مشته فولادى سنگین وزن كه در آن لحظه تبدیل به طلا شده بود در زیر نور خورشید تلولو خاصى پیدا كرد و ناگهان دكان پینه دوز را به رنگ طلایى در آورد.
تصویر یک صفحه از کتاب اربعین به خط ملاصدرا
مفتاح الفلاح، یکی از مشهورترین آثار شیخ است که در آن به اعمالی که یک فرد مسلمان در یک شبانه روز خود باید انجام دهد، پرداخته است. موضوعاتی مانند آداب لباس پوشیدن، خوردن، آشامیدن و راه شناختن زوال آفتاب را در فصلهای گوناگون به مناسبت مطرح کرده است.
تصویر یک صفحه از کتاب مفتاح الفلاح به خط شیخ بهائی
وفات شیخ بهایی شیخ بهایی در چهارم شوال سال ۱۰۳۰ بیمار شد و پس از هفت روز رنج کشیدن در شب ۱۲ شوال درگذشت، جنازه او را در مسجد جامع عتیق با آب چاه غسل دادند و علما بر او نماز خواندند و سپس او را به مشهد بردند و به وصیت خودش در مشهد به خاک سپرده شد. کرامات شیخ بهایی/کارهای عجیب وغریب او شیخ بهایى روزى از بازار اصفهان مي گذشت، در یك گوشه دور افتاده بازار توى یك مغازه كوچك و رنگ و رو رفته كه نور باریكى از سقف آن به داخل دكان می تابید و در و دیوارش را روشن می ساخت، ناگهان چشمش به پیرمردى افتاد كه بیش از 90 سال از عمرش می گذشت و در آن حال مشته سنگینى به دست داشت و مشغول كوبیدن به تخت گیوه بود. شیخ بهایى با دیدن پیرمرد دلش به حال او سوخت و به داخل مغازه رفت و از پیرمرد پرسید: تو چرا در جوانى اندوخته و پس اندازى براى خود گرد نیاوردى تا در این سن پیرى مجبور به كار كردن نباشى؟ پیرمرد سرش را از روى گیوه برداشت و نگاه نافذش را بر روى شیخ بهایى انداخت ولى چیزى نگفت. شیخ دست پیش برد و مشته را از دست پیرمرد گرفت و با علمى كه داشت آن را تبدیل به طلا كرد و بعد زیر نورى كه از سقف به روى پیشخوان می تابید جلو پینه دوز گذاشت. مشته فولادى سنگین وزن كه در آن لحظه تبدیل به طلا شده بود در زیر نور خورشید تلألوخاصى پیدا كرد و ناگهان دكان پینه دوز را به رنگ طلایى در آورد شیخ بهایى بعد از این كار به سرعت از مغازه خارج شد و در همان حال خطاب به پیرمرد گفت: پینه دوز، من مشته تو را تبدیل به طلا كردم آن را به بازار طلافروش ها ببر و بفروش و بقیه عمر را به راحتى سر کن. شیخ بهایى هنوز قدم از دكان بیرون نگذارده بود كه ناگهان صدایى او را برجاى نگاه داشت. این صداى پیرمرد بود كه می گفت: اى شیخ بهایى اگر تو مشته مرا با گرفتن در دست تبدیل به طلا كردى من آن را با نظر به صورت اولش در آوردم! شیخ بهایى به سرعت برگشت و به مشته نگریست و دید مشته دوباره تبدیل به فولاد شده است دانست كه آن پیرمرد به ظاهر تنگدست و بى سواد است ولی از مردان خدا بوده و علم و دانشش به مراتب از او بیشتر است و نیازى به مال دنیا ندارد. روى این اصل با خجالت و شرمندگى پیش رفت و دست پینه دوز را بوسید و عذر بسیار خواست و بدون درنگ از مغازه خارج شد. از آن به بعد هر گاه از جلو دكان پیرمرد رد می شد، سرى به علامت احترام خم كرده و با شرمندگى می گذشت! شاه نعمت الله ولى چه خوب گفته است: ما خاك راه را به نظر كیمیا كنیم/صد درد دل به گوشه چشمى دوا كنیم آنان كه خاك را به نظر كیمیا كنند/آیا بود كه گوشه چشمى به ما كنند انتهای پیام/ 3003/ح
دیدگاه ها