ساعت حدود ۸ یا ۹ بود که از ستاد نیروی هوایی زنگ زدند، با عجله گوشی را برداشتم، گفتند آدرس بدهید، نامه ای است که باید بیاوریم و تحویل شما بدهیم. پرسیدم حسین کجاست و اینکه چرا با تلفن صحبت نمی کند، گفتند: ایشان به مأموریت محرمانه ای رفته اند و نمی توانند با شما تماس بگیرند.
من هم قبول کردم، آدرس دادم و منتظر شدم، در را که زدند، تعارف کردم و آمدند داخل و نشستند ابتدا بحث تهاجم عراق و اینکه به خاک ما تجاوز شده است و باید در مقابل آنها ایستاد، مطرح شد.
من که دل توی دلم نبود گفتم: اینها را که من خودم هم خبر دارم؟ حسین کجاست و از او چه خبر دارید؟
گفتند: هواپیمای همسرتان را زده اند.
یک لحظه فکر کردم، حتماً حسین در خاک ایران فرو آمده و احتمالا زخمی شده باشد و اینها نمی خواهند به من بگویند.
گفتم: حسین کجاست و در چه وضعیتی است؟
گفتند: هواپیمایشان را توی خاک عراق زده اند، البته مرزبانان ما با دوربین دیده اند که چتر نجاتش باز شده، اما اززنده بودنش خبری نداریم.
سه روز بعد از آن، سی و یکم شهریور بود که جنگ تحمیلی عراق به ایران رسما آغاز شد و من هم هیچ خبری از حسین نداشتم.
چه زمانی از اسیر شدن شهید لشگری مطلع شدید؟
از روزی که خبر سقوط هواپیمایش را شنیدم، تا ۱۰ سال هیچ خبر موثقی از او نداشتم، خیلی جاها رفتم و موضوع را پیگیری کردم، اما هیچکس خبری نداشت.
در طول این سالها واقعا بلاتکلیف بودم، تا اینکه سال ۶۹ و پس از پایان جنگ تحمیلی، اسرا به ایران بازگشتند، من هم سراغ آنها رفته و خلاصه متوجه شدم که حسین در عراق اسیر است و عده ای از اسرا او را دیده اند.
اما گفتند که تا سال ۶۷ که ایران قطعنامه را قبول کرد ایشان را دیده اند و از آن تاریخ به بعد او را از سایر اسرا جدا کرده و به مکان نامعلومی برده اند که دیگر هیچکس از او خبر نداشت.
چرا او را مخفی نگهداشته بودند؟
از آنجائیکه ۳ روز قبل از آغاز رسمی جنگ تحمیلی، حسین را به اسارات گرفته بودند، میخواستند او را به عنوان مدرکی که بعدها بگویند آغازگر جنگ، ایران بوده است، نگهداری کنند و به همین دلیل هم اجازه مشخص شدن هویت او را از طریق صلیب سرخ جهانی نمیدادند. البته این در حالی بود که عراق خیلی زودتر از اینها، درگیری در مرزهای ایران را شروع کرده بود ولی دستگیری حسین برای آنها سند ارزشمندی بود که نمی خواستند به این راحتی ها آن را از دست بدهند.
وقتی خبر انتقال او را از سال ۶۷ به مکانی نامعلوم شنیدم و اینکه هیچکس از او طی ۲ سال بعد هیچ خبری نداشت زندگی ام به تلاطم افتاد و حسابی نگران شدم که او کجاست و چه اتفاقی ممکن است برایش افتاده باشد لذا شروع کردم به جستجو و به هر دری زدم که از او خبری بگیرم، اما متأسفانه هیچ مسئولی از موضوع اسارت و وضعیت ایشان خبر نداشت.
برای اولین بار چه زمانی و چگونه از اسارت ایشان مطمئن شدید؟
خردادماه سال ۷۴ بود که نمایندگان صلیب سرخ بالاخره همسرم را رسما ملاقات کرده و از ایشان ثبت نام کرده بودندکه بعد از آن اولین نامه حسین به دستم رسید، نامه ای که تمام وجودم را سرشار از امید و آرزو کرد، اما من که مسایل مختلف را طی سالها گذشته دیده بودم، هنوز باور نمی کردم که این نامه، نامه حسین باشد: ولی وقتی برایش جواب نامه را فرستادم و دوباره از او نامه دریافت کردم، خیالم راحت شد که او زنده است و یک روزی خواهد آمد.
