دکتر علی موسوی گردیزی در افغانستان دانشجوی پزشکی بودند و با حملهٔ اشغالگران کمونیست به افغانستان و شرایطی که در پی آن ایجاد شد، درس را رها کرده، به جبهههای افغانستان رفتند و در سال ۵۷ از آنجا مستقیم عازم ایران شدند.
به گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر صبح قزوین؛ شهید دکتر علی موسوی گردیزی یکی از افرادی بود که در جوانی با شخصیت امام خمینی (ره) و انقلاب اسلامی ایران آشنا شدند، او در ابتدای انقلاب به همراه برادر و جمعی دیگر از همشهریهایش به ایران آمد و تا سالها بین ایران و افغانستان در رفتوآمد و در عرصههای مختلفی مشغول جهاد بود. به سراغ برادر وی، حیات شاه موسوی رفتیم و در مورد مهاجرتشان به ایران و زندگی پر از جهاد شهید دکتر موسوی گردیزی با وی گفتوگو کردیم.
حیات شاه موسوی سال 1366 از افغانستان به ایران مهاجرت کرد و تا سال 1374 در جهاد سازندگی استان قزوین فعالیت داشت، او رئیس پروژهٔ ساخت شهرک مینودر قزوین و عضو سازمان نظام مهندسی قزوین بوده و اکنون نیز در قزوین ساکن است.
صبح قزوین: شما در چه سالی به ایران آمدید و چه شد که در قزوین ساکن شدید؟
موسوی: ما در سال 1366 در یک گروه 32 نفره از افغانستان به ایران آمدیم، برادرم شهید موسوی نیز چند سال قبل از ما به ایران آمده بود. من در دانشگاه کابل در رشتهٔ مهندسی عمران تحصیل کردهبودم. از طرفی تعدادی از اقوام ما نیز قبلاً به ایران آمده و در تهران ساکن شده بودند.
دکتر هم مدتی در جهاد سازندگی آبیک مشغول به کار بودند و به من گفتند که قزوین نزدیکترین شهر به تهران است. ما هم در جهاد سازندگی قزوین درخواست کار دادیم، آنها هم به نیروی کار نیاز داشتند و پذیرفته شدیم.
صبح قزوین: شهید موسوی چه زمانی به ایران آمدند؟
موسوی: ایشان در افغانستان دانشجوی پزشکی بودند و با حملهٔ اشغالگران کمونیست به افغانستان و شرایطی که در پی آن ایجاد شد، درس را رها کرده، به جبهههای افغانستان رفتند و در سال 57 از آنجا مستقیم عازم ایران شدند. درسشان را در دانشگاه علوم پژشکی تهران ادامه دادند. این شهید بزرگوار از خردسالی دارای استعداد و حافظهٔ خیلی خوبی بودند و تحصیل در رشتهٔ پزشکی را هم با نمرات عالی به اتمام رساندند.
صبح قزوین: آیا در جوانی اخبار انقلاب اسلامی ایران را دنبال میکردید؟
موسوی: ما در یک خانوادهٔ مذهبی تربیت شده بودیم، قبل از پیروزی انقلاب دانش آموز بودیم و با فعالان اسلامی در ارتباط بودیم. وقتی انقلاب پیروز شد در کلاس یازدهم درس میخواندیم. روزنامهها و اخبار جمهوری اسلامی را پیگیری میکردیم و با انقلاب و اوضاع ایران آشنا بودیم.
صبح قزوین: اوضاع افغانستان در آن زمان چگونه بود؟
موسوی: دران زمان کمونیستها در افغانستان قدرت گرفته بودند. یادم هست زمانی که دانشجو بودیم یک زمان دیدیم که به مدت سه شبانه روز هواپیماها به فرودگاه کابل میآمدند و نظامیان شوروی را پیاده میکردند. با مشاهدهٔ این شرایط تصمیم گرفتیم به جبهههای جنگ با کمونیستها برویم.
