۱۶/شوّال/۱۴۴۵

-

۱۴۰۳/۰۲/۰۶ پنجشنبه

صبح قزوین سید آزادگان از دوران اسارت می گوید
کد خبر: ۶۱۷۰ تاریخ انتشار: // ساعت: : ↗ لینک کوتاه

مناسبت روز؛

سید آزادگان از دوران اسارت می گوید

مرحوم سيد على اكبر ابو ترابى حدود سه سال در اردوگاه موصل سه ماند و از آنجا به اردوگاه موصل چهار تبعيد شد. سه ماه بعد موصل چهار را براى آوردن اسراى جديد تخليه كردند و او را دوباره به اردوگاه موصل سه فرستادند.

سید آزادگان از دوران اسارت می گوید
دوران اسارت صبح قزوین: سيد با آغاز جنگ تحميلى، با لباس رزم از قزوين به سوى جبهه رو آورد و در كنار شهيد دكتر مصطفى چمران در ستاد جنگ هاى نامنظم به سازماندهى نيروهاى مردمى پرداخت.
وى شخصاً به مأموريت هاى شناسايى رزمى و دشوار مى رفت.
آزادى منطقه پرحادثه و خطرناك «دُبّ حُردان» به فرماندهى وى در رأس يك گروه متشكل از يكصد رزمنده ممكن شد.
شهادت نامه شهيد چمران، در رثاى سيد على اكبر ابوترابى كه گمان قوى بر شهادت ايشان داشت، گواهى گويا در نقش تعيين كننده ايشان در محورهاى عملياتى جنوب كشور مى باشد.
مرحوم ابوترابى درباره علت عزيمت خود به جبهه مى گويد: «اوايل جنگ كه نيروهاى بعثى تا نزديكيهاى اهواز پيشروى كرده و عده زيادى از مردم ما آواره شده بودند، هر روز شهيدى را به قزوين مى آوردند و از ما به عنوان «رئيس شوراى شهر» مى خواستند تا در مراسم تشييع جنازه شهدا صحبتى داشته باشيم و اين مسأله براى ما گران بود و خيلى بر من سخت مى گذشت.
لذا به مسئولين پيشنهاد كردم كه مى خواهم عازم جبهه شوم ولى آنها نپذيرفتند.
تا اينكه پس از كسب تكليف از حضرت امام كه فرمودند حضور در جبهه تكليف است مگر اينكه كسى نباشد كه در ارتباط با مسئوليت شهرى شما جايگزين گردد، بلافاصله راهى جبهه شدم.
» سيد در اواخر مهر ماه 59 عازم اهواز شد و در استاندارى با دكتر چمران ديدار كرد.
دكتر چمران گفت: «جبهه «الله اكبر» مدت زياد راكد بوده و از طرفى احتمال حمله دشمن نيز وجود دارد.
» با پيشنهاد ايشان براى ديدن و ارزيابى منطقه به جبهه «الله اكبر» رفت.
در آنجا قرار گذاشتند كه يك شناسايى از منطقه صورت دهند و بعد يك حمله فريبنده به دشمن داشته باشند.
به هنگام شناسايى، سرباز همراه آقاى ابوترابى زخمى شد و دشمن با قطع تيراندازى و به قصد اينكه آنان را زنده دستگير كند، راه را بر آنان بست.
آقاى ابوترابى آن لحظه را چنين به تصوير كشيده است: «من وقتى اوضاع را چنين ديدم با توسل به ائمه بدون هدف مشخصى شروع به دويدن كردم و در همين حال وقتى به پشت سر خود نگاه كردم، متوجه شدم كه «شنى» تانكى كه مرا تعقيب مى كرد درآمده و آن تانك ديگر قادر به تعقيب كردن من نيست.
مقدارى كه از تانك دور شدم، ديدم دور از انصاف است كه آن برادر مجروح را تنها رها كنم و با خود گفتم بايد جاى او را شناسايى كنم تا بلكه بتوانيم شب به آن محل بازگشته و آن برادر را با خود ببريم.
وقتى به طرف او مى رفتم ديدم يك دستگاه «نفربر» از سمت ايران به سوى من مى آيد.
به سرنشينان آن اشاره كردم و آنها هم صدا مى زدند «بيا! بيا».
