۱۰/شوّال/۱۴۴۵

-

۱۴۰۳/۰۱/۳۱ جمعه

صبح قزوین گربه خپل
کد خبر: ۳۸۳۵۶ تاریخ انتشار: // ساعت: : ↗ لینک کوتاه

قصه های کودکانه؛

گربه خپل

موشی خپل رو به سمت چاه برد خپل که تا حالاخودش رو تو آیینه ندیده بود فکرکرد یه گربه ی دیگست یک نعره بلندی کشید و به سمت آیینه حمله کرد تا با اون گربه بجنگه.

گربه خپل
صبح قزوین؛ بچه های عزیز در نزدیکی های خانه خپل خرابه ای بود.
خپل هر روز از خواب بیدار می شد.
سری به خرابه می زد تا شاید غذایی برای خوردن پیدا کند.
چندروزی بودکه خپل چیزی پیدا نمی کرد انگار یکی دیگه می اومد و غذاها رو می خورد.
خپل خیلی عصبانی شد وگرسنه به خونه برگشت.
تا اینکه یه روزخپل تصمیم گرفت یه جایی قایم شه و ببینه کی میاد وغذاها رو می خوره.
خپل یه روز رفت روی پشت بوم نشست درحال چرت زدن بودکه دید یه موش با بچه هاش اومد و غذاها رو جمع کرد.
  Image63855-2   خپل زود از بالای بام پایین پرید وجلوی موش وایساد.
موشی که ترسیده بود اما به روی خودش نیاورد و به خپل سلام کرد وگفت: به به چه گربه ای!چقدر زیبا و مهربون! خپل که تاحالا کسی ازش تعریف نکرده بود از افتخار بادی به خودش انداخت و به موشی گفت: تومی دونی من کی هستم؟ موشی جواب داد: شما آقای خپل خان سردار این خرابه هستی! من هم موشی ضعیف و بیمار درخدمت شما هستم.
  images (2)   خپل گفت: پس توکه می دانی من سرداراین خرابه ام چرا به قلمرو من آمدی وغذای مرا می خوری.
موشی که خیلی زرنگتر از این حرفها بودگفت: غذایی که شما می خورید غذای خوبیه من اگرکمی نان خورده یا پنیرگیر بیارم می خورم.
خپل گفت: باشه ولی دیگه اینجا نبینمت وگرنه هم خودتو هم بچه هاتو می خورم.
بعد هم میوی بلندی برای موشی کرد و رفت.
موشی به فکر افتاد اون بایدکاری می کرد؛ خیلی هم از خپل می ترسید چندروزی به خرابه برای غذا نرفت بچه ها ازگرسنگی ضعیف و بیمارشده بودند.
  images   موشی در این چند روزکه تو سوراخ مونده بودحسابی فکرکرد و نقشه ای برای خپل بدجنس ریخت.
موشی به پشت خرابه رفت و نگاهی به چاهی که اونجا بودکرد.
موشی روی چاه رو پوشوند وکنار لانه اش یک تکه بزرگ آیینه شکسته گذاشت.
بعد به سراغ خپل رفت و اونم که درخواب ناز بود بیدارشد.
موشی گفت: آقای خپل مدتی است من ازیک گربه که خیلی ازشما بزرگترهست می ترسم مگر شما سردار این خرابه نیستی؟ اما اون گربه می گه که سردار این خرابست.
من از شما خیلی برای اون گربه تعریف کردم از سبیلهای بلندت، دم درازت و هیکل بزرگت اما اون قبول نمی کنه.
حالامن از شما می خوام که بیایید و اون رو از نزدیک ببینید.
خپل که حسابی عصبانی شده بود وگربه ای پیداشده بودکه از اون بزرگتربود بلند شد و همراه موشی به راه افتاد.
  images (3)   موشی خپل روبه سمت چاه برد خپل که تا حالاخودش رو تو آیینه ندیده بود فکرکرد یه گربه ی دیگست یک نعره بلندی کشید و به سمت آیینه حمله کرد تا با اون گربه بجنگه.
ناگهان خپل درمیان چاه آب متروکه که آب زیادی هم داشت افتاد و میومیو می کردکه کسی اونو نجات بده.
موشی خوشحال شد وگفت: ای خپل بدجنس! اگرراضی میشدی من و بچه هام تواین خرابه زندگی می کردیم و ماهم سهم غذای خودمونو می بردیم حالا اینجوری نمیشد.
بله بچه های عزیزخپل توچاه آب مرد و موشی سردارخرابه شد چون خپل خیلی بدجنس بود.
ما هم یاد بگیریم که با دوستامون مهربون باشیم و اونا رو دوست داشته باشیم.
نویسنده: زینت اسدی انتهای پیام/۳۰۰۷  

دیدگاه ها

اخبار استان قزوین
اخبار ایران و جهان