۱۰/شوّال/۱۴۴۵

-

۱۴۰۳/۰۱/۳۱ جمعه

صبح قزوین گویی همه آماده شهادت هستند، نه جنگ!
کد خبر: ۲۴۸۱۸۴ تاریخ انتشار: ۱۳۹۶/۳/۳ ساعت: ۱۴:۱۲ ↗ لینک کوتاه

روایت شهید کوزه گرها از عملیات بیت المقدس:

گویی همه آماده شهادت هستند، نه جنگ!

ساعت ۸ شب شده بود، بعد از دعا و گریه در درگاه خداوند، همه آماده حرکت شده بودند، هر کس از خواسته‌هایش و خواب‌هایی که دیده بود می‌گفت و انگار همه آماده بودند که به میدان شهادت بروند، نه میدان جنگ!

گویی همه آماده شهادت هستند، نه جنگ!
به گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر صبح قزوین ؛ خرمشهر، نماد مقاومت بود؛ آنگاه که پس از پیروزی زیر تلی از خاک و آهن و ویرانه، سازه‌های بنای بلند آزادی برق می‌زدند.

مقاومت خرمشهر، مقاومت لبنان، مقاومت غزه و...، این اضافات همچنان در حال اضافه شدن هستند و تجاوزگران، هراسان به سمتِ کوچه‌های بن‌بست می‌دوند.

شمارشِ معکوس از ۳۵ روز مقاومت در خرمشهر آغاز شده بود و به ۳۳ روز در لبنان و ۲۲ روز در غزه. تا نقطه صفرِ پایان راهی نمانده است.

دستش را محکم به مرکز ثقلِ خودش گرفته بود. شهر مناره‌های مسجد را رها نمی‌کرد و معنویت تا روز پیروزی همچنان در دستِ مقاومت بود.

و نام خرمشهر با ایثار و شهامت آنانی شکل گرفت که بی هیچ ادعایی فقط به تکلیف عمل کردند و امروز جاودانه‌ی تاریخ‌اند.

شهید مجید کوزه گرها هم از آن دست رزمندگانی است که امروز که نه، بلکه آیندگان بایستی او را کالبدشناسی کنند؛ او حضورش در عملیات بیت المقدس را اینگونه روایت می‌کند:

یک ماه قبل از اعزامم به جبهه‌ها، اوایل جنگ بود، یکی، دوبار می‌خواستم فرار کنم و به جبهه بروم؛ اما متأسفانه خانواده‌ام متوجه شده و از رفتنم جلوگیری کردند.

من علاقه زیادی به جنگ داشتم، دوست داشتم مثل مردها بجنگم و کشته شوم، آن روزها فقط ۱۵سال داشتم، یادم می آیدکه برای اعزام به بسیج رفتم ولی گفتند تو خیلی سن ات کم است ولی خوشبختانه بعد از چند ماه تلاش، اسمم را برای رفتن به جبهه نوشتم.

اوایل فروردین و توی ایام عید بود که بعد از گریه و زاری فراوان خانواده ام راضی شدند که من به جبهه بروم، ما حدود یک گردان بودیم که از قزوین و توسط مردم بدرقه شده و به سمت تهران حرکت کردیم.

وقتی به پادگان امام حسن رسیدیم، چشمم به نیروهای عظیمی افتاد که پیش خود می‌گفتم: اگر این همه نیرو دست خالی هم حمله کنند می‌توانند تا خود بغداد پیش بروند.

بالاخره ما در پادگان مستقر شدیم و بعداز چند روز کارت‌های شناسایی جنگی مان را صادر کرده و آوردند که تحویل بچه‌ها بدهند، دل‌های بچه‌ها به تپش افتاده بود و هر کس منتظر بود که ببیند به کدام منطقه اعزام خواهد شد و مسئولیتش در جنگ چیست؟

بچه‌هایی که پشت کارت شناسایی شان مهر جنوب خورده بود بیشتر خوشحال بودند، اما من اصلا نمی‌دانستم که فرق بین جنوب و غرب چیست؟

خلاصه کارت مرا هم دادند و مهر جنوب به پشت آن خورده بود، آن روز نفری ۶۰۰ تومان پول توجیبی به همه دادند و شروع به سازماندهی کردند، در سازماندهی نیروها هر کس را با نام آرپی چی زن، بی سیم چی، تیربارچی می‌نامیدند، وقتی اوضاع را دیدم، مرا ترس برداشت و نگران بودم که به من چه سمتی خواهند داد، چون آموزش آنچنانی که ندیده بودم و نگران بودم که مرا حذف نکنند.

