به گزارش سرویس اجتماعی
صبح قزوین ، جمعی از خانوادههای شهدای مدافع حرم اهلبیت علیهمالسلام روز دوشنبه اول آذرماه سال جاری با امام خامنهای رهبر انقلاب اسلامی دیدار کردند که گزارش کاملی از دیدار این هشت خانواده با رهبر انقلاب منتشر شده است.
***
بهش میآید چهار پنج ساله باشد؛ مدام تلاش میکند جلو برود و آخر سر هم میرود.
آقا میگوید: «بذار جلوتر بیاد اگر میخواد...»
میرود و میایستد جلوی آقا؛ حرفهایش نامفهوم است. اطرافیانش میگویند میخواهد سلام نظامی بدهد.
- «ماشاءالله! داری چی کار میکنی؟ میخوای احترام بگذاری؟»
آقا این را میگوید و میخندد و بعد اسم کودک را میپرسد. کودک بهدرستی نمیتواند تلفّظ کند. محمدرضا؟! مادرش سریع میگوید معینرضا.
***
معینرضا با جنبوجوش و شیطنتهایش و لباس و سلام نظامیاش به آقا، میشود مطلع این دیدار؛ قبل از این کارِ معینرضا هر کسی مشغول خودش بود. از گوشه و کنار صدای گریه میآمد؛ شاید از سر دلتنگی خانواده برای شهیدشان. بعد که آقا آمدند و گفتند خانمها جلوتر بیایند. بعدش هم که معینرضا و سلامش، اشکها و لبخندها را مخلوط کرد.
* * *
زمانی از صداوسیما شعر و نوایی از آهنگران پخش میشد که با سوز و گداز میخواند: "مرا اسب سپیدی بود روزی * شهادت را امیدی بود روزی". بقیهی مصرعها هم بوی گله داشت و حسرت تا جایی که میرسید به "حبیبم قاصدی از پی فرستاد" و مژدهی "در باغ شهادت باز باز است". وقتی آهنگران این شعر را بار اول میخوانده، پدربزرگ معینرضا یک جوان رعنا بوده. لابد او این مژده را باور کرده و بعدها وقتی "خبر بد" را شنیده، بند پوتینش را محکم بسته و همراه عدهای رفته.
خبر پر از بغض بوده: عصر روز دهم عاشورای 61 سرها بر نیزه شد و بعد نوبت به خیمههای حرم رسید. هزار و اندی سال بعد دوباره همین اتفاق تکرار میشود که باز نوبت خیمهها رسیده و تکفیریها دارند سمت حرم میتازند. پدربزرگ معینرضا هم همراه عدهای میرود که روضهها دوباره اتفاق نیفتند.
از پدربزرگ معینرضا و همراهانش، مانده خانوادهای سینهسوخته که البته راضیاند؛ عدهایشان هم امروز اینجا هستند برای دیدار. به قول برادر یکیشان دلتنگند و مشتاق دیدار رهبر؛ بعد هم اضافه میکند دلتنگ "آقا"؛ انگار دومی بیشتر به جانش مینشیند.
آقا روی درجههای نظامی معینرضا میزند: «ماشاءالله! چه افسری! انشاءالله از افسرهای آیندهی اسلام بشی!«
و رو به جمع میگوید:
- «خیلی خوش آمدید برادران و خواهران خانوادهی عزیز شهید حرم؛ کسانی که داوطلبانه به این میدان میروند، دو سه خصوصیّت در اینها هست که ممتاز است. یکی این است که اینها غیرت و تعصب دفاع از حریم اهلبیت (علیهمالسلام) را دارند»
***
«اذیّتش نکن؛ بذار راحت باشه.»
آقا این را خطاب به محافظی میگوید که سعی دارد معینرضا را از نزدیک آقا دور کند و ادامه میدهد:
- «اینهایی که میروند، یکی از احساسات و روحیهشان همین است که میخواهند از حریم اهلبیت (علیهمالسلام) دفاع کنند. پدرها و مادرهایشان هم همینطور. در اظهاراتی که یکی از مادران شهدا خطاب به حضرت زینب داشت این بود که: "من محمدحسین خودم را دادم به شما!" این خیلی باارزش است؛ آن غیرتی که نسبت به اهلبیت (علیهمالسلام) که در هر مؤمنی باید وجود داشته باشد«.
