۱۵/شوّال/۱۴۴۵

-

۱۴۰۳/۰۲/۰۵ چهارشنبه

صبح قزوین شهید متوسلیان چهارشنبه سوری می آید!
کد خبر: ۲۹۳۲ تاریخ انتشار: // ساعت: : ↗ لینک کوتاه

آخرین چهارشنبه زرد و سرخ؛

شهید متوسلیان چهارشنبه سوری می آید!

سردار رشيد اسلام" سرلشگر جاويدالاثر، حاج احمد متوسليان، در سال ١٣٦١ ، همراه سه نفر ديگر، در جنوب لبنان به دست نيروهاي مزدور رژيم اسرائيل ربوده شد."

شهید متوسلیان چهارشنبه سوری می آید!

به گزارش صبح قزوین، صداي شليک چند توپ همه جا را لرزاند.
بعد نورهاي رنگي فشفشه ها،

دشت کوچک ميان تپه ها را روشن کرد.
چندين جسد روي خاک افتاده بود.
 کمي دورتر، يک خودروي پلاک سياسي، با درهايي باز، رها شده بود.
 مردمک هاي چشم هاي متوسليان، زير پلک هايش به حرکت درآمدند.

تنفسش تند شد.
ناگهان چشم هايش را باز کرد و نشست.
 نمي دانست کجاست.
از دور صداي شليک توپ مي آمد.
صداي مبهم جمعيتي، از دور دست پشت تپه ها، تا آنجا قد کشيده بود.
از کمي نزديكتر، صداي موسيقي تندي مي آمد.
گوش تيز کرد.

 صداي زير خواننده ي زني بود كه واضح نبود به چه زباني مي خواند.
 از دور، سرِ تاس نزديك ترين جسد، کمي برق مي زد.

 قد متوسط مرد را يک لباس چريكيِ پلنگي پوشانده بود.
خودش را سينه خيز به او رساند.
خاک به طرز عجيبي پوک بود.

گويي همه را تراشيده باشند و دوباره سرِ جايش ريخته باشند.
نزديك تر رفت.
مرد محاسن به نسبت بلندي داشت.
يک عينک کلفت کائوچويي هنوز روي صورتش بود.
 غباري که روي شيشه هاي عينک نشسته بود، نمي گذاشت برق بزنند.

يك دفعه صداي تپش قلبي را شنيد.
صداي تپيدن قلب از جسد مرد مي آمد.
آنقدر جلو رفت که ديگر نفسش به سرِ مرد مي خورد.
يکدفعه برق گرفتش.

مرد،چمران بود.
بي هيچ تنفسي روي زمين افتاده بود.
گويي بدن تركشباران شده اش، سالهاست آنجا آرميده است.

متوسليان همه ي بدنش را به زمين چسباند.
صداي ضربان قلب، اين بار بلندتر از قبل مي آمد.
دست کشيد روي بدن دکتر چمران تا مبادا تل هاي در کارباشد.
 دستش يک لحظه روي سينه ي دکتر جا ماند.
احساس کرد حفرهاي آنجاست.
آهسته سرش را بلند کرد و خودش را به طرف سينه ي دکتر کشاند.

درون قفسه ي سينه، حفرهي به نسبت بزرگي بود.
وسط حفره، قلب دکتر جاگرفته بود.
قلب هنوز داشت مي زد.
آرام و قوي.

متوسليان دستش را داخل حفره برد.
قلب گرم بود و مي تپيد.
با احتياط دستش را به قلب زد.
اتفاقي نيفتاد.
انگشتانش را اطراف قلب فرستاد.
قلب ازبدن جدا بود! قلب را، بي هيچ مانعي، در دست گرفت و بلند کرد.

 قلب هنوزمي تپيد.
مثل قبلش آرام و قوي.
قلب را سرجايش گذاشت.
خودش را به طرف سرِ دکتر کشاند.
  بر پيشاني بلند دکتر بوسه زد.
قطرهاي روي سر دکتر چکيد و بي هيچ مانع، لغزيد و روي خاک افتاد.
رداشک با کناره هاي گل آلودش، مثل خطي براق روي سرِ دکتر پيدا بود.
 کلافه بود.
نمي دانست کجاست.
اولين چيزي را که بايد مي فهميد.

يک لحظه فکر کرد " دهلاویه" است.
اما نبود! تا جسد بعدي چند قدم مانده بود.
اين يكي، از آن مردي ميانه قامت بود که لباسي خاکي بر تن داشت.
ناخودآگاه گفت:ابراهیم!