خلاصه بعد از ترس و لرز زیاد نوبت به من رسید و مرا به عنوان کمک آرپی جی زن یکی از رزمندگان به نام منصور گذاشتند که قبلا توی یکی، دو عملیاتی حضور داشته بود.

بعد از سازماندهی ماشین‌ها آمدند و همه سوار شده و به طرف راه آهن حرکت کردیم، بچه‌ها داخل ماشین همه در حال بازی و شوخی کردن بودند و انگار نه انگار که برای جنگ با دشمن می‌روند، خلاصه به راه آهن رسیده و سوار قطار شدیم. نزدیکی اهواز و اندیمشک، بچه‌ها هر چه پول داشتند، از پنجره‌های قطار به طرف بچه‌‎های جنوب که سرو وضع خوبی نداشتند، پرتاب می‌کردند.

قطار همچنان به جلو پیش می‌رفت و ما هم هر چقدر که به مقصد نزدیک تر می‌شدیم قلبمان بیشتر به تپش می‌افتاد، اما بالاخره به اهواز رسیده و از قطار پیاده شده و در کنار راه آهن نشستیم.

آن روزها ما هنوز در جبهه‌ها از نظر سازماندهی، لشگر نداشتیم و گروه‌ها همه نیروی تیپ‌های جنگی بوند، لذا فرماندهان ما هم رفتند تا با فرماندهان تیپ‌های مستقر در منطقه صحبت کنند تا ما تحت فرماندهی یکی از تیپ‌ها به منطقه وارد شویم.

به این شکل حدود یک روزی در راه آهن معطل شدیم تا اینکه ما را به پایگاه پنجم شکاری اهواز برده و در هتل H مستقر شدیم، البته اسم آنجا هتل بود، اما ساختمانی مخروبه و کاملا جنگی. ما چند روزی در آن هتل مستقر شده و هر روز با اجرای صبحگاه بچه ها حدود ۲۰ کیلومتر را میدویدند و آموزش های لازم را توسط فرمانده گردان می‌دیدیم.

خلاصه بعد از چند روز ما را به آبادان بردند، وارد آبادان که شدیم ازخوشحالی داشتیم بال در می‌آرودیم، چرا که کاملا نزدیک عراقی‌ها شده بودیم و دشمن در اطراف ما بود.

با ورود ما به آبادان ظاهرا ستون پنجم به عراق خبر داده بود که نیروی زیادی وارد منطقه شده است، لذا نیمه های شب بود که عراق با توپ و خمپاره، آبادان را زیر آتش خود گرفت، به طوری که ما مجبور شدیم که به محل دیگری نقل مکان دهیم. لذا چند روزی در محل جدید مستقر بودیم، جایی که به گفته ی یکی از رزمندگان سپاه پاسداران آبادان تا خرمشهر فقط ۱۲ کیلومتر فاصله داشت.

آن روز آبادان وضعیت عجیبی داشت. تمام دیوارهای آن پر از آثار تیر و ترکش و خمپاره بود، نخل‌های خرما، پر از خرما بود و کسی نبود که آنها را بچیند.

چند روز بعد ما را به جزیره مینو بردند، در وسط جزیره مدرسه ای بود که ما در آن مستقر و تجهیز شدیم، آن روزها اسلحه و مهمات خیلی کم بود، ولی خلاصه به همه اسلحه و مهمات دادند و شب هم به رزم شبانه رفتیم.