به خيال اينكه آنها ايرانى اند به سمت برادر مجروح حركت كردم تا او را هم با خود ببريم.
ولى متأسفانه وقتى «نفربر» نزديك شد، متوجه شدم آنها عراقى هستند و لذا براى نجات خود به پشت تپه رفته و خودم را داخل «چاله خمپاره» انداختم.
عراقى ها من را در چاله پيدا كردند.
ولى هرچه اصرار كردند كه بلند شوم بلند نشدم و گفتم اگر شهيد شوم بهتر از اين است كه به اسارت درآيم.
عراقى ها پياده شدند و به زور دست مرا كشيده و به داخل «نفربر» انداختند.
برادرانى كه در آن نزديكى بودند و با دوربين منطقه را زير نظر داشتند اين صحنه را كه ديده بودند، فكر كرده بودند من شهيد شده ام و لذا نام مرا به عنوان شهيد اعلام كردند.
.
.
» اعلام خبر شهادت حجت الاسلام ابوترابى در آن ايام بازتابهاى وسيعى داشت و به مناسبت خبر شهادت وى مجالس متعدد بزرگداشت برپا شد.
پس از ورود به قرارگاه پشت خط دشمن، افسران عراقى سئوالاتى از آنان كردند و آقاى ابوترابى به خيال اينكه بازجويى زودتر تمام خواهد شد با زبان عربى و با كلمات مختصر جواب آنها را داد و گفت: «يك شاگرد بزازم و در منطقه گشتى هاى شما مرا دستگير كردند.
ما در روستاى مجاور جبهه شما بوديم و يك شب بيشتر در جبهه نبوده ام و هيچ اطلاعى هم از وضعيت منطقه ندارم.
» ولى آنها سرباز مجروح را به هوش آوردند و با تهديد از او بازجويى كردند.
وى هم براى اينكه جوابى داده باشد، گفت: «هيچ اطلاعى ندارم و مسئوليت من با «ابوترابى» است.
» اين سخن موجب شد عراقيها با تهديد و اصرار بيشتر با آقاى ابوترابى برخورد كنند.
لذا پس از اذيت و آزار وى را تهديد كردند كه اگر صحبت نكنى، شب سرت را با ميخ سوراخ مى كنيم.
سپس او را تحويل سربازى دادند و او را مكلف كردند كه شب مانع خوابيدن آقاى ابوترابى شود.
آقاى ابوترابى درباره آن تهديد مى گويد: «با اينكه عراقى ها هيچ وقت راست نمى گفتند ولى آن شب به وعده خودشان عمل كردند.
آخر شب بود كه دوباره همان سرهنگ براى بازجويى آمد و هنگامى كه جوابهاى اول شب را گرفت.
ميخى را روى سرم گذاشت و با سنگ بزرگى روى آن مى زد.
صبح هيچ نقطه اى از سرم جاى سالم نداشت و همه جايش شكسته و خون آلود بود.
فرداى آن شب ساعت 8 صبح بود كه ما را سوار جيپى كرده و به پشت مقر فرماندهى قرارگاه در جايى كه يك خط آتش تشكيل شده بود، بردند سرهنگ يك ليوان چاى جلوى ما گذاشت و گفت: «اين آخرين آبى است كه مى نوشيد، مگر آنچه كه ما مى خواهيم بگوئيد».
پس از آن ما را سينه ديوار گذاشته و سربازها آماده آتش بودند كه پس از تهديدهاى فراوان بالاخره دست از سر ما برداشتند.
» عصر همان روز آنان را به «العماره» بردند.
در «العماره» هنگام غروب همان سرهنگ باز پس از اذيت و تهديد زياد، آنان را سينه ديوار گذاشت و فرمان آتش داد.
«يك» و «دو» را گفت، ولى «سه» را صبر كرد و باز به آنان تا فردا صبح مهلت داد.
شب به مدرسه اى كه قرنطينه اسرا بوده تحويل داده شدند و همان سرهنگ از يك افسر ستوان سه خواست از آنان بازجويى كند.
افسر بعد از رفتن سرهنگ برخورد خيلى خوبى با آنان داشت و آب و غذا در اختيارشان گذاشت و صبح زود نيز به جاى بازجويى چاى و بيسكويت به آنان داد.