شما قبل از اینکه آقای لشگری اسیر شوند، هیچ فکر میکردید که ممکن است یک چنین اتفاقی برای او بیفتد؟
حسین همیشه آماده این اتفاقات بود و گهگاهی هم با من صحبت میکرد تا آمادگی قبلی داشته باشم، خیلی وقتها خودش داوطلب میشد که برود شناساییهای مرزی را انجام دهد، تا دین خود را به انقلاب ادا کند و گاهی هم میگفت که پایان راهش ممکن است به شهادت و یا اسارت ختم شود، اما من جوان بودم و احساسی و کمتر متوجه این واقعیات بودم.
تقریبا ۱۰ سال کامل بعد از اسارت از همسرتان هیچ خبر و اثری نداشتید، پس چگونه امید به بازگشت او داشتید؟
درست است که ۱۰ سال از ایشان بی خبر بودم، اما هیچوقت نا امید نمی شدم چون او را خیلی دوست داشتم، از طرفی از او یک فرزند داشتم که من را به ادامه زندگی امیدوار کرده بود و همیشه فکر میکردم که اگر یک روزی حسین برنگردد، یادگار او را دارم، بزرگش می کنم و با تربیت صحیح، حسین دیگری را تحویل جامعه میدهم.
البته همیشه آرزو میکردم که ایکاش این اتفاق برای من میافتاد، نه برای او، من میرفتم ولی او میماند، او از من خیلی مقاوم ترو صبورتر بود.
در طول این سالها به ازدواج مجدد فکر نکردید؟
من خانواده خوبی داشتم، هنوز هم دارم، آنها همه پشتم بودند و به هیچ وجه نمیگذاشتند که احساس تنهایی و یا نبود حسین را حس کنم، همیشه دوروبرم شلوغ بود، زندگی ام را میکردم و سخت مشغول تربیت و بزرگ کردن فرزندم بودم. همیشه هم امید به آینده داشتم و اینکه او یک روزی خواهد آمد و اگر نیاید پسرم و یادگار او را در کنارم دارم و نیازی به ازدواج و همسر دیگری ندارم.
طی ۱۰ سال که از همسرتان هیچ خبری نداشتید، چه اقداماتی برای پیدا کردن او انجام دادید؟
طبیعی است که به هر دری میزدم تا اثری از او بیابم، با خیلی از اسرایی که میشناختم نامه نگاری میکردیم، در پاسخ این نامهها رگههایی از امید پیدا میشد، برای مثال گاهی اسرا برایم مینوشتند که اسمی به این نام را بر روی دیواری در بیمارستان، دستشویی و یا آسایشگاه دیده اند، که ممکن است حکایت از زنده بودن او بکند، البته از طریق مسولین و دستگاههای مختلف هم موضوع را پیگیری میکردیم، اما بدلیل اینکه عراق در این زمینه هیچگونه همکاری نداشت، امکان دسترسی به اطلاعات و کسب خبر نبود.
از طرفی گاهی افسران و سربازان عراقی در اردوگاه با هم صحبت میکردند، نامی از اسرای خلبان و اینکه عده ای از آنها اسیر و مخفی هستند برده میشد که از طریق نامه نگاری از سوی اسرای آشنا به ما اطلاع داده میشد، که همه اینها روزنه امیدی برایم بود و در نهایت اینکه پیش خودم مطمئن بودم، یک روزی این جنگ به پایان خواهد رسید و تکلیف حسین مشخص میشود.
از چه طریقی از قطعی بودن اسارت همسرتان با خبر شدید؟
وقتی نمایندگان صلیب سرخ از وجود ایشان در عراق مطمئن شده و با او ملاقات کرده بودند، موضوع را به دولت ایران منتقل کرده و سپس از طریق هلال احمر این خبر و اولین نامه اش را به همراه یک قطعه عکس به من دادند، نامه را که دیدم خیلی خوشحال شدم، اما وقتی عکسش را دیدم شوکه شدم، او در عکس خیلی پیر، خسته، فرسوده، شکسته و غمگین بود، به طوری که اصلا باورم نمی شد، این عکس حسین من باشد، اما در هرحال خوشحال بودم و امیدم به آینده صد چندان شده بود.
در نامههایتان چه مطالبی را مطرح میکردید؟
بعد از اعلام صلیب سرخ حدود دو سال و نیم بین ما نامه رد و بدل شد که در آنها فقط از حال یکدیگر و خانواده باخبر می شدیم و حق نوشتن مطالب دیگر را نداشتیم.
در طول سالهای نبود همسرتان، چگونه فرزندتان را بزرگ کردید؟
من همه سلامتی و جوانی ام را پای فرزندم گذاشتم و زمینه بهترین تحصیل و تربیت را برایش فراهم ساختم و امروز خوشحالم که او به عنوان دندانپزشک در جامعه مؤثر است و به درد مردم میرسد.