در رزم شبانه برای اولین بار طعم بی خوابی را چشیدم و تا صبح راه رفتیم، خیلی خسته شده بودم، از کنار آب که راه می رفتیم، گهگاهی صدای انفجار شلیک گلوله های عراقی ها می آمد و ما را وحشت بر می‌داشت. بعد از ۵، ۶ روز ما را به جبهه محمدیه و از آنجا به توپخانه خط مقدم بردند و با برادران اصفهانی تعویض شدیم و خط را از آنها تحویل گرفتیم.

بچه‌ها در این لحظات از خوشحالی در پوست خود نمی‌گنجیدند، ساک‌هایمان را در داخل سنگرها گذاشته و به سمت خاکریز رفته و شروع به تیراندازی به طرف عراقی‌ها کردیم، عراقی‌هایی که در آن طرف رودخانه مستقر بودند و من برای اولین بار بود که با اسلحه شلیک می کردم و بسیار هم خوشحال بودم.

حدود ۷ روزی بود در خط فوق مستقر بودیم که اعلام کردند برای شرکت در یک مانور باید محل را ترک کنیم، لحظات آخر حضور ما، در آن خط بود، ساعت ۲ بعد از ظهر آمدیم که حرکت کنیم، اما ناگهان چشمم به ۲ عراقی افتاد که در حال شنا در آب بودند، من و یکی از دوستان به سمت آنها شلیک کردیم ولی آنها توانستند از محلکه فرار کرده و پشت خاکریز هایشان مستقر شوند.

ما بالاخره از منطقه حرکت کرده و در خط دیگری مستقر شدیم، آنجا متوجه شدیم که عملیاتی در پیش است و قرار است ما هم در عملیات حضور داشته باشیم، خوشحالی بچه‌ها درآن لحظات وصف ناشدنی بود، ما را تجهیزکردند و اسلحه و مهمات و وسایل لازم را در اختیارمان قرار دادند.

حال و هوای عجیبی به منطقه و بین بچه‌ها حاکم شده بود، همه یکدیگر را درآغوش گرفته و با هم خداحافظی می‌کردند و من گاهی صدای قلب‌های پاکی که عاشقانه می طپیدند را می‌شنیدم، قاسم کاشانی را دیدم که ضمن شوخی و خنده با بچه‌ها، همه را می‌بوسید و حلالیت می‌طلبید.

ساعت ۸ شب شده بود، بعد از دعا و گریه در درگاه خداوند، همه آماده حرکت شده بودند، هر کس از خواسته‌هایش و خواب‌هایی که دیده بود می‌گفت و انگار همه آماده بودند که به میدان شهادت بروند، نه میدان جنگ!

ساعت ۹ شب بود، سوار یک کشتی شده و از رود کارون گذشتیم، آن طرف رود همه پیاده شده و در یک ستون حرکت کردیم. از داخل یک کانال به طرف خود دشمن حرکت کردیم و هر مقداری که می‌رفتیم، قدری می‌نشستیم تا خستگی راه را بگیریم.

حرکت‌ها همچنان ادامه داشت، نزدیک صبح، ساعت حدود ۵ بود که ما کاملا نزدیک عراقی‌ها رسیده بودیم، حدود ۱۰ کیلومتری دشمن بودیم و از میدان مین و سیم خاردار هم گذشته بودیم، وقت نماز بود، همه به نماز ایستادند و همزمان هم رگبار گلوله های دشمن به طرف ما شروع شد، حال و هوای عجیبی به منطقه حاکم بود، برخی نماز می خواندند و برخی هم در جلوی آنها ایستاده و به سمت دشمن شلیک کرده و همینطور جاهای خود را با هم عوض می‌کردند.

دو سه کیلومتری دویدیم و سرانجام به اولین خاکریز دشمن رسیدیم، حدود ۷ تا ۸ کیلومتر به جاده اهواز، خرمشهر مانده بود، صدای رگبار گلوله‌ها و انفجار توپ و خمپاره و شلیک موشک‌های عراقی‌ها، گوش‌هایمان را کر کرده بود، تیرهای زیادی بود که از کنار گوشمان و از اطراف بدن‌هایمان عبور می‌کرد و خبر از مرگ و شهادت می‌داد، در همین لحظات بود که شعار تکبیر بچه‌ها بلند شد و از طرفی هم با شلیک‌های بی امان عراقی‌ها، خاک بود که از زمین بلند می شد و همه فضا را مانند ابری پوشانیده بود.