افسر كه مقدارى زبان فارسى بلد بود، با آنان صحبتهايى كرد، بدون اينكه بازجويى در ميان باشد و به هنگام آمدن سرهنگ گفت: «چهار ساعت است كه از او بازجويى مى كنم.
جز يك شاگرد بزاز نيست و اطلاعاتى هم ندارد».
در نتيجه سرهنگ از بازجوييهاى بعدى منصرف شد.
و افسر عصر همان روز آنان را تا بغداد برد و به وزارت دفاع تحويل داد.
آقاى ابوترابى از اين افسر به نيكى ياد مى كند و مى گويد: «9 سال از اين واقعه گذشت و بعد از قبول قطعنامه هنگامى كه به كربلا مشرف شديم، در رواق حرم مطهر امام حسين(عليه السلام) بچه ها حال عجيبى داشتند و من هم در جمع آنها بودم كه متوجه شدم يك افسر عراقى مرا صدا مى زند، نزديك او كه رفتم به من گفت: «مرا مى شناسى؟» گفتم: «نه».
گفت: «من همان افسرى هستم كه جان تو را در 9 سال قبل نجات دادم.
» هنگام تبادل اسرا نيز وقتى در قرنطينه بوديم همين افسر به ديدن ما آمد و صورت مرا بوسيد و گفت: «ما به امام خمينى(رحمه الله) و همينطور تمام علاقمندان ايشان احترام مى گذاريم و امروز مقام رهبرى شما در منطقه تنها قدرتى است كه در مقابل استكبار جهانى ايستاده است».
و اينجا بود كه متوجه شديم اين افسر هم شيعه بوده و هم نسبت به امام و انقلاب ما علاقمند مى باشد.
» مدتى طول كشيد تا از هويت واقعى وى با خبر شوند خود مى گويد: «چند روزى در «استخبارات» عراق بازجويى مى شديم تا اينكه يك شب افسرى مرا صدا كرد، از سلول كه بيرون آمدم شغل مرا پرسيد و وقتى گفتم: «شاگرد بزاز هستم» خنديد و رفت.
از خنده او فهميدم كه «لو» رفته ام و چون حتى به هم سلوليهايم چيزى نگفته بودم، احتمال دادم كه شايد از طريق راديو و تلويزيون شناسايى شده ام.
در همين حال سرگردى به سلول من آمد و گفت: «من تو را از ايران مى شناسم و بعد هم تمام مشخصات مرا داد و در آخر گفت: «تو رئيس مجلس شوراى اسلامى هستى»، در حالى كه من رئيس شوراى شهر بودم و فهميدم مرا اشتباه گرفته اند، لذا مجبور شدم اعتراف كنم و گفتم: من رئيس شوراى شهر هستم، نه رئيس مجلس.
سپس آن سرگرد در سلول را بست و رفت و حدود نيم ساعت بعد برگشت.
زمانى كه برگشت حدس زدم اطلاعات تازه اى دارد و وقتى كه گفت: «تو راست مى گويى و رئيس مجلس نيستى».
فهميدم حدسم درست بوده است.
» بعثي ها براى برانگيختن سربازان مسلمان عراقى به جنگ با ايرانيها متوسل به حيله شده و ايرانيان را مجوس معرفى مى كردند.
خاطره ذيل از حجت الاسلام ابوترابى گوياى اين مطلب است: چند روزى گذشت و ما را به يك پادگانى منتقل كردند، در آنجا متوجه شدم كه آنها قصد دارند ما را اعدام كنند.
آخر عمرى شروع كرديم به نماز خوندن و روزانه از صبح تا شب به استثناى وقت ناهار نماز مى خواندم.
در ابتداى كار برخورد عراقيها با من خيلى بد بود ولى پس از سه روز، كار به جايى رسيد كه نگهبان با احترام دو دستى برايم غذا آورد و گفت: «ما شنيده بوديم ايرانيها مجوس اند! تو يا ايرانى نيستى و يا عابد و زاهدى».
گفتم: من هم ايرانى هستم و عابد و زاهد هم نيستم».
