۱۰/شوّال/۱۴۴۵

-

۱۴۰۳/۰۱/۳۱ جمعه

صبح قزوین از نبرد تن به تن با نیروهای بعثی تا پناه گرفتن در سردخانه
کد خبر: ۳۵۲۷۹۵ تاریخ انتشار: ۱۴۰۰/۷/۱۰ ساعت: ۱۲:۴۴ ↗ لینک کوتاه

روایت بانوی امدادگر از دوران دفاع مقدس:

از نبرد تن به تن با نیروهای بعثی تا پناه گرفتن در سردخانه

عزت قیصری از امدادگری در دوران دفاع مقدس و رویارویی با نیروهای بعثی می‌گوید در حالی فقط یک دختر نوجوان ۱۷ساله بود.

از نبرد تن به تن با نیروهای بعثی تا پناه گرفتن در سردخانه

به گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر صبح قزوین؛ در ایام هشت سال دفاع مقدس زنانی بودند که دلاورانه دوشادوش مردان ایثارگری کردند و حتی به مقام جانبازی رسیدند که جلوه‌هایی از ایثار هستند.

از مهم‌ترین جلوه‌های حضور بانوان ایرانی در دفاع مقدس نقش پشتیبانی و خدماتی آنان و فراهم آوردن تدارکات لازم برای رزمندگان در جبهه‌های جنگ بود.

عزت قیصری یکی از بانوان قیور خطه کردستان است که در یک خانواده مذهبی در شهر بیجار متولد شده است اما سالهاست در شهر قزوین زندگی می‌کند.

چه شد که عازم جبهه جنگ شدید؟
زمانی که حال و هوای جنگ آغاز شد تصمیم گرفتم به پاوه اعزام شوم اما از آنجایی که 17 سال بیشتر سن نداشتم و مجرد بودم مادرم مخالف بود و مانع از حضورم در جبهه می‌شد؛ با این وجود بعد از پایان دوره دبیرستان آموزش‌های امدادگری را به صورت تخصصی طی 6 ماه سپری کردم.از آنجایی که برادرم نظامی بود و از شرایط جبهه و کمبودهایی که وجود داشت آگاه بود، با سختی و اصرار توانستیم مادرم را راضی کنیم.

چه فعالیت‌هایی در جبهه داشتید؟
اوایل کار ما مانند سربازان گمنام بود؛ ماموریت داشتیم تا به خانواده‌های گروه‌های ضد انقلابی نفوذ کرده و آن‌ها را شناسایی کنیم که کار بسیار خطرناکی بود چون اگر لو می‌رفتیم، زنده نمی‌ماندیم چون هدف آن‌ها گرفتن خاک ایران برای بعثی‌ها بود و کشتن زن ومرد، پیر و جوان و کودک برایشات هیچ تفاوتی نداشت.
بعد از آن وارد گروه شهید بروجردی شدم و کار امدادگری را آغاز کردم و طبق برنامه‌های که اعلام می‌شد اقدام می‌کردیم.

در کدام منطقه عملیاتی حضور داشتید؟
زمان زیادی از پیروزی انقلاب نگذشته بود که ضد انقلاب‌ها با تدارکات استکبار جهانی وارد شهر پاوه شدند؛ قطعا مردم غیور این شهر حوادث سال 58 را بخاطر دارند که چه دوران سختی بود.

بعد از آن در مریوان و چند عملیات دیگر فعالیت کردم، از طریق سپاه وارد نیروهای شهید بروجردی و بعد داوطلبانه جذب سازمان پیشمرگان کُرد شدم؛ این سازمان توسط محمد بروجرودی برای عزت انقلاب و دفاع از پاوه کردستان تشکیل شده بود.

آن روزها هر لحظه شاهد کشتار مردم و پاسداران بودیم که تصمیم گرفتم همراه با امدادگران به گروه فدائیان پیش مرگ بپیوندم.