در این لحظات من به عنوان کمک آرپی جی زن به دنبال دوست آرپی جی زن ام به لب خط اول در حال فرار بودیم، به عقب نگاه کردم و دیدم بچه‌های دیگر از ما خیلی دور هستند، به جلو که نگاه کردم، تا خط مقدم چند متری بیشتر فاصله نداشتیم.

اما سرانجام به خاکریز رسیدیم، در حالی که عراقی‌ها از ۳ طرف با تانک و توپ و خمپاره به ما شلیک می‌کردند، به پشت خاکریز که رسیدیم قلبم به شدت می‌زد، اما از طرفی دیگر خیالم راحت شده بود که به مقصد رسیده ایم، در همین لحظات سیل لشگریان و سربازان امام زمان هم از راه رسیده و به طرف مقابل که پایگاه زید و خط مرزی بود حرکت کردند، عراقی‌ها هم که لشکر عظیم اسلام را دیده بودند، پا به فرار گذاشتند و رزمندگان ما هم آنها را دنبال می‌کردند.

حالا دیگر حدود ۵۰۰ متر از خاکریز دور شده بودیم. داشتیم استراحت می‌کردیم که متوجه شدیم عراقی‌ها از سمت راست ما پاتک زده و در حال پیشروی هستند. ما به دستور فرماندهی سریع به عقب برگشتیم و در پشت خاکریز مستقر شدیم.

ساعت حدود ۸ صبح بود، ما نه آب داشتیم و نه غذا و شب گذشته هم غذا نخورده بودیم، لذا تشنه و گرسنه به استقبال پاتک دشمن رفتیم، عراقی‌ها که گرای خاکریز و منطقه را داشتند و با توپ و خمپاره خاکریز را به شدت می کوبیدند، در همین حال بود که برادر حضرتی به شهادت رسید و من اولین شهید را به چشم خود دیدم که با همان لباس کردی که بر تن داشت، راحت راحت خوابیده بود.

جنگ عجیبی بود و درگیری ها شدید، یک آن متوجه شدم که آرپی جی زن من هم از ناحیه سینه ترکش خورده و به عقب باز گشت و همینطور قاسم کاشانی را دیدم که ترکشی به سر او اثابت کرد و به شهادت رسید و پیکر مطهرش در بیابان و در زیرگلوله های آتش دشمن بر جای مانده و قابل انتقال نبود.

آن روز دشمن از همه طرف ما را زیر آتش گلوله‌های خود قرار داده بود، نزدیکی‌های ظهر بود و همه سرگردان بودند و نمی‌دانستند که چکار بکنند. عده ای می‌گفتند برویم خرمشهر، عده ای می‌گفتند به جلو حر کت کنیم، گردان زرهی ارتش و سپاه توان پیشروی را نداشتند و عراق هم از دور آنها را با توپ مستقیم می‌زد.

توپ‌های ۱۰۶ و چیفتن‌های ما هر از گاهی به روی خاکریز رفته، شلیک می‌کردند و پایین می‌آمدند، چرا که اگر در بالای خاکریزها می‌ماندند، دشمن با گلوله‌های مستقیم توپ و موشک آنها را پودر می‌کردند.

با اصرار ما چند تانک توی خط ماندند تا قوت دلی برای ما باشند، ساعت حدود ۴،۳ بعدازظهر شده بود که بعد از تحمل پاتک دشمن و به شهادت رسیدن رزمندگان زیادی و تشنگی و گرسنگی که به بچه‌ها غلبه کرده بود، دستور عقب نشینی دادند تا نیروهای تازه نفس جایگزین ما بشوند و ما هم حرکت کردیم در حالی که تعدادی از افسران عراقی را به اسارت گرفته بودیم.