بعد ۱۸ سال اسارت، همسرتان را کجا و چگونه دیدید؟
بعد از مکالمه تلفنی که در روز ورود ایشان به خاک ایران انجام شد، در همان روز به فرودگاه رفتیم، همه ی اهل خانواده، فامیل، بستگان و دوستان آمده بودند، من گوشه ای ایستاده و فقط او را تماشا می کردم، همه ی حاضران تک تک جلو رفته و با ایشان سلام علیک و دیده بوسی میکردند، اما من فقط تماشایشان میکردم و کاملا هم مشهود بود که او هم در بین جمعیت به دنبال من میگردد و خلاصه وقتی همه حاضران با ایشان دیده بوسی کردند یکی از مسئولین سراغ مرا گرفت و سپس نزد ایشان رفتم و انگار آسمان و زمین یکجا به من هدیه شده بود و به اندازه تمام دنیا و زمان ها شاکر خدای بزرگ شدم که یکبار دیگر همسرم را پس از ۱۸ سال فراق میدیدم.
چگونه طاقت آوردید که آخرین نفر به سراغش بروید؟
خجالت میکشیدم، رویم نمی شد!
روزهای اولیه آزادی شهید با شما چگونه گذشت؟
روزهای سخت، اما ارزشمندی بود، او با توجه به اینکه ۱۸ سال تمام از ایران، محیط خانواده و اجتماع دور بود، مشکلات زیادی داشت، به او ۶ ماه مرخصی داده بودند و همیشه در خانه بود، روزهای اول خیلی احساس غریبه گی میکردیم. خیلی چیزها عوض شده بود و خیلی چیزها و حرفها را هم نمیشد مطرح کرد، او هم وقتی بیرون میرفت و یا با هم میرفتیم از تغییرات بوجود آمده کلافه میشد و در مقابل خیلی از آنها نمیدانست که چه عکس العمل باید داشته باشد.
در این شرایط، وقتی دیدم به او سخت میگذرد پیشنهاد نوشتن خاطرات دوران اسارتش را دادم و ایشان هم علی رغم اینکه یادآوری آن روزها برایش درد آور بود ولی در طول این زمان مشغول این کار شد و تمام خاطرات خود را در چندین دفتر نوشت که ماحصل آن انتشار کتاب خاطرات ایشان بود.
در حال نوشتن خاطرات، وقتی به یاد آن روزهای سخت میافتادند چکار میکردند؟
گاهی میدیدم که بسیار سیگار میکشند و سرشان را بین دو دست گذاشته و وحشتناک به اطراف نگاه میکنند.
میگفتم خوب آن صحنههایی که برایت سخت و ناگوار است را ننویس. میگفت: نه باید همه اتفاقات مو به مو نوشته شود.
بعد از طی ۶ ماه چه کردند؟
با دعوت نیرو هوایی در دفتر مطالعات و تحقیقات این نیرو مشغول شد و بعد از حدود ۲ سال هم با تقاضای خودشان بازنشسته شدند.
۱۸ سال اسارت چه تغییراتی در شهید بوجود آورده بود؟
بسیار با ایمان شده و هیچ تعلق مادی و مالی به دنیا نداشتند، بسیار پخته و آبدیده شده بودند و مشکلات و مصائبی که برای ما بسیار اهمیت داشت، برای او اصلا مهم نبود و به راحتی با آنها برخورد میکردند.
خیلی وقتها که من در مشکلات از کوره در میرفتم او خیلی متین و آرام و منطقی بود و با صبر و طمئنینه با آنها مواجه و باعث آرامش خانواده میشد.
عکس العمل شهید لشگری در خصوص تغییرات جامعه بعد از ۱۸ سال چه بود؟
آن روزها خیلی چیزها برای او عجیب و باور نکردنی بود، اما کم کم خودش را به همه چیز عادت میداد و می گفت: جریان جامعه مثل رودخانه ای است که باید با او رفت و نمی شود ایستاد، لذا چاره ای نیست، ما در این جامعه زندگی میکنیم و باید همه چیزش را هم به پذیریم و میپذیرفتند.
چقدر زمان برد که ایشان از نظر رفتارهای اجتماعی به حالت اول برگردند؟
به حالت اول که هیچوقت ،اما بعد از یکسال تقریبا رفتار و برخوردهایشان عادی شده بود.