از سال‌های محاصره پاوه برایمان بگویید.
25 مرداد سال 58 پاوه هر لحظه در حال سقوط بود و فضای وحشناک و ناامنی حاکم بود. مردم در خانه‌هایشان زندانی شده بودند یا گودال‌هایی در کف خانه‌های خود کنده بودند تا از دست ضد انقلابی‌ها بتوانند مخفی شوند.

شهید چمران برای ماموریت بررسی اوضاع و مقابله با اشرار به پاوه می‌آمد و همین موجب دلگرمی رزمنده‌ها می‌شد؛ همچنین بنده علاوه بر شهید چمران افتخار همرزمی با شهید اصغر وصالی و شهید دستمال سرخ را داشتم که درس بزرگی از ایثار و گذشت از این بزرگان آموختم.

شهدای ما خالصانه از همه وجود و خون خود گذشتند تا امروز با آسایش زندگی کنیم؛ من آن صحنه‌های دلخراش را دیده‌ام به طوری که حتی باز گوکردنش هم برایم سخت است از این رو ما مدیون خون شهدا هستیم.

یکی از خاطرات تلخ آن دوران را برایمان بازگو کنید.
دورانی که پاوه محاصره بود سخت‌ترین زمان بود به طوری که من از زنده ماندن خودم در تعجب هستم؛ما در بیمارستان مشغول مداوای مجروحین بودیم و هر لحظه به تعداد آن‌ها افزوده می‌شد.

یکی از سخت‌ترین لحظه‌ها تصرف بیمارستان توسط دشمن بعد از چند هفته بود، نیروهای دشمن وارد بیمارستان شده و 25 نفر از پاسدارانی را که مجروح بودند را به صورت وحشیانه به گلوله بستند و سپس سر بریدند؛ در حالی که اکثر آن‌ها مجروح بودند و نمی‌توانستند از بسترشان خارج شوند؛ این حرکت وحشیانه در تاریخ ثبت شد.

دشمن بیمارستان را به گلوله و خمپاره بسته بود؛ من هم سرگردان مانده بودم، از ترس وارد سردخانه‌ای که در اورژانس بیمارستان بود، شدم.

گوشه‌ای از سردخانه نشستم، نگاهم به ملحفه سفیدی که روی چند جنازه کشیده بود افتاد؛ ترس وجودم را گرفته بود اما نمی‌توانستم کاری بکنم.

من فقط یک دختر 17 ساله‌ بودم که چیزی از محاصره و جنازه ندیده بودم، چنددقیقه آنجا ماندم اما چون جای امنی نبود و هر لحظه ممکن بود دشمن ورود پیدا کند و کل بیمارستان را در دست بگیرد؛ بلند شدم و از میان تیرو ترکش‌ها به صورت سینه‌خیز از بیماستان خارج شدم.

نیمه‌ها مسیر نگهبانانی را دیدم که ایستاده بودند، از آن‌ها درخواست کمک کردم اما آن‌ها به محضی که متوجه حضورم شدند به سمتم تیر اندازی کردند؛ آن‌ها نیروهای دشمن بودند که خود را به جای نیروهای خودی جا زده بودند.

بر اثر تیراندازی تیری به پای چپم اصابت کرد بلافاصله مایه گرمی از پایم سرازیر شد که فهمیدم خون است اما جای آه و ناله نبود، درد شدیدی داشتم، آن لحظه فقط خدا بود که به دادم رسید.آخرین نفری بودم که توانستم خودم را از بیمارستان خارج کنم.

از سراشیبی که نزدیک درب بیمارستان بود، به پایین پریدم و از آنجا به بعد لگان‌لگان بلند شدم و به راهم ادامه دادم، دشمن کل بیمارستان را تصرف کرد و بسیاری از نیروها را به اسارت خود درآورد.

