به گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر
صبح قزوین ؛___بنت الهدی عاملی.
هرباری که به مزار شهدا میرفتم چهرهی مظلوم پیرمردی توجهم را به خودش جلب میکرد.
پیرمردی قدخمیده که صدای سلام و علیکم به گوشش نمیرسید و با دیدن سمعک نزدیکتر میرفتم و احوالش را جویا میشدم.
آهسته و آرام میآمد کنار قبر فرزند شهیدش و وقتی با اشتیاق کنارش میرفتی و میخواستی عکس یادگاری از او بیندازی لبخند زیبایی میزد و با دعایی بدرقه ات میکرد.
وقتی از قدیمیهای شهر درباره حاج عباس (کاکل) میپرسیدی یاد قدیم و زندگی روستایی آن روزها در نظرت مجسم میشد.
مرد درستکاری که مردم روستای شال گوسفندهای خود را به او میسپردند و هر روز صبح علی الطلوع صدای کاکل بود که گوسفندها را از روستا بیرون میبرد و برای رزق حلال پاشنهی گیوه اش رو میکشید و با دستان پرمهرش دستی بالا میزد و دعایی زیر لب زمزمه میکرد که انگار همین ذکر و دعا بیمه خودش و امانتهایی بود که مردم روستا به او سپرده بودند.
گله گوسفندان که از روستا بیرون میرفت همه خوشحال بودند و میدانستند ذکر و دعاهای کاکل نه تنها لقمه حلالی میشود سرسفره این پیرمرد؛ بلکه برکت خانه همه مردم روستا میشد و مردم باخیال راحت مشغول روز مره شان میشدند.
آفتاب که کم کم غروب میکرد صدایی از دوردست میآمد.... چوپان بود که همراه کله گوسفندان سمت روستا میآمد.
مردکوتاه قدی که انگار هر روز غروب زمانی گلهها را به سمت روستا گسیل میداد وقتی خورشید نورش رو به تاریکی میرفت، هر آنچه که با خدای خود در خلوت و بیابانگردی اش گفته حالا نور اخلاص وجودش همه جا ساطع شده و مردم از آمدنش به روستا نور امیدی میگرفتند.
و این چوپانی و لقمه حلال اول ماجرای این پیرمرد معصوم و پاک روستای شال بود تا نتیجه اش را در جنگ و با تقدیم دو شهید ببیند.
دیدار...
همیشه چهره معصوم و آرامش را بخاطر داشتم اما هربار که به خانه شان میرفتیم تنها آسیه خانم میزبان دلهامان میشد و خبری از حاج عباس(کاکل) نبود.
یک خانه قدیمی و یک پدر و مادری که در آن روزگار میگذرانند و با این حال همه آرزویشان آمدن خبری از دومین فرزند شهیدشان است.
محمد اولین شهید این خانواده که اگر بود دستگیر و عصای دوران کهنسالی شان بود. حدود34 سال از رفتن محمد، همان نوجوانی که میتوانست در چنین اوضاع و احوالی عصای پیری پدرش باشد و 32سال هم از رفتن نگهدار پاسدار شهید این خانواده میگذرد.
پیرمرد با همان صدای گرم و آرام صحبت میکرد و میگفت محمد در فروردین ماه 1350 به دنیا آمد و درحالی که تنها 13 سال سن داشت بدون اطلاع از من و خانواده رهسپار جبههها شد.
حاج عباس با همان صلابت پدرانه از بی اطلاعی از رفتن پسرش به جبهه گفت: پسرم محمد کلاس اول راهنمایی را میگذراند به بهانه رفتن به مدرسه از خانه بیرون رفت.
غروب بود که پسرعمویش کتاب و دفتر و ساعت محمد را برایمان آورد آنجا بود که فهمیدیم محمد به جبهه رفته.
نگهدار مدام سراغ محمد را میگرفت. میگفت: محمد کجاست؟ او در جریان رفتن او به جبهه بود ولی به ما چیزی نمیگفت.
