خبرنگار فرهنگ و هنر
صبح قروین؛ گفتوگویی صمیمانه با مادر شهید قاسمعلی مستخدمی داشته است، این شهید بزرگوار در سال ۶۱ و در سن ۱۵ سالگی به جبهه اعزام شد و در سال 63 به درجه رفیع شهادت نائل آمد؛ این گفتوگو را در ادامه میخوانید:
صبح قزوین : چطور شد که پسرتان تصمیم گرفت راهی جبهه شود؟
صغرا غفوری: از ابتدا در بسیج فعالیت میکرد و گاهی شبها در پایگاه نگهبانی میداد و یک روز گفت که قصد رفتن به جبهه را دارد، من و پدرش هم به دلیل علاقهاش مخالفتی نکردیم و برای رفتن به جبهه بدرقهاش کردیم.
صبح قزوین : اخلاقیات شهید چطور بود؟
صغرا غفوری: اخلاق بسیار خوبی داشت، پسر پاک، درستکار و مهربانی بود، از هفت سالگی شروع به نماز خواندن کرد و از سن ۱۰ سالگی کمکم روزههایش را میگرفت و حتی بعد از جبهه رفتنش میدیدم که نماز شب میخواند.
صبح قزوین : از دوران تحصيلي شهيد چه چیزی به ياد داريد؟
صغرا غفوری: تا مقطع سوم راهنمایی درس خواند زیرا ما آن زمان در روستا زندگی میکردیم و شرایط درس خواندن سخت بود و بچهها هم بازیگوش بودند.
صبح قزوین : چطور از شهادت پسرتان باخبر شدید؟
صغرا غفاری: پسرم در عملیاتی در جزیره مجنون به همراه یکی از دوستانش غواص بودند و قبل از عملیات برای باز کردن مسیر داخل آب میروند که عراقیها متوجه میشوند و آنها را هدف میگیرند، دوستانش خبر شهداتش را به ما ندادند و فقط گفتند که مفقود شده است که بعد از ۱۵ سال پلاک و استخوان هایش را برایم آوردند.
صبح قزوین : مدت ۱۵ سالی که پسرتان مفقود بود برای شما چگونه گذشت؟
صغرا غفوری: با اینکه مادران معمولا عاطفی هستند و دلبستگی زیادی به فرزندانشان دارند، ولی سعی میکردم که صبور باشم و به خدا توکل کنم ولی خواهرانش خیلی بیتاب بودند و در این ۱۵ سال از غم دوریاش هم مریض شدند و هم سختی کشیدند و خیلی امید به برگشتش داشتیم و فکر میکردند که اسیر شده است اما پس آزادی همه اسرا، دیگر امیدی به بازگشتش نداشتیم و ناامید شدیم.
صبح قزوین : خوابی از ایشان دیدهاید؟
صغرا غفاری: بعد از اینکه خبر مفقود شدنش را شنیدیم، بنیاد شهید بعد از 6 ماه اجازه داد که به عنوان مفقودالاثر برایش سنگ قبر بگذاریم ولی من هیچوقت دلم راضی نمیشد که روی آن سنگ برایش فاتحه بخوانم؛ یک شب خوابش را دیدم که با لباس رزمی روی سنگ قبرش خوابیده بود، گفتم پسرم چرا اینجا خوابیدهای و نمیآیی خانه گفت مادر خانه من اینجا است؛ وقتی که از خواب بیدار شدم دیگر مطمئن شدم که پسرم شهید شده است.
تقریبا سالی یک بار هم خوابش را میبینم که با همان لباس رزم میآید به ما سر میزند و میرود و مطمئنم که همیشه در بین ما حضور دارد، حتی یادم است که آن زمان درخت انجیر که داشتیم برایش خیرات کردم و نوهام خواب دیده بود که پسرم آمده و از درخت انجیر میچیند و میخورد.
انتهای پیام/3008
دیدگاه ها