همت، آسوده، رو به آسمان دراز کشيده بود.
درشتي چشم ها و کشيدگي مژگانش هنوز پيدا بود.
چشم هاي متوسليان تار مي ديد.

 سرش را به سر همت تکيه داد و فارغ از غريبگيِ مکان و خطر هوشياري دشمن، هاي هاي گريست.

شانه هاي كشيده ي متوسليان سخت مي لرزيدند.
انگشتان بلندش،بياراده، غبار را از چشمان همت مي سترد.
 دستش را دور جسد گلوله خورده ي همت انداخت تا در آغوشش بگيرد.
ناگهان دستش را، تند عقب کشيد.
 چيزي روي زمين افتاد.
از روي غريزه، دست کرد تا بلندش کند و آن را دور بياندازد؛

اما گرما و ضربانش آنقدر غريب بود که عادت را کناربزند.
آهسته و با احتياط، مشت بزرگش را باز کرد: قلب همت، چونان قلب چمران، آرام و قوي، براي خود مي تپيد! گردن کشيد؛ حفره ي درون سينه ي همت نگاهش را پر کرد.
 نشست؛ دور تا دورش را ناآشنا از نظر گذراند.
نگاهش روي تويوتا ماسيد.

 تويوتا سفيد بود.
روي درهاي بازش، جاي گلوله هايي بي شمار به چشم مي خورد.
بلند شد و خميده به طرفش دويد.
يک لحظه ايستاد.
درون خون آلود" تقي رستگار مقدم" و" سيد محسن موسوی" ،" كاظم اخوان " تويوتاروي صندليها افتاده بودند.

 درون سينه ي هر سه شان، باز حفرهاي بود و قلبي که آرام و قوي مي تپيد! روي تابلو نوشته بود: سردار رشيد اسلام" سرلشگر جاويدالاثر، حاج احمد متوسليان، در سال ١٣٦١ ، همراه سه نفر ديگر، در جنوب لبنان به دست نيروهاي مزدور رژيم اسرائيل ربوده شد.
"

از خاکريز بالا رفت .
يکدفعه صداي شليک چند توپ همه جا را لرزاند.
 بعد نورهاي رنگي فشفشه ها، همه جا را روشن کرد.
چند خاکريز ديگر، بادشت هاي کوچکي در ميان شان، سرشار از اجساد و تانک هاي سوخته وميدان هاي مين، محاصره اش کرده بودند.

با کمي فاصله از اين مجموعه خاکريزها، برجهايي بلند، بعضي نيم ساخته و بعضي كامل، سر به آسمان کشيده بودند و مثل ديواري بلند و نفوذ ناپذير، از آنچه در بر گرفته بودند،محافظت مي كردند.
 چراغهاي خانه هاي برجها، تک و توک روشن بود.
درفاصله ي خاکريزها و اسكلت هاي برجها، شعله هاي بلند آتش مي رقصيد.

سياهي هايي دورِ آتش، در جنب و جوش بودند.
متوسليان به طرف برجها دويد.
يک لحظه ايستاد تا نفس تازه کند.
باز صداي غرش توپ هاي

آتشبازي آمد و آسمان رنگي شد.
با خاموش شدن فشفشه ها، نگاهش به مردم دوخته شد.

همه گُله به گُله، دور آتش ها حلقه زده بودند.
کمي بعد، صداي دست زدن و آواز خواندن شان بلند شد.
عدهاي از روي آتش مي پريدند و بقيه تشويقشان مي کردند.
 يکدفعه صداي ريزش خاک بلند شد.
متوسليان برگشت.
مردي سلاح بهدست، از دور، به طرف او مي آمد.
آهسته، خودش را از بالاي خاکريز، دو قدبه پايين سراند.

مرد، بي خيال، اسلحه را بر پشتش آويخته بود و سوت مي زد.
صداي خرخر بي سيم بلند شد.
صداي مردي از پس زمينه ي آواز يک زن، خودش را بيرون کشيد.
چه خبر؟

- سلامتي قربان!

- نيم ساعت ديگه مونده.
يه دورِ ديگه بزن و بيا!

- چشم قربان!

نگهبان دوباره شروع کرد به سوت زدن.

متوسليان جم نخورد.
صبر کرد تا نگهبان از او رد شود.
بعد جهيد و به يک ضرب، دست مرد را پيچاند و اسلحه را از پشت مرد بيرون کشيد و به دست گرفت.

نگهبان، هاج و واج، کتف دردناكش را در دست گرفته بود.
متوسليان گفت: .
نترس! خودي ام.
و سر اسلحه را پايين گرفت.
نگهبان هنوز ماتش برده بود.