از شکنجهها و خاطرات تلخ اسارت هم میگفتند؟
اوایل تعریف می کردند، از شکنجههای وحشتناکی که گاهی بیان آن آدم را آزار میدهد و ایشان هم وقتی میگفتند تمام بدنشان به لرزه میافتاد، به طوری که از حال طبیعی خارج میشدند، لذا بعدها حتی گاهی میخواستند خاطره ای تعریف کنند، ما سعی میکردیم بحث را عوض کنیم که با طرح مسایل اسارت به ایشان لطمات روحی و جسمی وارد نشود.
همسرتان بیماری خاصی هم داشتند؟
خیر، علی رغم اینکه ایشان ۱۸ سال اسارت را یک خواب آرام نداشتند، ۱۸ سال حسرت نوشیدن جرعه ای آب خنک و یک لقمه نان را داشتند و همه چیز در اردوگاهها غیر بهداشتی و چندش آور بوده، اما با توکلی که به خدا داشتند، همه این دوران سخت و وحشتناک را گذراندند و پس از مراقبتهای ویژه پزشکی، هیچ بیماری در ایشان وجود نداشت.
اوقات فراقتشان را در اسارت چگونه میگذراندند؟
با توجه به اینکه ایشان سالها در سلولهای انفرادی بوده و با کسی ارتباط نداشته اند، قرآن را کامل حفظ کرده بودند، زبان انگلیسی میدانستند و برای ۲۶ سال نماز قضا خوانده بودند.
آقای لشگری زیارت حرم امام حسین (ع) هم رفته بودند؟
بله، در طول سالهای اسارت به دفعات خواسته بودند که در تلویزیون عراق حاضر شده و علیه ایران صحبت کند ولی ایشان هیچگاه زیر بار این ذلت نرفته بودند، تعریف میکردند که اواخر دوران اسارتشان یکی از نزدیکان صدام که سرتیپ اطلاعات عراق بوده نزد ایشان رفته و از او خواسته بود که در تلویزیون عراق علیه ایران صحبت کرده تا همه امکانات را برایش فراهم کنند که بتواند در عراق زندگی کند، اما حسین گفته بود: من اگر میخواستم در این رابطه حرفی بزنم، همان روز های اول می گفتم، می خواهید مرا بکشید، بکشید، چرا من مملکتم را بفروشم.
و وقتی میبینند که حسین به هیچ وجه خواسته آنها را قبول نمیکند، از او میخواهند که اگر خواسته ای دارد مطرح کند، که ایشان هم درخواست زیارت قبور مطهر ائمه(ع) را میکنند که آنها هم موافقت کرده و با پوشانیدن لباسهای عربی به طوری که ناشناس باشند به زیارت میبرند.
بعد از آزادی از اسارت هم جهت زیارت به عراق رفته اند؟
خیر
شما، برای زیارت کربلا رفته اید؟
خیر؟
دوست دارید بروید؟
هرگز!
چرا؟
برای اینکه عراق کشوری است که ۱۸ سال از بهترنی روزهای عمر من و حسین را به تباهی کشید و کشوری که سخت ترین و وحشینانه ترین شکنجهها را به همسرم تحمیل کرد، لذا هیچوقت دوست ندارم این کشور را ببینم.
زمانی که راه کربلا باز شده بود، گاهی دوستان حسین میگفتند که بیایید به کربلا برویم و من میگفتم: اگر مرا بکشند هم نه خودم می روم و نه می گذارم حسین برود، البته زیارتگاههای عراق را واقعا دوست دارم.
بعد از شهادت حسین، چه توقعی از زندگی دارید؟
نمیدانم، اما همین را میدانم که هنوز هم همیشه حسین با من است، اگر چه دیگر نیست، او هیچوقت ناراحتی مرا نمیخواست و میگفت: من نمیخواهم کوچکترین ناراحتی را در چهره ی شما ببینم و اگر میدید واقعا به هم میریخت.
امروز از اینکه او حضور فیزیکی ندارد خیلی ناراحتم و غصه می خوردم، اما خیلی وقت ها هم حضور حسین را در کنارم و در خانه کاملا حس کرده ام.
شما فکر میکنید نسل جوان امروز ما از وقایعی که بر سر حسینهای زمان آمده، آگاهی دارند؟
خیلی کم
چرا؟
نمیدانم، شاید بخاطر کوتاهی مسوولین فرهنگی جامعه است که تاکنون نتوانسته اند به درستی این ارزشها را منتقل کنند.
آنهایی که دست اندرکار مسائل فرهنگی هستند، تجربه دارند، کارشناس امور مربوطه هستند و آگاهی اش را هم دارند باید به فکر نسل امروز و فرداها باشند و با انتقال درست و دایمی ارزشها، نگذارند این قشر مظلوم، پیش از این مظلوم واقع شوند.