ساعت حدود ۴ بعدازظهر بود که من و یکی از برادران برای برگشت به عقب منتظر ماشین بودیم، ولی آنجا ماشینی درکار نبود و اگر هم ماشینی می‌آمد، آنقدر مجروح و شهید داشتیم که باید آنها را منتقل می‌کردند. ما همینطور نشسته بودیم و نگاه می‌کردیم تا شاید ماشینی برسد. کمی دورتر یک روحانی را دیدم که حدود ۲۰۰ متر از خاکریز آن طرف تر در حال نماز خواندن بود، داشتم با خود فکر می‌کردم که چرا او آنها در آنجا نماز می‌خواند که ناگهان خمپاره ای در یک متری او که در حال رکوع بود به زمین خورد، به طوری که ترکش‌های آن تا نزدیکی‌های ما هم آمد.

همه خوابیدیم، بعد از اینکه گرد و غبارها فرونشست، در فکر بودیم که برویم جنازه او را جمع آوری کنیم، اما با کمال ناباوری دیدیم که او از رکوع بلند شد و نمازش را ادامه داد، معجزه بزرگی که هرگز فراموش نمی‌کنم.

بالاخره ساعت ۵ بعد از ظهر بود که ما به سر پل رسیدیم و سایر بچه‌ها را دیدیم که در حال خوردن شربت خاک شیر هستند و ما هم چند لیوانی نوشیدیم و جان گرفتیم. به همدیگر که نگاه می کردیم، به سختی یکدیگر را می‌شناختیم، سرو صورت همه بچه‌ها پر از خاک و گل بود و وقتی به لب کارون رسیدیم، همه به آب زدیم، سپس به سوی مقصد حرکت کردیم و ساعت ۷ بود که به مقر رسیدیم و نماز را بپا داشتیم، بعد از نماز غذا خورده و خوابیدیم.

ما خوابیدیم ولی خیلی از بچه‌ها به مرور و تک تک به مقر می‌رسیدند و خبرهای تازه را می‌دادند و اینکه در منطقه چه گذشت و چه کار کردند؟

صبح که شد همه را به خط کردند، بچه‌ها همه آمده بودند، البته فقط کسانی که سالم بودند، اما حدود ۱۵ تا ۲۰ نفر هم شهید شده بودند که واقعا جای خالی آنها را احساس می‌کردیم و همچنین حدود ۶۰ نفر از بچه‌ها که از گردان ما زخمی شده بودند، اما سرانجام بعد از سازماندهی مختصر نیروها، ما را به پدافندی در دارخوین آوردند و تازه آنجا بود که فهمیدیم عملیاتی که ما در آن شرکت کرده بودیم، عملیات بیت المقدس و مرحله ی اول آن بوده است.

مرحله دوم عملیات بیت المقدس هم، ما در بخش پدافنی حضور داشتیم و در مرحله سوم منطقه شلمچه را به گردان ما دادند، البته غیر از ما چند گردان دیگر هم بودند که از قزوین آمده بودند.

شب فرار رسید، عده ای را جایگزین ما کرده و گردان ما به فرماندهی برادر مجید به افتاده برای حمله آماده شده بود و این در حالی بود که عراقی‌ها از ترس خود، آنقدر منور شلیک کردند که هوا مثل روز روشن شده بود. ما حرکت که کردیم، اول فکر می‌کذیم که به طرف خرمشهر می رویم، اما بعدا متوجه شدیم که به سمت شلمچه در حال حرکت هستیم، انگارمرحله سوم عملیات لو رفته بود، ولی ما به حرکت خود ادامه داده و از کنار جاده خرمشهر به طرف بالا حرکت می‌کردیم.

به منطقه استقرار خودمان که رسیدیم با خط دشمن حدود ۳ تا ۴ کیلومتر فاصله داشتیم که فرمانده گردان اعلام حمله داد و ما هم با فریادهای الله اکبراز خاکریز کوچک خود به طرف دشمن حرکت کردیم، درگیری سختی بود و نیروهای دشمن هم در حالی که وحشت کرده بود، از مقابل دیدگان ما فرار می‌کردند.

