شهید حسین لشکری یکی از مفاخر استان قزوین در دوران دفاع مقدس است که رهبر انقلاب لقب «سیدالاسرای ایران» را به وی داده است.
به گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر صبح قزوین؛ شهید حسین لشکری یکی از مفاخر استان قزوین در دوران دفاع مقدس است که رهبر انقلاب لقب «سیدالاسرای ایران» را به وی داده است؛ این لقب از آن رو به شهید لشکری داده شد که او 18 سال معادل 6410 روز در اسارت رژیم بعث عراق بود.
به مناسبت هفتهی دفاع مقدس قصد داریم با مرور کتاب «روزهای بیآینه» که شرح خاطرات مرحوم منیژه لشکری، همسر آن شهید گرامی است، با زندگی وی آشنا شویم.
داستان این کتاب از آشنایی شهید و همسرش شروع میشود، زمانی که به واسطهی یک نسبت فامیلی دور پای حسین لشکری به خانهی پدری همسر آیندهاش باز میشود و این علاقه شکل میگیرد. او در آن دوران در تبریز خدمت میکرد و خانم منیژه لشکری ساکن تهران بود، شهید هر زمان که از تبریز برمیگشت سری هم به تهران میزد. به خاطر اخلاق خوبی که داشت، پدر و مادر این خانواده هم او را دوست داشتند.
اما حسین لشکری چگونه همسرش را انتخاب کرد و معیارهایش چه بود؟ منیژه لشکری در بخشی از این کتاب دربارهی صحبتهای روز خواستگاری میگوید:
او گفت: مادر تو زن صبور، خانهدار و مردمداریه. اولین دلیلم شخصیت مادرته. دلیل دوم انتخابم اینه که واقعا به تو علاقه دارم و میخوام تو همسرم باشی. اما اگه به من جواب مثبت بدی، میخوام حتما روسری سر کنی و باحجاب بشی.
آن موقع هنوز مانتو نبود و خانمهایی که میخواستند حجاب بگذارند کت و دامن و روسری میپوشیدند. آن روز یک شلوار جین با یک پیراهن آستین بلند براق پوشیده بودم. موهایم بلند و پرپشت بود؛ همه را جمع کرده بودم پشت سرم. حسین گفت: «منزل دوستام که میریم، میخوام همین جور سنگین و با شخصیت باشی. نمیخوام آرایش کنی...»
من به گلهای قالی نگاه میکردم. نمیتوانستم سرم را بلد کنم، آهسته گفتم: «اصلا اهل آرایش نیستم.»
گفت: «خب حالا نیستی، ازدواج که بکنی شرایط فرق میکنه. اما همون موقع هم دوست ندارم آرایش کنی. دوست دارم زن خانهداری باشی، کدبانو باشی، خونه نظم داشته باشه، نه اینکه هرچیزی هر جا افتاد عیبی نداشته باشه، دوست دارم نظم زندگی برات مهم باشه» سرم را بلند کردم. دیدم همهی میوههایی را که مادر پوست کنده بود خورده، اما من حتی نمیتوانستم یک قلپ چای بخورم.
خواستگاری رسمی، خرید و مراسم عقد به سرعت و طی سه ماه انجام شد. در این زمان محل خدمت شهید لشکری مشخص شده بود و او باید به پایگاه وحدتی دزفول رفته و پنج سال در این شهر زندگی میکرد. این زوج جوان خیلی زود زندگی مشترکشان را آغاز کردند و راهی دزفول شدند؛ البته بدون برگزاری مراسم عروسی.
منیژه لشکری در این باره میگوید:
خواست حسین این بود که عروسی نگیریم و همه چیز ساده برگزار شود. انقلاب شده بود و ازدواجها ساده برگزار میشد. حسین هم که از درون صددرصد مذهبی بود، دوست داشت از این الگو پیروی کند. با من مفصل صحبت کرد، گفت: «نمیخوام عقیدهم به تو تحمیل بشه، اگه دوست داری لباس عروسی بپوشی و مهمونی بدیم، خواستهت رو انجام میدم.»
گفتم: «نه، من هم حوصلهی این تشریفات و شلوغبازی رو ندارم.»
البته این تصمیم ابتدا با مخالفت خانواده روبرو شد و نمیپذیرفتند هیچ مراسمی برگزار نشود، اما بالاخره رضایت آنها جلب شد. جهیزیه آماه شد و چند روز بعد حسین و منیژه لشکری راهی دزفول شدند.