اگر به ۱۸ سال اسارت همسرتان و ۱۸ سال فراق خود برگردید، فکر میکنید کدام یک از شما اسیرتر بوده اید؟
چه بگویم؟ او به نوعی این ۱۸ سال زجر کشیده است و من هم به نوعی دیگر، ولی او همیشه میگفت: شما بیشتر زجر کشیده اید، ولی من میگفتم: نه حسین جان، من اینجا آزاد بودم و همه چیز هم داشتم، اما تو هیچیک از اینها را نداشتی.
الآن اگر خواسته ای از حسین داشته باشی، چیست؟
حسین مرد بزرگی بود، واقعا مرد بود و طی این ده سال زندگی بعد از اسارت ندیدم مردی را که قابل مقایسه با او باشد، مرد خالصی بود، اهل ریا نبود. حالا هم ازش خواسته ام که مرا پیش خودش ببرد.
اگر به شمابگویند که تا آخر عمر فقط یک آرزو کنید و برآورده شود، چه آرزوی داشتید؟
فقط آرزو دارم بروم پیش حسین، چیز دیگری نمی خواهم و شاید آن دنیا با هم بیشتر زندگی کنیم.
چطور شد که شهید لشگری به شهادت رسیدند؟
در آن روز، ایشان صبح رفتند در جلسه هیأت مدیره مجتمعی که در آن ساکن هستیم ظهر آمدند و پس از نماز و ناهار کمی خوابیدند و سپس رفتند ادامه جلسه صبح، شب ساعت ۹ بود که آمدند و شام خوردیم. سپس ایشان به روال هر روز نوه مان را بردند بیرون و بعد از ۲، ۳ ساعتی قدم زدن و بازی کردن به خانه برگشتند و سپس برای یک ساعتی هم رفتند به نانوایی، سوپر محل و نگهبان مجتمع سرزده و حال و احوالی کرده و آمدند، برایشان چایی ریختم خوردند و گفتند: من می روم بخوابم.
ایشان رفتند و خوابیدند و من و نوه ام پای تلویزیون نشستیم تا پسرم که آن شب شیفت بیمارستان بودند برگردد.
ساعت یک و نیم شب بود که حسین از خواب بیدار شد که برود طبقه بالا (منزل ما دو بلکس است) گفتم: کجا میروی؟
گفت: میروم دوش بگیرم.
گفتم: چرا این وقت شب؟
گفت: خیلی گرمم است.
ایشان رفتند ودوش گرفتند، زمانی که از پله ها پایین می آمدند، من در حال بالا رفتن بودم ت بروم و بخوابم.
به ایشان گفتم: شما کاری ندارید؟
گفت: نه و رفتند پایین و دراز کشیدند.
من هنوز به پله آخر نرسیده بودم که صدای سرفه ی حسین بلند شد، ایشان تقریبا همیشه سرفه می کردند و این کارشان طبیعی بود، بخاطر اینکه سیگار زیاد می کشیدند، بخصوص مواقعی که یاد شکنجه های دوران اسارت می افتادند، اما آن زمان سرفه هایش خیلی غیرطبیعی بود، من راستش ترسیدم، بلافاصله برگشتم نزد ایشان، دیدم افتاده اند روی زمین.
گفتم: حسین چی شده؟
ولی او همینطور مرا تماشا میکرد. شاید باورتان نشود، اما یک دقیقه هم طول نکشید که چشمهایش بسته شد و برای همیشه رفتند، به همین سادگی!
شما چه کردید؟
من و نوه ام توی خانه تنها بودیم، سراسیمه و درحالی که مرتب فریاد میکشیدم رفتم بیرون و در همسایهها را زدم، آنها آمدند و به اورژانس زنگ زدند، آمبولانس آمد و به ظاهر برای مداوا بردند بیمارستان، اما من مطمئن بودم که او رفته و تمام خاطراتمان را هم با خودش برده است.
گاهی که با خدا صحبت میکنید، از او چه میخواهید؟
به خدا میگویم: خدایا همه زندگی و هستی مرا بگیر، اما حسین را ۵ سال دیگر برایم بفرست.
میگویم: خدایا برای تو که کاری ندارد، یکبار هم که شده خواسته ی مرا اجابت کن!
اگه یک آرزو داشته باشید تا آخر، چی هست؟
یعنی تا آخر عمر؟
بله؟
آقای لشگری زنده شود.
مصاحبه از "حسن شکیب زاده"
انتهای پیام/2002
دیدگاه ها