صبح قزوین: در آن زمان چند سال داشتید؟
موسوی: شهید دکتر موسوی 17 ساله بود و من 19 سال داشتم. از دانشگاه به خانه آمدیم و گفتیم مادر اجازه بده به جبهه برویم. مادرم هم یک شال به کمر من و یک شال به کمر برادرم بست و گفت بروید، زیرا این وظیفهٔ دینی شماست.
شرایط خیلی سختی بود و تنها 50 روز از فوت پدرم میگذشت. چند قدم رفتیم و برادرم برگشت و گفت مادر اگر شهید شدیم چه؟ مادرم در جواب گفت: فرزندم! خدایی که حضرت ابراهیم را در آتش نگه داشت، شما را هم در پناه خود نگه میدارد. هر چه رضایت خدا در آن باشد، همان میشود.
صبح قزوین: موفق شدید به خط مقدم جنگ بروید؟
موسوی: از آنجا به جایی نزدیک خط جبهه رفتیم و چون درگیری بود، دو روز منتظر ماندیم. پس از آن به ما گفتند که برگردید و درگیریها ممکن است یک هفته طول بکشد. ما به منزل برگشتیم و بعد از آن من دانشگاه را ادامه دادم و برادرم هم به ایران آمد. در آن زمان روابط ایران و افغانستان به کلی قطع بود و ما دو سال اطلاع نداشتیم که او کجای ایران است و چه میکند.
صبح قزوین: شهید موسوی در جبهههای 8 سال دفاع مقدس نیز فعالیتی داشتند؟
موسوی: وی ابتدا در جهاد سازندگی قزوین مشغول به فعالیت شد و از این طریق به پشتیبانی جبههها در مناطقی چون ایلام، جزیرهٔ مجنون و خرمشهر رفت و 4 سال در این جبههها حضور داشت.
شهید در جبههها به عنوان پزشک فعالیت میکرد و کارهای پزشکی را در ایلام و غرب کشور انجام میدادند و بعد از آن به خط مقدم رفتند. دکتر موسوی در جزیرهٔ مجنون و عملیات آزادسازی خرمشهر مستقیماً در میدان نبرد حضور داشتند.
صبح قزوین: از دوران جبههٔ ایشان خاطرهای هم به یاد دارید؟
موسوی: در خاطرهای گفت که ما در سنگری 5 نفر بودیم و به سمت عراقیها شلیک میکردیم. یک نفرمان ضعف کرد، دومی هم ضعف کرد، گرد و خاک بود و همه تشنه و گرسنه بودند. در نهایت هر 4 نفر ضعف کردند.
اصلاً نمیدیدم شرق و غرب و شمال و جنوب کدام طرف است و همه جا گرد و خاک بود. فقط راکت را برمیداشتم و به سمت دشمن میانداختم، یک دفعه دیدم یک نفر آمد و گفت: موسوی جان الحمدلله پیروز شدیم و خرمشهر آزاد شدهاست و دیگر نزن، او یکی از همرزمانمان بود. دیدم هر 4 نفر رفیقمان بیهوش افتادهاند، آب سرد آوردیم و دیدیم که الحمدلله هر 4 نفرشان سالمند و ضعف کرده بودند.
صبح قزوین: بعد از اتمام دانشگاه در ایران چه کردند؟
موسوی: پس از دانشگاه به افغانستان بازگشتند. در روزی که همراه با دو برادر و پسر عمویمان وارد شهرمان شدند چندهزار نفر به استقبالشان رفتند و آنقدر جمعیت زیاد بود که نیروهای امریکایی نتوانستند کاری از پیش ببرند و پرسیده بودند اینها که هستند، مردم نیز جواب داده بودند این آقای دکتر از ایران آمده و مردم به استقبالشان آمدهاند.
در رسانههای محلی و روزنامههای پشتو زبان افغانستان نوشتند: «مجاهد بزرگ و نستوه به کشورشان آمدند.»