کفش سفید رنگی به پا داشتم که از شدت جراحت غرق خون شده بود؛ کفش‌هایم را درآورردم و پا برهنه به مسیرم ادامه دادم تا اینکه به سنگری رسیدم؛ گرمای طاقت‌فرسایی بود. گلوله‌ای را که به پایم اصابت کرده بود را احساس می‌کردم، چیزی پیدا نکردم تا بتوانم آن را ببندم تا خونش بند آید، جوراب‌هایم را درآوردم و پایم را بستم اما باز هم خون روانه شده بود و انگار زمین گرم مردادماه تشنه خون من بود و سریع خون را به خود جذب می‌کرد.

کمی که بهتر شدم به راهم ادامه دادم، دنبال جایی برای اقامت شب بودم که ناگهان متوجه صدای پایی شدم؛ اسلحه‌اش را روی پیشانی‌ام گذاشت، از ترس یخ کرده بودم، یکی از نیروهای عراقی بود همان لحظه اشهدم را خواندم و دعا کردم که شهید شوم و به اسارت دشمن درنیایم.

خیلی ترسیده بودم، چندباری با دست به اسلحه ضربه زدم که کنار برود اما مرد عراقی با قنداقه اسلحه محکم به سینه‌ام زد و نفسم بند آمد و نقش بر زمین شدم؛ غرورم اجازه نداد لذا تصمیم گرفتم زیر مشت و لگد مرد عراقی نمانم؛ ذکر یا زهرا(س) گفتم و شروع به مبارزه تن به تن با او کردم، پس از اینکه او را زمین زدم با کلت کمری که همراهم بود به پای او شلیک کردم.

بلافاصله پا برهنه شروع به دویدن از روی زمین داغ و خار و خاشک کردم، تمام تمرکزم به این بود که از آن مرد عراقی دور شوم؛ هیچ درد و مانعی را احساس نمی‌کردم در حالی که خون زیادی از دست داده بودم و به مسیر وارد نبودم فقط ذکر می‌گفتم و تشنه و حیران می‌دویدم که ناگهان چشمم به چشمه کوچکی که کنارش یک بوته از گوجه رشد کرده بود، افتاد.

از هیجان به وجد آمدم، دستم خونی بود، پر از آب کردم و نزدیک لبم که بردم یادم افتاد روزه هستم؛ آنجا به یاد امام حسین(ع) و حضرت عباس(ع) افتادم؛ مجدد همانطور که زیر لب ذکر می‌گفتم به راهم ادامه دادم اما زبانم از خشکی تکان نمی‌خورد و توان ذکر گفتن را نداشت لذا در قلبم نجوا می‌کردم.

خودم را به دیوار خرابه‌ای رساندم و به آسمان نگاه کردم، هنگام نمازظهر بود. تیمم کردم و تکه گلی را جای مهر برداشتم که نماز بخوانم، نمی‌دانستم قبله کدام سمت هست اما اقامه کردم و گفتم خدایا خودت قبول کن؛ موقعی که سرم را روی مهر گذاشتم شکست، وسط آن مورچه‌ای را دیدم که برگ سبزی در دهانش بود از دیدن این صحنه حیرت زده شدم و عظمت و بزرگی خدارا شکر کردم و همان امیدی برای من بود.

گرسنگی و تشنگی از یک طرف، شدت درد پایم از طرف دیگر؛ توان راه رفتن را نداشتم. تصمیم گرفتم آنجا گودالی ایجاد کنم و با برگ و شاخه روی خود را بپوشانم، داخل چاله که شدم گلویم را روی خنکی آن می‌گذاشتم تا از شدت تشنگیم کم شود.

به غروب آفتاب نگاه می‌کردم و با خود فکر می‌کردم که با این شرایط حتما شهید خواهم شد؛ هوا کم کم تاریک شده بود و با کمی خاک افطار کردم.