در حال تعقیب دشمن بودیم که یکی از بچه‌ها به روی مین رفته و پایش قطع شد ولی بچه‌ها همچنان به طرف خاکریز دشمن حمله می‌کردند.

هنوز صبح نشده بود که بعد از درگیری سخت با عراقی‌ها و گرفتن اسرای زیاد متوجه شدیم که میدان بزرگ مینی در پشت سرما وجود دارد که ما شب گذشته از روی آن گذشته بودیم ولی به خواست خدا کسی به جز آن یک نفر که روی مین رفته بود، برایش اتفاقی نیفتاده بود.

صبح شد و اسرار را به پشت جبهه حرکت دادیم ولی عراقی‌ها از پشت با توپخانه سنگرهای خودشان را می‌زدند تا بقیه نیروهای آنها به اسارت ما در نیایند.

یکی از عراقی ها را که به اسارت گرفته بودیم اشک پهنای صورتش را گرفته بود و به شدت می لرزید و با زبان عربی به روحانی گردان ما می گفت که در خواب بوده است که او را اسیر کرده اند و می خواست که او را به عقب برنگردانیم.
ما، چند روزی را در آن منطقه مستقر بودیم و خرمشهر را از دور با دوربین می دیدیم، درخت‌های خرمشهر به خوبی معلوم بودند، درخت هایی که با گلوله های توپ و تانک دشمنان اسلام همه قطع شده بودند.

پس از چند روز به دلیل تلفات و زخمی شدن نیروهای ما، گردان را به عقب جبهه فرستادند و به ما پایانی دادند که برای استراحت به شهرمان برویم.

هنگام برگشت جای شهدا و زخمی‌ها در بین ما خالی بود و اشک بود که در چشم بچه ها موج می زد، وقتی به قزوین رسیدیم، به گلزار شهدا رفتیم و به یاد روزهای جنگ با دشمن با آنها گفت و گو دردودل کردیم.

دستور رسید، منطقه را ترک کنید!

آن‌هایی که به جبهه رفته اند، می‌دانند که وقتی خبر عملیات رزمندگان می‌رسد، شهر و روستا برایشان مثل قفس می شود و به دنبال راهی می‌گردند که دوباره به خط رفته و در کنار رزمندگان و در عملیات‌ها حضور داشته باشند.

یک ماهی بود که به مرخصی آمده و توی شهر بودم که خبر عملیات رمضان را از رادیو شنیدم، سریع به بسیج رفته و ثبت نام کرده بعد از رسیدن به اهواز در یکی از مقرها که تیپ ۱۷ قم بود رفتیم تا درگردان امام محمد باقر (ع) با برادران سایر شهرها ادقام شویم.

عملیات شروع شده بود و گردان ما را گردان احتیاط گذاشتنه بودند، ما منتظر بودیم به عملیات برویم که فرمانده تیپ آمد و نقشه مرحله چهارم عملیات را آورد و پس از توجیه ما، شب هنگام به نزدیکی پایگاه زید منتقل شدیم. عده ای از نیروهای رزمنده درجلو بودند و انگار ما به عنوان نیروهای پشتیبانی کننده عمل می کردیم، نزدیکی‌های صبح بود که ما را به خط بردند و با نیروهای عملیات کننده شب گذشته تعویض کردند.

وقتی وارد خط شدیم صدای توپ و تانک بود که فضا را گرفته بود و چند خمپاره هم پهلوی ماشین ما که به نزدیکی خط رسیده بود، افتاد. ازماشین ها پیاده شده و به طرف خاکریز حرکت کردیم. در این عملیات همه ی بچه ها آرپی جی زن بودند و من هم که آرپی جی داشتم وقتی به خط رسیدم، گلوله زیادی نداشتم، لذا به کمک خود گفتم فقط تلاش کند که گلوله های آرپی جی بجا مانده از فرار نیروهای عراقی را جمع آوری کند.

