کودکان دست فروش که هر شهروندی با آن ها مواجهه شده است، دردی است که باید به چرایی آن پرداخته شود تا به سادگی یا با ترحم از کنار آن گذشته شود
به گزارش صبح قزوین، بی شک هر کدام از ما با دست فروشان کودک سر چهار راه ها، دربازار، یا معابر شلوغ مواجه بوده ایم.بچه هایی که با سرهایی کج کرده و نگاهی مملو از تمنا به ما نگریسته اند. جمله هایی از این دست: آقا یه آدامس بخر خواهش می کنم... تو رو خدا... .خانم بیا 3 تا کیسه فریز بخر فقط 2 تومنه خانم بیا بیا... . کودکانی که با قد و قامت کوتاهشان، دست در سطل های زباله می کنند تا بتوانند چند قطعه پلاستیک بیابند.
گاه از کنار این کودکان با کشیدن آهی گذشته ایم، یا دستی برسرشان کشیده ایم و گفته ایم که عزیزم ممنونم اما نمی خواهم و یا به خاطر سماجتشان صدایمان را سرشان بالا برده ایم...اگر هم اول ماه باشد با این که نیازی به آن وسیله ها نداریم تنها از سر ترحم و دلسوزی خرید می کنیم.
چرایی وجود کودکان کار
اما آیا تا کنون به این فکر کرده ایم که چرا ؟ چرا باید یک کودک در خیابان ها آدامس یا نایلون بفروشد؟ چطور پدر و مادری راضی می شوند که فرزندشان ساعت ها در خیابان کار کند؟
این مطلبی بود که خبرنگار صبح قزوین برای پاسخ به آن ها رهسپار بازار شد. ساعت 3 ظهر بود و تا انتهای بازار از آن ها خبری نبود. ناگهان در مقابل ورودی مسجد النبی در بازار مسگرها، از دور 2 کودک دیده شد که زیر سایه درخت درچمن ها دراز کشیده بودند.
از کیسه فریزهای کنارشان می شد فهمید که خودشان هستند. ابراهیم و هادی بودند؛ از کودکان دست فروش خیابانی. ابراهیم 10 و هادی 9 سال دارد. هر دو در یک مدرسه درس می خوانند. هم محلی هم هستند. نمره ی توصیفی درس هایشان عالی است.
مشکلات اقتصادی کودکان کار را نیز دو شغله کرده است
از ساعت 4 عصر برای فروش شروع می کنند. آرزوهای بزرگی دارند، اول گفتند که هر دو می خواهند پلیس بشوند اما وقتی صمیمی تر شدند، از دکتری حرف زنند.
آن جا در میان چمن ها و زیر سایه ی آن درختچه کوچک، منتظر دوستشان بودند که نامش احسان بود ولی بچه ها با خنده به او احسانک می گفتند.
تا احسانک بیایید 30 دقیقه ای طول کشید. درهمین فاصله بود که ابراهیم گفت: تا نزدیک غروب معمولا 20 تا آدامس می فروشد و تقریبا 10 تومان روزانه در آمد دارد و شب ها همراه با پدرش از ساعت 10 شب تا 2 نیمه شب سراغ سطل های زباله می روند.
در سطل های زباله، دنبال هر چیزی که قابل بازیافت باشد می گردند و پدرش بعد از نماز صبح آن ها را برای فروش به کاروان سرا می برد. خبرنگار صبح قزوین از ابراهیم پرسید: تو هم نماز می خوانی ؟
ابراهیم جواب داد: نماز ما فرق می کند، نماز صبح برای ما 4 رکعت است و بعد هم شروع کرد به گفتن تعداد رکعات مابقی نماز ها.
بچه های کار در معرض آسیب های جسمانی
ابراهیم گفت که او و هادی و خانواده اش سُنی هستند و تبعه افغانی. در همین لحظه بودکه یکی دیگر از دوستانشان را دیدند نام او هم ابراهیم بود، اما 13 سال داشت او هم افغان بود و با ابراهیم 10 ساله در همان مدرسه فرهنگ در یک کلاس درس می خواندند.
وقتی از او پرسیده شد که چرا با دو سال تفاوت؟ ابراهیم 13 ساله با لهجه افغانی جواب داد: آخه از مدرسه قبلیم که چوبیندر بود فرار کردم، 2 سال پیش داییم آمدم قزوین برای کار، بعد داییم گفت که دوباره درس بخوانم، این جا درها بسته است و نمی توانم فرار کنم (این را با خنده می گفت).
صورت و دست های ابراهیم 13 ساله پر بود از جای خراش، او به خبرنگار صبح گفت که اخیرا در عمری محله، یک عده جوان به این علت که به آن ها بستنی اش را نداده بود دستش را با چاقو خراش انداخته اند.
بالاخره راضی شد تا از محل زخم چاقو عکس گرفته شود.
ابراهیم 13 ساله ای که حالا در یک پارچه فروشی کار می کند؛ اما بنا داردکه به زودی به کارگاه تفکیک زباله در پارسیان برود چون آن جا می تواند روزانه 40 تا 50 هزار تومان درآمد داشته باشد.
ابراهیم که آرزویش خریدن یک موتور سه چرخه است که هنوز به سن قانونی برای راندن آن نرسیده است.
پشتکار افغان ها و وضعیت نابه سامان اقتصادیشان تناقضی قابل درنگ
حرف که به اینجا رسید، احسانک آمده بود، همان کسی که بچه ها منتظرش بودند. پسربچه ای 11 ساله که او هم، شاگرد مدرسه ی فرهنگ بود.
روی دست هایش ضایعه ای پوستی بود که احسان می گفت سالک است. او هم برای جمع آوری زباله شب ها رفته بود. با آمدن احسان بچه ها باید می رفتند، کودکانی که برخلاف همسالانشان، به فکر بازی نبودند چون باید کار می کردند.
در پایان این گونه به نظر می رسد که اتباع افغان به لحاظ اقتصادی وضعیت نابه سامانی دارند و علی رغم اشتغال کودکانشان و سخت کوشی پدرهایشان قادر به امرارمعاش خود نیستند. همان افغانی هایی که احسان 11 ساله با افتخار از آن ها صحبت می کرد و می گفت چمن های بسیاری در این شهر را آن ها کاشته اند.
انتهای پیام/3008/خ
دیدگاه ها