ساعتی به آسمان خیر شدم و دعا کردم؛ صدای تیر و ترکش و خمپاره از دور می‌آمد؛ از شدت خستگی و درد، چشمانم سنگین شد وخوابم برد.

نزدیک صبح تقریبا حوالی 3 نصفه شب از مخفیگاهم بیرون آمدم؛ ساعتی که در دست داشتم در تاریکی شب برق می‌زد از ترسم آن را زیر لباسم مخفی کردم که مبادا دشمن اطرافم باشد و از برق ساعتم متوجه حضورم شود؛ همینطور با خودم حرف می‌زدم و از خدا کمک می‌خواستم؛ ناگهان بغضم ترکید و شروع به گریه کردم.

از حضرت زینب(س) مدد خواستم که من اسیر دست دشمن هستم راهی نشانم بده تا بتوانم خودم را به نیروی خودی برسانم. در همین حین ناگهان متوجه سایه‌ای شدم بوی گل محمدی و یاس فضا را معطر کرده بود؛ انگار صدای نجوایی به گوشم می‌رسید که به این سمت حرکت کن، من هم ناخودآگاه بدون هیچ احساس ترسی آن مسیر را دنبال می‌کردم، لحظه‌ای ایستادم به چشم‌هایم شک کردم که لابد خواب هستم اما بازهم به راهم ادامه دادم .

همان لحظه حضور خداوند را احساس کردم که راهنمایی برای نجاتم فرستاده تا بتوانم خود را به نیروهای خودی برسانم؛ زمانی که به نیروهای خودی رسیدم از شدت خستگی، تشنگی و گرسنگی و خون زیادی که از دست داده بودم خشکم زده بود اما با هر سختی که بود توانستم خودم را به خانه پاسداران برسانم؛ آن شب از شدت خوشحالی دوست داشتم فریاد بکشم اما حیا مانعم می‌‌شد و از درون بسیار خوشحال بودم .

بهترین خاطر‌ه‌ای که ازاین دوران دارید؟
آن زمانی بود که به منزلگاه پاسداران رسیده بودم؛ شهید چمران بعد از آنکه مرا دید جلو آمد و گفت چرا رنگ و رویت پریده است؛ چهره‌اش همچنان در ذهنم باقی مانده است که با نگاه مهربان و خنده‌ای که روی لب داشت پرسید کفش‌هایت کجاست؟ گفتم مجروح شدم، گفت قبول و مبارکت باشد؛ سپس جانبازی‌ام را تبریک گفت و همین به من روحیه مضاعف داد؛ مانند دختر بچه‌ای که برای پدرش صحبت می‌کند تمام ماجرا را برای او بازگو کردم.

بانوان امدادگر در منزلگاه پاسداران بودند که از رزمنده‌ها مراقبت می‌کردند، به محض دیدن من، به استقبالم آمدند؛ یکی از آن‌ها برایم یک دست لباس آورد تا لباس‌های خونینم را عوض کنم.
بیمارستان پاوه که به دست دشمن افتاده بود و مواد لازم برای پانسمان بیماران نداشتیم؛ مجروحین از درد ناله می‌کردند و امددادگران را صدا می‌زدند؛ صدایشان هنوز به گوشم می‌رسد اما هیچکس نمی‌توانست کاری انجام دهد لذا با شرمندگی خودمان را دلداری می‌دادیم و سعی می‌کردیم به مجروحین روحیه دهیم.

صبح روز 27 مردادماه، دشمن از هر طرف مقر پاسداران را مورد اصابت گلوله قرار می‌داد که به یک باره فریاد الله اکبر پاسداران به هوا بلند شد؛ علت را پرسیدم متوجه شدم که امام خمینی(ره) اعلامیه‌ای تاریخی که اساس بزرگ‌ترین تحولات انقلابی کشور به شمار می رود را صادر کرده است با این محتوا که ارتش و مردم باید در عرض 24 ساعت، خود را به پاوه برسانند و گروه‌های ضد انقلاب را نابود کنند؛ همانجا همه سر برسجده گذاشتیم وبرای آزادی پای کوبی و شادی کردیم.