حلال كن برادر! گفتم هرجور ديگه جلوت بيام، مي زنيم .
 -متوسليان گفت:بچه كجايي؟

نگهبان هنوز ساکت بود.

- مال کدوم نيرويي؟

- نكنه منافقي؟

- نه! يگان حفاظت.

- حفاظت کجا؟

-اينجا ديگه.

نگهبان آشكارا خيلي نمي خواست حرف بزند.
دمغ بود.
اسلحه هنوزدست متوسليان بود.

-       من احمد متوسليانم؛ ٢٧

نگهبان چيزي نگفت.

- اينجا کجاس؟

- منطقه ي نظامي.

- اين رو که مي دونم.
کدوم منطقه؟

- منطقه ي نظامي ديگه.
موزه ي جنگ!

- كدوم موزه؟

- شب آخرِ سالي، مسخره بازيت گرفته.

متوسليان هنوز نگهبان را نشانه رفته بود.
از بالاي تفنگ، نوري بهطورمستقيم به چهره ي او مي خورد.

- برات گرون تموم ميشه ها! اين وقت شب اومدي توي منطقه ي نظاميكه چي بشه؟

 -چرا موزه؟ پس جنگ چي شد؟

- نگهبان خندهي تلخي كرد: زيادي خوردي داداش!

 چرا موزهي جنگ؟ چرا موزه؟

 اون اسلحه رو بده.
بيچاره ميشي ها!

 چرا جسد دكتر و ابراهيم آنجا بود؟

 كدوم دكتر؟

-دكتر چمران.

- اگه اعتراض داري، صبح بيا تو دفترِ نظرات بنويس؛ بهش رسيدگي مي كنن.
من فقط نگهبان اينجام.
اون اسلحه رو هم بده بياد.

 ما اينجا چه كار مي كنيم؟

اسلحه را آهسته زمين گذاشت.

نگهبان گفت: اون چيه که به لباست آويزونه؟

متوسليان کاغذ را ديد.
کاغذ با نخي پلاستيکي به جيب شلوارش متصل

بود.
کاغذ را کند و جلوي چشمانش گرفت.
يک شماره بود و زيرش نوشته

 شده بود: اموال بنياد حفظ آثار و نشر ارزشهاي دفاع مقدس!

 نگهبان تند گفت: مردک بي غيرت! به ماکت شُهدام رحم نمي کني؟

و پريد و اسلحه را برداشت.

گُنگ بود.
نگاهش افتاد روي اسكلت هاي بلند برج ها كه مثل ديوارِ بلند نفوذناپذيري، دورتادور شهر را محاصره كرده بودند.
با قدم هايي نگين به سمت شهر راه افتاد.

اما متوسليان نايستاد.
نگهبان ناگهان شليک کرد!

صداي رگبار گلوله، سکون شب را شکست.
متوسليان روي زمين نيفتاد.
 همانطور رو به برج هاي ديوار مانند شهر ايستاده بود.

صداي بي سيمِ نگهبان بلند شد.
کسي از آن طرف بي سيم فرياد مي زد:

-       صدايش با صداي يک خواننده ي زن در هم آميخته بود.
چرا شليک کردي احمق؟

-       دزد بود.
داشت فرار مي کرد.
زدمش.

-       نفهم! دزدو با رگبار مي زنن؟

-       چه غلطي کردي؟ ببين زنده س يا نه؟

نگهبان دويد و جلوي متوسليان رفت و به بدن هنوز ايستاده اش نگاه کرد.

گلوله ها، در چند جا، سينه ي متوسليان را سوراخ کرده بودند و رفته بودند.

روشنايي اندک آسمان شب، از پشت سوراخ ها پيدا بود.

بي سيم و تفنگ را رها کرد.
نگهبان بريده بريده گفت: مرده!

صدای خفيفي بلند شد.
به پايين پايش نگاه کرد .
خون سرخي که از بدن

متوسليان جاري بود و بر زمين مي ريخت، نور چراغ تفنگ را مي بلعيد و فرو مي داد.
گويي چشم هاي پر آب، دهان باز کرده بود.
اما خون کدر نبود.
زلالِ زلال بود.
مانند آبي که سرخ باشد.

خون متوسليان همينطور مي جوشيد و مي جوشيد و روي زمين مي ريخت

و روان مي شد.
شيب زمين، به طرف برجهاي شهر بود.

منبع: کتاب توت فرنگی های روی دیوار

نویسنده: محمد سرشار

انتهای پیام/2002/خ

دیدگاه ها

اخبار استان قزوین
اخبار ایران و جهان