3 ماه در تهران دوره دید. بعد از سه ماه که آمد مادرش ناراحت شد و با اعتراض گفت: سه ماه است درس و مدرسه را تعطیل کرده ای کجا رفتی؟ هر جا که بودی برگرد همان جا.... گفت: چشم جمعه مهمان توام شنبه برمیگردم.
مادرش گفت نمیگذارم بروی.
محمد قاطعانه جواب داد؛ من بیت المال خورده ام باید بروم.
آماده باش هستم. بگذار بارضایت تو بروم. ساکش را آماده کرد و با رفقایش رفت.
همانجا مادرش زد زیر گریه و گفت خدا صدام را لعنت کند، این رفتن برگشتی ندارد... همانطور هم شد 29 روز بعد از اعزام، در عملیات خیبر محمد مفقود شد و هنوز چشم انتظاریم...
وقتی از انتظار میگفت برق نگاه و اشک چشمهانش با هم تلاقی میکرد سرش را به گلهای قالی میدوخت و دقایقی صبر که....صبوری و صلابت مردانه اش را ببینم و انتظار و اشک و بغض را میخواست لابلای حرفهایش پنهان کند اما نمیشد.
پیرمرد که صدای ضعیف و آرامم را نمیشنید با صدای بلند حسین آقا پسرش که پرسشهایم را کنار گوش حاج عباس تکرار میکرد، ادامه میداد: با چوپانی برای مردم و لقمه حلال فرزندانم را بزرگ کردم. من از هر دوی آنها راضی بودم.
در ادامه از نگهدار گفت....
نگهدار چشم من بود. خیلی به من کمک میکرد، همیشه میآمد و به من سر میزد و هیچ وقت با من اوقات تلخی نکرد.
او که کلام و بیانش انقلابی بود با همان سادگی و صفایش گفت: پسرانم در راه اسلام رفتند، آنها را در راه حضرت عباس دادم. اگر خدایی نکرده روزی دوباره جنگ شود پسرانم را به جبهه میفرستم.
ورود نگهدار به سپاه و اعزام به جبهه.....
با شروع جنگ تحمیلی نگهدار سال 1360درس را رها کرد و به جبهه رفت جنگ های چریکی همراه شهید چمران بود و بعد هم که وارد سپاه شدجنگ های نامنظم، والفجر8 و کربلای4 بخشی از حضور او در جبهه بود.. حتی ازدواجش هم مانع رفتن او به جبهه نشد. 45 روز از ازدواجش میگذشت که به جبهه رفت.
حرفش این بود: رفتن به جبهه واجب است، او که عاشق جبهه بود شوق آمدن فرزندی که ماهها انتظارش را میکشید هم نتوانست او را خانه نشین کند او عاشق جبهه بود و روی فرزند ندیده در عملیات کربلای4 در ام الرصاص شرکت کرد و جاودانه شد.
وقتی حاج عباس اینها را میگفت و از انتظار برای دیدار دوباره فرزند مفقودالاثرش محمد، بغض میکرد و صدایش میلرزید، میفهمیدی چقد سخت است داغ علی اکبرهایی که در راه حسین علیه السلام تقدیم کرده اما انگار او هم جز زیبایی در این راه ندیده بود وقتی ادامه میداد که دلم میسوزد و داغدارم اما آنها در راه خوبی قدم برداشتند.
وقتی سخن از شهید به میان میآید خود به خود ازخودگذشتگی و ایثار ذهنمان را پر میکند..
اما ما در مقابل این همه ایثار چه کرده ایم روزی میرسد که باید چراغ به دست به دنبال یافتن نشانی از پدران و مادران شهدا باشیم.
هر روز شاهد از دست دادن این یادگاران که حضرت امام (ره) از آنها به عنوان ذخایر انقلاب یاد کرده اند، هستیم.
خیلی از آنها در قربت و تنهایی به دیار باقی میروند و همچنان بی خبر میمانیم.
و بعد از آن جز تسلیت چیزی برای گفتن نداریم....
انتهای پیام/2002
دیدگاه ها