صبح قزوین: چه شد که در افغانستان اسیر امریکاییها شدند؟
موسوی: فردای آن روز کماندوهای امریکایی شب هنگام به شکل وحشیانهای وارد منزل میشوند و دکتر میگوید شما با کدام قانون به اینجا آمدهاید؟ آنها کلاشینکف را نشان میدهند که ما به زور آمدهایم و قانون ما همین اسلحه است. دکتر را به وضع وحشتناکی گرفتند و دست و پاهایش را بستند و دو برادر دیگرمان دکتر سید اسماعیل شاه، مهندس امین شاه و پسرعمویمان را هم دستبند زدند.
صبح قزوین: سرنوشت دکتر موسوی پس از دستگیری چه شد؟
موسوی: 4 نفر را آن روز دستبند زدند و با وحشیگری به زندان شهرمان بردند. این حادثه مربوط به سال 1384 است. ایشان را به زندان گردیز میبرند و یک ماه آنجا میمانند، بعد به بگرام میروند و یکی از برادرانمان آزاد میشوند. نزدیک یک سال در زندان بگرام زجر کشیدند و ما هم نمیدانستیم که کجا هستند و بعد از مدتی فهمیدیم.
صبح قزوین: در زندان چه شرایطی داشتند؟
موسوی: در آنجا شکنجههای عچیب و غریبی میشدند، اما چون خودش پزشک بود، خاطرات را زیاد نمیگفتند که روحیهٔ خانواده خدشهدار نشود. گاهی که برای دوستانشان تعریف میکردند، ما هم میشنیدیم. در آنجا شکنجههای خیلی آزار دهندهای برای همهٔ زندانیها وجود داشت که ایشان با مقاومت و ایمان قوی تحمل میکردند و آمریکاییها هم که به مقاومت او پی بردهبودند ایشان را به زندان گوانتانامو میفرستند.
صبح قزوین: اوضاع در گواتتانامو چگونه بود؟ آیا از حال او خبر داشتید؟
موسوی: او حدود 36 ماه در زندان گوانتانامو بود و ما یک سال نمیدانستیم کجا هستند، کل افغانستان را گشتیم تا در نهایت از طریق سازمان ملل متوجه شدیم که در زندان گوانتانامو هستند و اولین نامهشان از طریق سازمان ملل برای ما رسید.
صبح قزوین: در این نامهها چه میگفتند؟
موسوی: این نامهها کاملاً سانسور شده بود و فقط دو یا سه سطر آن را میتوانستیم بخوانیم. در این نامهها دکتر برای ما مینوشت؛ برادران شما پیش هر کس و ناکس نروید و التماسشان نکنید که من آزاد شوم، ان شاءالله خداوند مرا آزاد میکند و خداوند بعد از 36 ماه آزادشان کرد.
یا برای اینکه ما و خانوادهشان را تسلی دهند در نامه مینوشت که خداوند مردان بزرگ را امتحان بزرگ میکند، شما غصه نخورید و من آزاد میشوم. به جای اینکه ما به او روحیه بدهیم، او از زندان به ما روحیه میداد.
صبح قزوین: در این نامهها درخواستی هم از شما داشتند؟
موسوی: معمولاً از ما میخواست در نامهها برایش دعای کمیل بنویسیم، در حاشیهٔ نامههایی که برایش میفرستادیم، دعای کمیل مینوشتیم. گاهی به دستش میرسید و گاهی نمیرسید. یکی از خاطرات خوبش هم این بود که وقتی آخرین دعای کمیل برایش رسید، آزاد شد.
صبح قزوین: شکنجههای زندان به چه صورتی بود؟
موسوی: در آن جا خیلی شکنجه میشد؛ این شکنجهها دو نوع بود؛ یکی از طرف زندانبانان که امریکاییها بودند. شکنجههای دیگری هم از سایر زندانیان متحمل میشد، زیرا در میان زندانیان وهابیها، سلفیها و تکفیریها بودند و فقط دکتر با ایمان قوی خود در میان آنها تنها بود. این افراد شرایط سختی برای دکتر ایجاد کرده بودند و حتی اذیت و آزار او را بین خود نوبتی کرده بودند.