بعد از گذشت 15 روز دوباره ما را به وزارت دفاع عراق برگرداندند.
در بازجوييها و صحبتها من به عنوان وابسته و علاقمند به نظام جمهورى اسلامى شناخته شده بودم، به طورى كه يكى از افسرهاى عراقى مى گفت: «ابوترابى! تو براى امام خمينی حاضرى حتى پدرت را بكشى».
به هر حال پرونده اى براى ما تنظيم شد و بعد از 10 ماه مرا به استخبارات كه سازمان اطلاعات و امنيت عراق بود بردند.
» حدود يك ماه در استخبارات عراق ماندند تا اينكه يك شب اسامى 21 تن از اسراى خلبان و يك پاسدار و آقاى ابوترابى را در ليستى نوشتند.
صبح خلبانها، روز بعد آن پاسدار و روز سوم آقاى ابوترابى را بردند و در پاسخ به سؤال آقاى ابوترابى گفتند: «همه چيز تمام شد.
شما به اردوگاه منتقل مى شويد و يك ماه بعد هم راهى ايران خواهيد شد.
.
.
.
رئيس جمهور و نخست وزير شما كشته شده اند و يك ماه ديگر «مسعود» رئيس جمهور ايران مى شود و همه شما آزاد مى شويد.
» به اين ترتيب در پى شهادت «شهيد رجايى و شهيد باهنر» آنان را از «سلول» به اردوگاه تازه تأسيس «الانبار» منتقل كردند.
وى حدود هشت ماه در اين اردوگاه بود.
معاون اردوگاه كه يك افسر ناپاك عراقى به نام «محمودى» بود، اسرا را خيلى اذيت مى كرد.
آقاى ابوترابى در ماه مبارك رمضان بدون آگاهى عراقيها ظهرها يك ساعت براى اسرا سخنرانى مى كرد تا اينكه روز نوزدهم او را به زندان بردند و در روز بيست و هفتم به بغداد منتقل كردند.
بعد از حدود 2 ماه دوباره وى را به موصل برگرداندند.
و چون اردوگاه موصل يك و موصل دو او را نپذيرفتند، به اردوگاه موصل سه برده شد.
او از اين اردوگاه چنين ياد مى كند: «در 3 نيز تعدادى از برادران را به عنوان خرابكار زندانى كرده و درب آسايشگاه را به رويشان بسته بودند.
با فعاليتهايى كه شد به تدريج اردوگاه موصل 3 به يكى از بهترين و فعال ترين اردوگاهها در ارتباط با مسائل فرهنگى درآمد و با وحدتى كه بين بچه ها ايجاد شده بود كارهاى فرهنگى و مراسم باشكوهى در موصل 3 انجام مى گرفت.
يادم مى آيد در يكى از اين مراسم نمايشگاه عكسى برپا شد، در اردوگاهى كه قلم و كاغد ممنوع بود، برادران اسير در يك نمايشگاه عكس، متجاوز از 400 عكس از حضرت امام(رحمه الله)و آية الله خامنه اى و آقاى هاشمى رفسنجانى ترتيب داده بودند.
عراقى ها متوجه نمايشگاه شده و به آسايشگاه ريختند ولى جز يك عكس قدى حضرت امام كه ابعاد آن يك متر در 60 سانتى متر بود، چيز ديگرى به دست نياوردند.
خود عراقى ها متحير مانده بودند كه كاغذ اين عكس از كجا آمده و چگونه و با چه وسايلى كشيده شده است؟!» مرحوم سيد على اكبر ابو ترابى حدود سه سال در اردوگاه موصل سه ماند و از آنجا به اردوگاه موصل چهار تبعيد شد.
سه ماه بعد موصل چهار را براى آوردن اسراى جديد تخليه كردند و او را دوباره به اردوگاه موصل سه فرستادند.
نه روز بيشتر طول نكشيد كه با اصرار و پافشارى نگهبانهاى اردوگاه موصل سه ايشان را به «رماديه»، اردوگاه هفت تبعيد كردند.
مدت چهار ماه در «رماده هفت» ماند تا اينكه آنجا را نيز براى جا دادن اسراى نوجوان تخليه، و اسرا را بين اردوگاههاى ديگر تقسيم كردند و ايشان به اردوگاه موصل يك منتقل شد.