در همین حال، عراقی ها با تک های جدید به طرف خاکریز ما حمله ور شدند و بچه‌های ما نیز همانند شکارچیان به شکار تانک‌های عراقی‌ها می‌رفتند، زمین از غرش تانک‌ها می‌لرزید، چند نفر از بچه‌ها تانک‌ها را با هم نشانه گرفته و دستجمعی گلوله های آرپی جی خود را به سمت تانک‌ها شلیک کردند که چند تانک عراقی به آتش کشیده شده و بقیه شروع به فرار از منطقه کردند.

من هم برای اولین بار بود که گلوله ای را در آرپی جی ام گذاشته و به سمت تانک‌های عراقی شلیک کردم ولی از کنار تانک‌ها گذشت و به خاکریز عراقی ها اسابت کرد. من ابتدا ناراحت شدم از اینکه نتوانسته بودم گلوله شلیکی را به تانکهای عراقی بزنم ولی ناگهان کمک آرپی جی زنی که همراهم بود، گفت: مجید محل شلیک گلوله ات را نگاه کم، نگاه که کردم دیدم آرپی جی من به انبار مهمات عراقی ها اثابت کرده و صدای انفجار آن تا خاکریز ما می‌آمد.

اکثر گلوله‌های آرپی جی که بچه‌ها شلیک می‌کردند به بدنه تانک‌ها می‌خورد و کمانه می کشید و اثر زیادی نمی گذاشت، لذا بچه ها تصمیم گرفتند که با نارنجک ها به جنگ تانکهای عراقی بروند، لذا اکثر بچه‌ها نارنجک به دست به سمت تانک‌ها فرار کرده و پس از انداختن نارنجک به داخل تانک از محل دور شده و تانک‌ها یکی پس از دیگری به آتش کشیده می‌شد و عراقی های داخل آنها نیز پا به فرار می‌گذاشتند.

بچه‌ها در پشت خاکریز همچنان ایستادگی می‌کردند، حتی در مقابل گلوله‌های توپ مستقیمی که با هدف تک تک بچه های ما شلیک می شد و هراز گاهی سری را به آسمان می پاشید تا خیلی‌ها همانند حسین بن علی (ع) با بدن بی سر به دیدار یار نایل شوند.

در این حمله، خیلی از بچه‌ها تا ۳ کیلومتری بصره هم رفته بودند و از نزدیک شهر بصره را دیده و به هنگام ظهر، نماز را در کنار شط العرب خوانده بودند.

هنگام شب شده بود و بچه‌ها در حال استراحت بودند، حدود ساعت ۱۰ گروهی از برادران ارتشی آمدند تا از آنجا حمله ای را انجام بدهند که متاسفانه با شلیک روبرو شده و به عقب بر گشتند.

نزدیکی‌های صبح، ساعت ۵ از خواب بلند شدیم و در حال اقامه نماز بودیم که برادر حسن پور را دیدم که به سرعت خودش را به فرمانده گردان ما رسانید و گفت: سریع نیروهایت را جمع کرده و به عقب برگردید.

من تعجب کرده بودم که چرا چنین دستوری صادر شده است در حالی که عراقی‌ها در حال نابودی بودند و ما هم مشکلی نداشتیم اما بالاخره فرمان، فرمان ولایت بود و همه از محل عقب نشینی کرده و به طرف خاکریز خودمان که کنار پایگاه زید بود، تغیبر مکان دادیم.

هنوز محل را کاملا تخلیه نکرده بودیم که عراقی‌ها به شدت با شلیک گلوله‌های توپ و تانک، خمپاره و آرپی جی، آن منطقه را به زیر آتش گرفتند به طوری که عده ای از بچه‌ها هم شهید و زخمی شدند و ما تازه فهمیده بودیم که منطقه لو رفته و علت دستور فرماندهی برای تخلیه مکان فوق نیز همین موضوع بوده است.