صبح قزوین: آیا توانستند بر فضای زندان و دیگر زندانیان تاثیری بگذارند؟
موسوی: بله، این آزار و اذیتها ادامه داشت تا زمانی که دکتر 3 ماه پشت سر هم روزه میگیرند، قرآن میخوانند و تعداد زیادی از سورههای قرآن را حفظ میکنند. بدین ترتیب آنها میفهمند که دکتر مسلمان واقعی است و تصویری که تا کنون از شیعه داشتهاند واقعی نبودهاست. دکتر در زندان به 24 نفر آموزش قران دادند و بسیاری از زندانیان با او انس گرفتند.
صبح قزوین: از آزادی شهید موسوی چه خاطرهای دارید؟
موسوی: امریکاییها پس از 36 ماه او را آزاد کردند و هنگام بازگشت هم مدت 36 ساعت از گوانتانامو تا کابل در صندلی دست و پایشان بسته بود که این خود شکنجهای بود و سخت گذشت. از کابل به گردیز آمدند و در گردیز انتخابات مجلس بود. البته ایشان قبل از زندانی شدن در انتخابات مجلس رأی آورده بودند و نمایندهٔ مجلس بودند و بالاترین امتیاز را در انتخابات کسب کرده بودند. موقعی که زندانی شدند نمایندهٔ مجلس بودند.
صبح قزوین: پس از آزادی چه اقدامی کردند؟
موسوی: او از ایران به افغانستان رفته بود که دانشگاه و مدرسه بسازد، ما به او میگفتیم در ایران بمان و با توجه به استعدادی که داری برای فوق تخصص بخوان، اما او عقیده داشت که باید برای مردم کشورش خدمت کند. شهید موسوی نتوانستند دانشگاه تأسیس کنند، اما یک مدرسهٔ غیرانتفاعی تأسیس کردند که 1000 نفر دانش آموز دارد که از مدرسههای جمهوری اسلامی الگو گرفته و مدرسهٔ بسیار موفقی است. امسال اولین فارغ التحصیل های این مدرسه در کنکور دارای نمرات عالی بودند و از 12 نفر 10 نفر به دانشگاه رفتند.
صبح قزوین: به جز ساخت مدسه خدمات دیگری هم در افغانستان داشتند؟
موسوی: ایشان به شوق خدمت به آن جا رفتند و به مدت 9 سال رئیس حوادث غیرمترقبه یا همان هلال احمر استان پکتیر شدند. هلال احمر یک ارگان غیرسیاسی و خدماتی است و ایشان هم در این مدت خدمات شایانی کردند. ما در شهرمان نماز جمعه نداشتیم و ایشان نماز جمعه را در شهرمان احیا کردند، همچنین برای بازسازی مناطقی از شهر اقدام کردند.
صبح قزوین: منطقهٔ شیعهنشین شما در افغانستان چه ویژگیهایی دارد؟
موسوی: در هیچ جای دنیا انقلاب اسلامی بدون نام خمینی شناخته شده نیست و در هیچ جای منطقهٔ ما در افغانستان، اسم دکتر موسوی بدون نام خمینی شناخته شده نیست. منطقهٔ شیعه نشین در آنجا منطقهٔ خیلی کوچکی است و خداوند به این قوم نیرو داده و با تمام مشکلات فرهنگی و اجتماعی مقاومت میکنند و توانستهاند خود را بشناسانند و به درجات بالای علمی و اجتماعی برسند.
صبح قزوین: سطح آگاهیهای سیاسی و اجتماعی مردم افغانستان را چطور میبینید؟
موسوی: با وجود تمام مشکلاتی که در افغانستان هست، آگاهی سیاسی مردم در افغانستان بالاست و یک آدم عادی مثل راننده تاکسی، مسائل سیاسی جهان را بررسی میکند و پیگیری میکند. حتی کسانی که سواد و تحصیلات چندانی ندارند.
