به گزارش خبرنگار اجتماعی صبح قزوین؛____حمید حامدی فر.
حوالی ساعت 17:30 بود، ماشین را مقابل مسجد عدل قائم پارک کردم. اذان مغرب را گفته بودند. تصمیم گرفتیم تا نماز مغرب را در آنجا بخوانیم و سپس پیاده به سمت چهار راه عدل حرکت کنیم. مسجد شلوغ تر از همیشه بود و جمعیت جوان آن قابل توجه؛ گویا همه همدیگر را میشناختند که با دیدن یکدیگر لبخند میزدند.
قزوین شهر کوچکی است، امکان ندارد در خیابان راه بروید و چهره فردی آشنا را نبینید چه برسد به آنکه عده ای در این شهر آن هم با هدفی مشترک در جایی جمع شوند.
از آنجایی که یکی از نزدیک ترین مساجد به خیابان خیام، این مسجد است و جای پارک بهتری برای ماشین دارد، تجمع آدمهایی شبیه به هم در این روز و این ساعت و در این منطقه از شهر که با هدفی یکسان آمده بودند آن هم در جایی چون مسجد که نشان از نزدیکی افکار و عقاید آنها به هم داشت چندان دور از انتظار نبود.
"السلام علیکم و رحمه الله و برکاته"، مکبر پایان نماز را اعلام کرد، ما نیز در کنار دیگران از مسجد بیرون آمدیم و به سمت چهارراه عدل راه افتادیم.
خیابانها شلوغ تر از اوقات دیگر بود؛ حضور ماموران انتظامی که در دسته هایی منظم در کنار میدان و خیابان ایستاده بودند مشهود بود.
به چهارراه عدل رسیدیم؛ چهارنفر مقابل مغازه فست فودی که همیشه بساط کباب ترکی آن به راه است، 3نفر مقابل کافی شاپ وزرا، 4نفر گرد چراغ راهنمایی، چند نفر مقابل داروخانه اقبال و همین طور مردم در نقاط مختلف ایستاده بودند و در کنار دوستان و هم فکران خود، تجمعات کوچک پرشماری را تشکیل میدادند. از هر تیپ و قیافه ای در آنجا حضور داشت.
دورنمای زیبایی از پرسپکتیو موتورسیکلتهای مشکی پلیس که بطور منظم در کنار هم در ابتدای ورودی خیابان خیام شمالی قرار گرفته بودند نمایان بود.
به ساعت خود نگاه کردم، عقربه کوچک آن روی 6 بود. همه منتظر اتفاقی بودند و به یکدیگر نگاه میکردند، به نیروهای امنیتی مستقر در چهارراه نگاه میکردند، ماموران انتظامی به آنها نگاه میکردند. نگاه هر فرد با آدم حرف میزد و این امواج واژگان بود که از دریای چشم هرکس، گاه خود را سخت به سخره ساحلی دیدگان تو میکوبید و گاه نسیمش نوازشگر فکر و اندیشه ات میشد.
انتظار سخت است، چه آن زمان که آدمی منتظر اتفاقی خوشایند باشد و چه آن زمان که حرکت عقربهها، ناقوس شوم در گوشت مینوازد، فرقی نمیکند انتظار سخت است.
برای همین تصمیم گرفتیم همانند سایرین از ایستادن در نقطه ای به طور مداوم اجتناب کنیم و به سمت مسیر جنوبی خیابان خیام حرکت کردیم تا شاید گذر زمان برایمان راحت تر باشد.
توصیف همان و صحنهها همان، نگاه پرمعنای آدمها، تجمعات کوچک منتظر، تا مسجد مهدیه رفتیم. وارد مسجد شدیم، آنجا هم شلوغ بود. اصلا مسجد محل جماعت و شلوغی است، منتهی نه آن شلوغی که از آن بی نظمی فهم شود بلکه ازدحام جماعتی که طوق بندگی بر گردن نهاده و دین خدا را صیانت میکنند. گاه با نماز جماعت و انجام مناسک دینی و گاه با ...
اندکی در آنجا ماندیم و مجددا به راه افتادیم، به سمت نقطه قبلی، چهارراه عدل.
صدمتری مانده بود به چهارراه برسیم که صدای سوت و دست از دور به گوش میرسید. تاریک بود درست دیده نمیشد، فقط شنیده میشد، شعارها و اصوات غیرواضحی که حکایت از چیزی داشت، شروع غائله، چند دقیقه ای دیرتر از زمان موعود.