وى در باره سختي هاى اين اردوگاه مى گويد: «در بدو ورود با ما كارى نداشتند ولى وقتى صبح شد، مشخصات ما را گرفته و رفتند.
ساعت 3 بعد از ظهر بود كه ناگهان سربازها وحشيانه با كابل و چوب به اردوگاه حمله ور شده و بچه ها را كتك زدند.
نوبت به من كه رسيد، يك عراقى گفت: «ابوترابى بيا بيرون!» وقتى همه بچه ها را زدند خيلى مفصل تر و بيشتر مرا كتك زدند.
هر نوبت كه ما را كتك مى زدند، مى خواستند كه به حضرت امام(رحمه الله)جسارت كنيم و ما كه جواب منفى مى داديم آنها دو مرتبه از نو شروع به كتك زدن مى كردند.
دفعه آخر زدنشان از حد گذشت و چنان با لگد بر بدنم زدند كه خون زيادى از بدنم رفت ومدت 17 روز در بيمارستان بسترى شدم.
» اردوگاه موصل يك نيز پس از مدتى وضعيت خوبى از نظر فرهنگى و وحدت بين اسرا پيدا كرد، لذا از بين اسرا 150 نفر ـ از جمله آقاى ابوترابى ـ را انتخاب كردند و گفتند: «شما را جايى مى فرستيم كه ديگر زنده برنگرديد» سپس آنان را به «تكريت» تبعيد كردند.
وى چگونگى آزادى خود را از اسارت چنين بيان مى كند: «در همين اردوگاه بوديم كه زمان تبادل اسرا فرا رسيد.
قبل از آزادى يك پرچم آمريكا درست كرديم و بنا شد وقت خروج از اردوگاه آن را به آتش بكشيم ولى عراقى ها با آنكه در حال جنگ با آمريكا بودند، اجازه اين كار را ندادند.
اردوگاه ما آخرين اردوگاهى بود كه اسراى آن تبادل شد، روز آزادى 9 نفر ما را جدا كرده و خارج اردوگاه زندانى كردند.
فردا عصر بعد از آزادى همه ما را به «رماديه» بردند و حدود 25 روز هم آنجا نگه داشتند و سپس همزمان با دو برادر عزيز و متعهد و مكتبى مهندس يحيوى و مهندس بوشهرى راهى وطن عزيزمان شديم.
» عجيب اينكه آقاى ابوترابى هرگز از اينكه اسير شده بود گله نكرد.
اسارت او موهبتى براى اسراى ايرانى بود چرا كه ايشان در ايام اسارت به پدرى مهربان و فرشته نجاتى براى اسراى غريب و خسته از ستم بود و رهنمودهاى وى افزون بر آنكه تحمل اسارت را ممكن مى ساخت، در رشد فكرى و معنوى اسرا نقش بسزا داشت.
پس از اسارت سرانجام پس از گذشت ده سال، سيد على اكبر ابوترابى، كه به حق «سيد آزادگان» لقب گرفته بود، با سربلندى به ميهن بازگشت.
سيد هيچگاه از تلاش خسته نشد.
او هماره در صدد به دست آوردن رضاى الهى بود.
نمايندگى ولى فقيه در ستاد امور آزادگان و نمايندگى مردم تهران در مجلس شوراى اسلامى در دوره چهارم و پنجم پس از آزادى، در كنار نام او قرار گرفت ولى او باز تغييرى نكرد.
همان روحانى بى ادعاى بى اعتناى به چرب و شيرين دنيا باقى ماند و جز به خدا و تلاش براى آسايش و كمال خلق خدا نينديشيد.
سيد على اكبر ابوترابى، نمونه تحمل، خدامحورى، آرامش، تواضع و در يك كلام، مجمع خوبيها بود.
انسانى دوست داشتنى و رازدارى امين و گره گشايى بى منت.
از اين روست كه با تصور واژه «آزادگان»، ابتدا تصوير او بر آئينه خاطرها نقش مى بندد.
منبع: "اولین نگارخانه تخصصی عالمان شیعه" انتهای پیام/2002/خ

دیدگاه ها

اخبار استان قزوین
اخبار ایران و جهان