بعد از پاکسازی وارد شهر شدیم که ویرانه شده بود؛ همه جا رد پایی از تیرو ترکش بجا مانده بود؛ وارد بیمارستان که شدیم همه جا به طرز فجیعی ویران شده بود کل فضای بیمارستان را اثرات و بوی خون مجروحینی که به اسارت دشمن درآمده بودند فرا گرفته بود؛ صحنه‌ای بسیار دلخراش و باور نکردنی که وقتی امروز بازگو می‌کنم انگار خواب بودم.
تمام بخش‌های بیمارستان را گشتیم که شاید مجروحی زنده مانده باشد اما متاسفانه همه آنها را به شهادت رسانده بودند؛ داخل محوطه فضای کوچکی از چند درخت وجود داشت که جنازه‌هارا آنجا بردیم و شاخ و برگ درخت‌ها را روی آن‌ها ریختیم.

فردای آن روز عده‌ای از مردم شاخه‌هایی از نعنا را که کنار جوی‌ها رشد کرده بود را چیده بودند و با احترام روی پیکر شهدا می‌گذاشتند؛ مردم شروع به کندن قبرها کرده و تک تک شهدا را در همان محوطه بیمارستان دفن کردند.

حضور شهید چمران در بدترین شرایط به رزمندگان دلگرمی و روحیه می‌داد که الحمدلله با توکل برخدا توانستیم پیروز میدان شویم .

از حالات روحی خود در زمان جنگ برایمان بگویید.
اوایل خیلی ترس داشتم اما به تدریج عادت کرده بودم و در کنار بزرگ مردان رزمنده؛ شیردل شده بودم و درواقع آن همه ترس به شجاعت و شهامت تبدیل شده بود
شرایط بسیار سختی بود که با حالات روحی زنان سازگاری نداشت، ما هر روز مجبور بودیم از میان خمپاره و ترکش‌ها مجروحین را جابه جا کنیم و فضای هولناکی بود، هر لحظه شهادت جوانان رشید این خاک و بوم را می‌دیدیم و چون کار زیادی از دستمان بر نمی‌آمد بسیار دشوار بود.در مریوان و بانه که حضور داشتم، زمانی که کارم سبک می‌شد خودم را به مخابرات می‌رساندم و به خانواده مجروحین زنگ می‌زدم و آن‌ها را از احوالات رزمندگان جویا می‌کردم یا گاهی آب گرم آماده می‌کردم تا رزمندگانی که خیلی خون‌آلود بودند، دوش بگیرند تا به روند بهبودی‌شان کمک کند.

آیا از کار امدادگری خسته نشده بودید؟
خستگی که وجود داشت اما جلو مجروحین از خستگی و ناامیدی دم نمی‌زدیم؛ واقعا صحنه‌های غمناک و ناامیدکننده‌ای را تجربه کردیم به طوری که دیدن این صحنه‌ها من را سی سال زودتر پیرکرد اما پیروزی در جنگ خستگی را از تنم درآورد که بسیار برایمان لذت بخش بود.

کلام آخر.
با انتخاب خودم درجبهه قدم گذاشتم و هیچگاه پشیمان نیستم و حاضر هستم تمام زندگی‌ام را بدهم تا به کشور و وطنم خدمت کنم.
ما برای این خاک و بوم جوانان بسیاری را از دست دادیم؛ باید تا پای جان از آن محافظت کنیم؛ خوشبختانه اکنون هم روحیه همدلی بین مردم وجود دارد و اگر دشمن خیال خام کند باز هم برای دفاع از کشورم و کمک به مجروحین این راه را ادمه خواهم داد.

انتهای پیام/1900

دیدگاه ها

اخبار استان قزوین
اخبار ایران و جهان