سریع خود را به چهارراه عدل رساندیم. جمعیت زیادی بود، منتهی دسته بندی مشخصی نداشت، ناگهان فردی از گوشه ای شعاری سر میداد و بلافاصله صدای او در میان سوت و کف و هیاهوی دیگران ناپدید میشد.
پیاده روها مملو از جمعیت بود. پلکان ورودی مغازهها که از ترس وارد آمدن خسارت به اموالشان در آن ساعت طلایی از کسب و کار آن هم در چنین خیابانی بسته بودند جای سوزن انداختن نداشت. فضای سبز وسط خیابان هم پر از آدمهایی بود که سعی میکردند تا به سختی روی پنجههای خود بایستند تا نکند صحنه ای از این غائله را از دست بدهند.
بر خلاف رسم معمول کمتر دیدم کسی با گوشی موبایلش فیلم و یا عکس بگیرد. نمیدانم، شاید هیجان پیش آمده از شروع غائله بود که مانع از توجه آدمها در به چالش کشیدن استعدادهای هنری شان میشد! و یا شاید ترس از دست دادن گوشیهای گران قیمتشان بود که آنها را از فکر توجه به رونق این رشته هنری منصرف میکرد! هرچه بود جزو معدود دفعاتی بود که چنین بود.
کم کم ماجرا داشت جدی تر میشد، شعارها قوت بیشتری میگرفت و دسته بندیها مشخص تر میشد. هرکدام از آدمهایی که تا قبل از شروع غائله در قالب دستههای کوچک چند نفره منتظر زمان موعود بودند حالا خود را به جمع بزرگتر هم فکران خود میرساندند.
شاید غائله در زمانی دیرتر از وقت معین شروع شده بود؛ اما شعارها دقیقا و مو به مو در تطابق کامل با رسانه های مجازی و معمول الحال این روزها سر داده میشد. شعارهایی که با خارج شدن از دهان صاحبانش همراه با آن بوی تعفن سرسپردگی، فتنه و فریب خارج میشد.
در میان آنها فردی را دیدم که وقتی شعار میداد رگ گردنش ورم کرده و صورتش برافروخته بود. نمیدانم درد اقتصادی و معیشتی او را به این حد از عصبانیت رسانده بود؟ با خودش چه فکری میکرد؟ یعنی فکر میکرد عافیت طلبان خارج نشینی که شعار آن شب او را تنظیم کرده اند واقعا صلاح او را میخواهند؟ مطالبه ات را بگو، نقدت را بگو، شعار اقتصادی سر بده، شعار انتقادی سر بده، چرا توهین؟ چرا افترا؟
افرادی را دیدم که میخندیدند و چه راحت آن کلمات سخیف را بر زبان جاری میکردند. آنها چه؟ آیا آنها هم مشکل اقتصادی داشتند؟ پس چرا میخندیدند و شعار میدادند؟ شاید برای تفریح آمده بودند، اما مگر آنجا تفریحگاه بود و این اتفاقات موجب فرح و شادمانی؟
و اما در مقابل آنها جماعتی بود که ماجرای روز قبل آنها را از هرگوشه ای از شهر به آنجا کشانده بود. جماعتی که مرکز تجمع خود را مسجد برگزیده بودند و آغاز حرکت خود را در چنین جایی معین کرده بودند.
چهرههای بر افروخته ای که گره ابروها در آن حکایت از جوششی درونی همراه با غصه و غم داشت. ظاهرشان گویای افکارشان بود و پوشش شان راوی منصفی از اوضاع جیبشان. یکدیگر را نگاه میکردند. گویا چشمانشان زبان باز کرده بود و این جملات را مضطرب فریاد می زد، تحمل تا کی ؟ تصمیم چیست؟ مصلحت چیست؟
تک صدایی بلند شد: "مرگ بر فتنه گر، مرگ بر فتنه گر". کاسه صبری بود لبریز که چکه قطراتش، امواج خروشانی شد در دریای پرآشوب دل آن جماعت. امواجی که با برخورد به صخره های اراده و غیرت پژواکی نو میشد و طنینش غالب بر هر خرده صدایی.
دیگر چیزی شنیده نمیشد مگر صدای برخورد موج با صخره، دیگر چیزی دیده نمیشد مگر ستونهایی متحرک از گوشت و پوست که تندیس ایستادگی و مقاومت را بالا و پایین میبرد.
غائله ای بود که به اجتماعی بزرگ مبدل شده بود منتهی نه با هدف نخستین شکل گیری آن. اتفاقی بود که به خواست خدا و حضور و اراده در راه او محقق شده بود و نتیجه همان شد که وعده داده شد بود آن هم در چهار راه عدل.
انتهای پیام/2002
دیدگاه ها