صبح قزوین: شهادت ایشان چه تاثیرات و بازتابی داشت؟
موسوی: با شهادت دکتر موسوی و 36 تن از نمازگزاران، اسم شهر گردیز جهانی و فرامرزی شد. در 3 استان لندن برای دکتر ختم گرفتند، پاکستانیها، نیجریهایها، مهاجرین افغان ساکن هلند ختم گرفتند و هندوستانیها راهپیمایی برگزار کردند، در شهرهای مختلف ایران هم مراسم برگزار شد.
دکتر مانند یک گل محمدی بود که هر حزب و فرقهای میخواست او را بو کند، همه او را از خود میدانستند و از گروههای مختلفی برای بزرگداشت او شرکت کردند.
صبح قزوین: نحوهٔ شهادت برادرتان چگونه بود؟
موسوی: عناصر استعمار وقتی دیدند که مسجد گردیز مثل نور در این منطقه است و شعلهٔ اسلام و قرآن از منارهٔ این مسجد بلند میشود، عملیات انتحاری انجام دادند و دکتر موسوی و نمازگزاران را به شهادت رساندند.
شهید موسوی وقتی در محراب شهادت میافتد، ابتدا پاهایش زخمی شده و دستش گوله خورده بود. سپس قلبش گلوله میخورد، نیم ساعت زنده میماند و یک سرم به او وصل میکنند و باند به پایش میبندند. اما او باند را از پایش باز میکند و به یکی دیگر از بچههای جهاد میدهد.
دکتر موسوی بارها این فداکاریها را در زندگیاش انجام داده بود و با توجه به اینکه در جبههها پزشک بود، با این صحنهها آشنایی داشت. در طول زندگیاش چندین بار تا مرز شهادت پیش رفته بود. یک بار هم وقتی با روسها میجنگیدند زخمی شده بودند و حاضر نبود برای معالجه به آلمان یا آمریکا برود.
صبح قزوین: چرا به شهید موسوی چمران افغانستان میگفتند؟
موسوی: او مثل دکتر چمران خیلی به مسائل جنگ وارد بود و طراحیهای خیلی خوبی در مسائل جنگی داشت، خداوند حافظه و استعداد خیلی خوبی هم به او داده بود. از طرفی همیشه در کوهها بود، چون منطقهٔ ما کوهستانی است. از سوی دیگر مثل دکتر چمران متخصص و تحصیلکرده بود. بنابراین از لحاظ مهارت جنگی، طراحی، مقاومت و همهٔ این موارد به مثابه دکتر چمران افغانستان بود.
صبح قزوین: رابطهشان با برادران اهل تسنن چگونه بود؟
موسوی: ما مسلمانها یک غیرت کاذبی داریم. خیلیها میدانند که امام علی حق است. اما روی غیرت نادرستشان پافشاری میکنند. یکی از همکاران دکتر آمد و میخندید و میگفت بچههایم به من می گویند تو شیعه شدهای. من گفتم که نه بابا تو شیعه نشدهای دکتر ما را سنی کردهای! انقدر که با هم انس داشند و نزدیک بودند.
این مسائل و اختلافات شیعه و سنی الحمدلله اصلاً مطرح نیست و حتی اگر هم مطرح باشد کسی به زبان نمیآورد. مردم گردیز خیلی به همدیگر احترام میگذارند. و حتی مردم شمال افغانستان بسیار ظرفیت این را دارند که در دامن اهل بیت بیفتند و امام علی را بسیار قبول دارند و متاسفانه ما در شناساندن اهل بیت کوتاهی کردهایم. با کوچکترین تلنگری اینها میتوانستند شیعه شوند.