ساعت ۱۰ صبح بود که بچه ها حدود ۱۵ کیلومتر به عقب آمده و پشت خاکریز مستقر شده بودند اما من و کمکم که راه را گم کرده بودیم به مقر برگشتیم ولی آنجا هم کسی را ندیدیم، کمی منتظر شدیم و به وسیله یک ماشین به پاسگاه زید آمدیم، آنجا هم پرنده پر نمی زد و هیچ اثری از بچه ها نبود، برای یک لحظه فکر کردیم که شاید اینجا را عراقی ها گرفته اند حسابی ترسیده بودیم، گلوله ی آرپی جی را که زمین افتاده بود برداشته و آماده کردیم که اگر به دست عراقی ها افتادیم، آنها را با گلوله آرپی جی بزنیم.

کمی جلوتر رفته وارد یک سنگری شدیم، دیدم پسر بچه ای در داخل آن دراز کشیده است، حدود ۱۵ سال داشت، سرو صورتش خاکی بود، از او سوال کردم اینجا چکار می کنی ، وی پاسخی نداد کمی که دقت کردم متوجه شدم که موج انفجار او را گرفته و قادر به حرکت و صحبت کردن نیست، دلم برایش خیلی سوخت و اشک در چشمانمان جاری شد.

از آنجا حرکت کردیم، کمی که جلوتر رفتیم، بچه های خودمان را دیدم که از شدت خستگی همه به خواب رفته اند، ساعت حدود ۴ بعدازظهر بود که وارد یکی از سنگرها شده و بلافاصله به خواب رفتیم.

ساعت حدود ۹ شب بود که شلیک خمپار دشمن در کنار یکی از سنگرها، همه ی بچه ها را از سنگر ها بیرون ریخت، گویا زمین لرزه آمده باشد. بچه ها که بیرون ریختیند، گلوله دوم خمپار، به داخل همان سنگر خورد و آن را با خاک یکسان کرد، اما خوشبختانه داخل سنگر کسی بود.

در مکان فوق ۲ روز پدافند بودیم و پس ازآن به مقر تیپ ۱۷ قم برگشتیم تا سازماندهی مجدد بشویم. در همین زمان بود که خبر دادند ما در سپاه پاسداران پذیرفته شده ایم و بایستی به آموزش برویم که بالاجبار منطقه را ترک کرده و در حالی که از موضوع پذیرفته شدنمان در سپاه خوشحال بودیم به آموزش رفتیم. 

فردا قرار است حرکت کنیم!

روزدوم مهر ماه سال ۶۳ بود که به مرخصی آمدم تا آخرین دیدارم را با خانواده داشته باشم، آخرین دیدار برای اینکه بروم تا در این محرم خونین، عاشورای دیگری بیافرینیم و به حسین بگوئیم که اگر در عاشورا کسی نبود که به یاریت بشتابد، امروز جبهه‌های ما پر از قاسم و علی اکبرها و ابوالفضل‌هاست که دست‌هایشان را در راه خدا داده اند.

بله ما می‌رویم تا به شهدای خیبر بگوییم که اگر شما نیستید ما اینک راه شما را ادامه خواهیم داد و حسین را در این محرم سرخ یاری می‌کنیم.

حسین (ع)! اینک لشگریان آماده اند تا راه را ادامه دهند.

و .... بالاخره به طرف اهواز راه افتادیم، البته بعد از بدرقه مردم و خداحافظی با خانواده.

روز ۵ شنه ۱۹ مهر ماه سال ۶۳ بود که به انرژی اهواز رسیدیم؛ مدتی در آنجا ماندیم و دوره‌های آموزش مختلف را گذراندیم، حدود ۷ روزی در پایگاه انرژی اتمی بودیم که بعداز آموزش و رزم شبانه، دوم آبانماه ۶۳ بود که اعلام کردند: آماده شوید برای رفتن به عملیات جدید.

ما وسایلمان را آماده کردیم و فردا قرار است حرکت کنیم و انرژی اتمی را به مقصد منطقه عملیات ترک کنیم.
انتهای پیام/2002

دیدگاه ها

اخبار استان قزوین
اخبار ایران و جهان