به گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر
صبح قزوین ،
اواسط اردیبهشت ماه 61، مرحله ی دوم «عملیات الی بیت المقدس»، «حسین خرازی»، نشست ترک موتورم و گفت: «بریم یک سر به خط بزنیم». بین راه، به یک نفربر پی ام پی برخوردیم که در آتش می سوخت و چند بسیجی هم، عرق ریزان و مضطرب، سعی میکردند با خاک و آب، شعلهها را مهار کنند. حسین آقا گفت:« اینا دارن چی کار میکنن؟ وایسا بریم ببینیم چه خبره.»
هرم آتش نمی گذاشت کسی بیشتر از دو- سه متر به نفربر نزدیک شود. از داخل شعلهها، سر و صدایی میآمد. فهمیدیم یک بسیجی داخل نفربر گرفتار شده و دارد زنده زنده میسوزد. من و حسین آقا هم برای نجات آن بنده خدا با بقیه همراه شدیم. گونی سنگرها را برمیداشتیم و از همان دو – سه متری، میپاشیدیم روی آتش. جالب این بود که آن عزیزِ گرفتار شده، با این که داشت میسوخت، اصلا ضجه و ناله نمیزد و همین پدر همه ما را درآورده بود.
بلند بلند فریاد میزد: «خدایا ! الان پاهام داره میسوزه، میخوام اون ور ثابت قدمم کنی. خدایا! الان سینهام داره میسوزه، این سوزش به سوزش سینه حضرت زهرا نمیرسه. خدایا! الان دستهام سوخت، میخوام تو اون دنیا دستهام رو طرف تو دراز کنم، نمیخوام دستهام گناه کار باشه. خدایا! صورتم داره میسوزه، این سوزش برای امام زمانه، برای ولایته، اولین بار حضرت زهرا این طوری برای ولایت سوخت.»
اگر به چشمان خودم ندیده بودم، امکان نداشت باور کنم کسی بتواند با چنین وضعی، چنین حرفهایی بزند. انگار خواب میدیدم اما آن بسیجی که هیچ وقت نفهمیدم کی بود، همان طور که ذره ذره کباب میشد، این جملهها را خیلی مرتب و سلیس فریاد میزد.
به این جا که رسید، سرش با صدای تقی ترکید و تمام.
آن لحظه که جمجمهاش ترکید، من دوست داشتم خاک گونیها را روی سرم بریزم. بقیه هم اوضاعشان به هم ریخت. یکی با کف دست به پیشانیاش میزد، یکی زانو زده و توی سرش میزد، یکی با صدای بلند گریه میکرد. سوختن آن بسیجی، همه ما را سوزاند.حال حسین آقا از همه بدتر بود. دو زانویش را بغل کرده بود و های های گریه میکرد و میگفت:«خدایا! ما جواب اینا را چه جوری بدیم؟ اینا کجا؟ما کجا
انتهای پیام/6001
دیدگاه ها