صبح قزوین: رفتار ایشان چه تاثیری در روابط شیعه و سنی داشت؟
موسوی: برادرم توانست تعصبات را از بین ببرد، نیتشان این نبود که کسی را شیعه کنند، فقط میخواستند تعصباتی که مردم اهل تسنن نسبت به شیعه دارند را از بین ببرند که الحمدلله موفق شدند. همین باعث شد نزدیک 11 هزار نفر در تشییع او شرکت کردند، که از این جمعیت 9 هزار نفر اهل تسنن و پشتو بودند و فقط حدود 2 هزار نفر شیعه و اهل قوم خودمان بودند.
صبح قزوین: شهادت او چه بازتابی در میان اهل تسنن داشت؟
موسوی: وقتی اهل تسنن برای مراسم ختم میآمدند میگفتند خانوادههای ما که اصلاً دکتر را ندیده و فقط اسمش را شنیده بودند، در فقدان دکتر گریه میکنند. بین مهاجرین هم همین حالت بود، و جزئیات کارشان را با او مشورت میکردند، چون امین بودند. اگر نگوییم ارادت اهل تسنن به شهید بیشتر از تشیع بود، کمتر نبودهاست. پس از شهادت دکتر، شیعه و سنی در کشورهای دیگر و خارج از افغانستان با هم متحد شدند و مراسم برگزار کردند. در داخل افغانستان هم در 9 مسجد گردیز و 7 مسجد در کابل مراسم برگزار کردیم و هر بار 2-3 هزار نفر جمع شدند.
صبح قزوین: رفتارشان در خانواده چطور بود؟
موسوی: همیشه خندهرو و شاداب بود. با خواهرها و برادرزادهها و بچههای کوچک و خردسال خیلی مهربان بود و ارتباط خوبی برقرار میکرد.
با فرزندانش بسیار مهربان بود. به این فکر کرده بود که روزی شهید میشود و فرزندانش را برای این موقعیت آماده کرده بود. لحظات آخر دخترش میگفت بابا جان سفرت بخیر؛ شما طوری ما را تربیت کردی که به دوریت عادت کردهایم. میگفتند که ما مثل ماهی در دریا بودیم، یکدفعه دریا خشک شد و تازه فهمیدیم که چه نعمتی را از دست دادهایم.
صبح قزوین: بین مردم شهر چه جایگاهی داشتند؟
موسوی: به قدری در دل مردم نه فقط خانواده و فامیل، بلکه مردم شهر و دیگر شهرها محبوب بود و در دلها نفوذ داشت که بهترین مشاورشان بود. نزد کتر میآمدند و از او میخواستند که وصیتنامهشان را بنویسد، تا مسائل ازدواج، طلاق، مسائل بزرگ قومی و درگیریهای میان دو گروه و فرقه او واسطه و گرهگشا بود.
طوری با طلبهها و روحانیون اهل تسنن صحبت میکردند که هر دو طرف در میان صحبتها میخندیدند که ما چقدر با هم اشتراک داریم و به هم نزدیکیم.
صبح قزوین: رابطهٔ قلبی شهید موسوی با امام خمینی (ره) چگونه بود؟
موسوی: او پیرو امام و در خط امام بود و به همین خاطر هم در منطقه و شهرمان به نام بچههای خمینی افتخار میکرد. تفکر ولایت و اسلامی داشت و خمینی داشت. روزی که در مرقد امام برای او ختم گرفتیم، گفتم: برادرم شما در جایی ختم گرفتهاید که آرزویتان بود و میخواستید پیش امام بیایید، با دلی آرام و قلبی مطممئن به این جا آمدهاید و دوستانتان نیز همه به دیدار شما آمدهاند.
اول و آخر زندگی شهید دکتر موسوی امام و خط امام بود و الحمدلله موفق شد و پوزهٔ استعمار را به خاک مالید و اگر نمالیده بود، این حادثهٔ انتحاری ایجاد نمیشد.
انتهای پیام/5001
دیدگاه ها