شروع زندگی در دزفول هم چالشهای خودش را داشت، همسر شهید سن کمی داشت و کمی طول میکشید تا با شرایط زندگی جدید و کارهای خانه انس بگیرد. اما شهید لشکری با اخلاق نیک خود اجازه نمیداد به همسرش سخت بگذرد. مرتب کردن منزل و چیدن وسایل در جای خود، خرید پرده برای خانهی جدید و فراهم کردن وسایلی که کم داشتند، از جمله کارهایی بود که این زوج با کمک هم انجام میدادند.
منیژه لشکری آن روزها را اینطور توصیف میکند:
کمکم داشتم به یک زن خانهدار تبدیل میشدم. حسین با صبوریهایش به من این فرصت را میداد تا از این نقش تازه لذت ببرم. توی پایگاه هیچ کس خانواده و فامیلی نداشت، بهخصوص خلبانها که هر کدام از شهرهای مختلف به آنجا آمده بودند. همسران ما صبح تا شب یا در پرواز بودند، یا توی گردان. و ما زنان جوان هم با یکدیگر دوست میشدیم، حداقل هفتهای دو شب منزل دوستانمان مهمان بودیم یا دوستانمان منزل ما بودند.... دیگر از گریههای روزهای اول و دلتنگی برای پدر و مادرم خبری نبود، به این شهر با روزهای بلند و گرم و شبهای کوتاهش عادت کرده بودم.
چند ماهی از آغاز زندگی و مهاجرت به پایگاه وحدتی دزفول نگذشته بود که شهید لشکری و همسرش متوجه میشوند خدا به آنها فرزندی داده است. این فرزند پسر بود و حسین لشکری نام علیاکبر را برای وی میگذارد و دربارهی دلیل این نامگذاری میگوید: « اسم خودم حسینه، اسم پسرم هم باید اسم پسر امام حسین باشه»
محبت فراوان شهید لشکری به خانوادهاش پس از تولد فرزند هم ادامه داشت. در نگهداری علیاکبر با همسرش همراهی میکرد، با پسرش بازی میکرد و محبت زیادی بین این پدر و پسر ایجاد شده بود.
همسر شهید در بیان نمونهای از این همراهیها میگوید:
در طول شب علی دو سه بار برای شیر خوردن بیدار میشد. تخت علی را گذاشته بودیم کنار تخت خودمان. همیشه حسین سمت تخت بچه میخوابید. میگفت: «بذار اگه بچه بیدار شد برای شیر خوردن، منم بیدار بشم» و واقعا بیدار میشد و علی را بغل میکرد و میداد دست من. وقتی بچه شیرش را میخورد، من از خواب بیهوش میشدم و حسین علی را بغل میکرد تا آروغ بزند و بعد میگذاشت توی تختش. اینکه او همیشه کنار تخت بچه بخوابد و موقع شیر دادن به بچه کنارم بنشیند، یک کار دائمی شده بود.
این خانوادهی سه نفره روزهای خوشی را با هم میگذراندند، اما حوادثی در شرف وقوع بود و روزهایی در انتظار این خانواده بود که کسی آن را پیشبینی نمیکرد. شهریور 1359 شهید لشکری که برای دیدار با خانوادهی خود و همسرش به قزوین و تهران آمده بود، به دلیل تحرکات و شیطنتهای مرزی عراقیها به پایگاه دزفول فراخوانده میشود. این بار اما تنها به دزفول میرود و به خاطر حساسیت اوضاع، همسر و پسرش را همراه خود نمیبرد.
روز جمعه بیستم شهریور ماه 1359، حسین لشکری با خانوادهاش خداحافظی میکند و راهی پایگاه میشود. چند روز بعد و پس از آنکه خبری از او نمیشود و همسرش در انتظار تماس او بود، دو نفر از نیروی هوایی خبر اسارتش را برای خانواده میآوردند. شهید لشکری به ماموریت برونمرزی در خاک عراق رفته بود که هواپیمایش مورد اصابت گلوله پدافند هوایی عراق قرار میگیرد و سقوط میکند. آنها میگویند: «دیدهبانهای مرزی هواپیماش رو دیدهان که آتیش گرفته، همون لحظه چتری باز شده؛ چتر نجات سروان باز شده. اون توی خاک عراق اسیر شده. اما چون الآن سفارتخانههای دو تا کشور تعطیله و روابط سیاسی نداریم، کمی طول میکشه آزادش کنیم. خیالتون راحت باشه اون زندهست.»
انتظار شروع میشود و خانم لشکری روزها را با امید بازگشت همسرش سپری میکند. منیژه لشکری آن روزها را اینگونه روایت میکند:
بیست روز گذشت. هر روز صبح به این امید از خواب بیدار میشدم که پیچ تلویزیون را باز کنم و بگویند جنگ تمام شده است. روزها کند و طولانی بود، لحظات نمیگذشت. صبح که بیدار میشدم فکر میکردم: خدایا کی ظهر میشود و ظهر که میشد احساس میکردم چرا شب نمیشود. مدام کارم گریه کردن بود یا در کنار جمع یا یواشکی در گوشه و کنار.... تا نه ماه گریه کردم، مادر شاکی شده بود. میگفت: «آخرش کور میشی!» میگفتم: «مامان، چه کار کنم! دلم براش تنگ شده...» نمیدانستم با این دلتنگی چه کار کنم. حال عجیبی بود.
روزها به ماه تبدیل میشود ماهها به سال، اما خبری از این گمشده نمیشود. کمکم از اطرافیان این زمزمه بلند میشود که خانم لشکری باید ازدواج کند، خانوادهی حسین لشکری هم حجت را بر عروسشان تمام میکنند و میگویند که میتواند ازدواج کند. بنیاد شهید هم پس از چهار سال کتبا به همسران مفقودالاثرها اعلام کرد که میتوانند ازدواج کنند.
اما او همسرش را دوست داشت و نمیتوانست به کس دیگری فکر کند. وقتی بنیاد شهید حضانت فرزندان شهدا، اسرا و مفقودالاثرها را به مادران میدهد، خیال منیژه لشکری هم راحت میشود و همین پسر دلخوشی مادرش میشود. چرا که همسرش در آخرین دیدار به او گفته بود: «هر وقت دلت برای من تنگ شد، به پسرمون نگاه کن»
منیژه لشکری با صبوری عمر خود را وقف تربیت فرزندش میکند و همین پسر که یادگار همسرش بود، به امید و انگیزهای برای زندگی او تبدیل میشود. علیاکبر نیز پاسخ زحمات مادرش را میدهد و به خوبی درس میخواند؛ مادری که با صبوری و ایستادگی این زندگی را اداره میکرد:
متکی به خودم شده بودم. تکیه به مرد در وجود من مرده بود. سالها بود حتی به خودم اجازه نمیدادم فکر کنم که چرا باید خودم ماشینم را ببرم مکانیکی. هر کسی به خانهام میآمد، تنهایی و غم من را میفهمید و گاهی به زبان میآورد. مغرور بودم؛ نمیخواستم قبول کنم زندگیام خالی است و من تنها هستم.
قطعنامه پذیرفته شد و جنگ تمام شد، اما خبری از حسین لشکری نشد. اسرا نیز برگشتند و مردان همسایه یکی یکی از اسارت باز میگردند، اما باز هم خبری از او نمیشود این انتظار ادامه مییابد. تا محرم سال 1374 که منیژه لشکری نذر میکند روز عاشورا پای بدون کفش از خانه بیرون برود و همراه هیئتهای عزاداری شود. همانجا از امام حسین (ع) نجات زندگیاش را میخواهد و خوابی میبیند:
همان شب خواب دیدم: خواب یک خانم میانسال و بسیار زیبا که یک تار موی سیاه در سر نداشت؛ من در عالم خواب متعجب بودم چرا موهای این خانم اینقدر سفید است. راحت نشستم کنار این خانم و داستان زندگیام را از اول برایش تعریف کردم. او هم با حوصله گوش میداد. به او گفتم: «این زندگی منه. دیگه نمیدونم با این زندگی چی کار کنم.» با آرامش سرش را تکان داد و گفت: « همهی این چیزهایی رو که از زندگیت تعریف کردی میدونم، تو باید صبر کنی...» وقتی گفت باید صبر کنی خواستم بگویم دیگر نمیتوانم صبر کنم، طاقتم طاق شده، اما حسین در عالم خواب به من گفت این خانم حضرت زینب(س) است.
در فاصلهی کوتاهی از این خواب خبرهای تازهای میرسد. نخستین نامه میرسد و پس از چهار سال نامهنگاری، حسین لشکری در سال 1377 آزاد میشود و فصل جدیدی از این زندگی آغاز میشود. او به خاطر فشارهایی که در دوران اسارت متحمل شده بود، جانباز هفتاد درصد بود و سختی زیاد را تحمل میکرد. اما هنوز پدری دلسوز و مهربان برای پسرش و پدربزرگی محبوب برای نوهاش و مردی با محبت و فداکار برای همسرش بود. اما سختیهای اسارت و مقاومت در آن روزها او را به یک مومن واقعی تبدیل کرده بود.
سرانجام این آزادهی گرامی در روز نوزدهم مرداد سال 1388 و یازده سال پس از بازگشت از اسارت و به دلیل جراحات باقی مانده از دوران اسارت به شهادت رسید.
روحش شاید و یادش گرامی باد.
برگرفته از کتاب زندگینامه شهید لشکری، "روزهای بی آینه"
انتهای پیام/ 5001
دیدگاه ها