- «دوّمین خصوصیّت بصیرت است. کسانی که این بصیرت را ندارند با خودشان میگویند: اینجا کجا، سوریه و حلب کجا؟ این بر اثر بیبصیرتی است. [حضرت امیرالمؤمنین علی علیهالسلام] فرمود که فَوَاللَّهِ مَا غُزِیَ قَوْمٌ قَطُّ فِی عُقْرِ دَارِهِمْ إِلَّا ذَلُّوا.»(1) نباید منتظر ماند که دشمن بیاید داخل خانهی آدم، بعد آدم به فکر دفاع از او و خانه بیفتد. دشمن را باید در مرزهای خودش سرکوب کرد.
افتخار جمهوری اسلامی، امروز این است که ما در مجاورت مرزهای رژیم صهیونیستی و بالاسر آنها نیرو داریم: نیروهای حزبالله یا نیروهای مقاومت یا نیروهای اَمَل. اینکه اینها اینقدر ناراضی هستند و میگویند جمهوری اسلامی چرا دخالت میکند، به این خاطر است؛ ما امروز آنجا بالاسر اینها نیرو داریم. این خیلی افتخار بزرگی برای اسلام و جمهوری اسلامی است. جوانهایی که رفتند به سوریه و عراق و عمدتاً به سوریه، این بصیرت را داشتند. یک عدهای امروز اینجا نشستهاند در خانه و نمیفهمند که قضیه چیست.
نکتهی سومی که در اینها وجود دارد، شوق شهادت است. بعد از پایان جنگ تحمیلی، مایی که در جریان کار بودیم، احساس میکردیم که یک جادّهی دوباندهی وسیعی جلوی رویمان بود که این بسته شد؛ جادّهی شهادت! مثل یک دری که ببندند. کسانی که آن موقع، جهاد و شهادت در راه خدا را دوست داشتند، دلشان را غم گرفت. این فرزندان شما غالباً کسانی هستند که آن دوره را درک نکردند؛ در اینها هم آن احساس شوق بود که بلند شدند و رفتند.
الان هم [جوانها] به من نامه مینویسند، البته من جواب نمیدهم به این نامهها. مرتّب جوانها از اطراف کشور نامه [مینویسند]، التماس [میکنند]، خیال میکنند که من باید اجازه بدهم یا من باید دخالت بکنم؛ که آقا اجازه بدهید ما برویم سوریه برای جهاد. این شوقِ شهادت است و خیلی مهم است.
اگر در یک ملّتی، در یک قوم و جمعیّتی، قدرت و قوّت چشمپوشی از زندگی باشد، این قوم شکستبخور نیست. ماها که گاهی اوقات در مقابل حوادث کم میآوریم، به خاطر این است که دودستی چسبیدهایم به زندگی و زیباییهای زندگی. زندگی یعنی چه؟ زندگی فقط نفس کشیدن خود ما نیست؛ زن و بچه و پدر و مادر ما هم زندگی است. پول و عنوان و اعتبار ما هم؛ به این چیزها چسبیدهایم. وقتی به این چیزها چسبیدیم، در مقابل حوادثِ سخت، کم میآوریم؛ اما کسانی که این قوّت و اراده در آنها هست که از زندگی چشم بپوشند، اینها بلند میشوند میروند به میدان شهادت.
بچههایی که شماها دادید، چه همسران، چه فرزندان، چه پدران و مادرانشان، بدانند که واقعاً مایهی افتخارند. این فقط شعار نیست؛ واقعیّت قضیّه این است. [اینها] در هر ملتی که باشند -حالا ممکن است شناخته شده نباشند برای فلان شهر، برای فلان روستا. [ممکن است کسی] مشغول یک شغل معمولی است؛ ستاره نیست، مثل بعضیها که در جوامع بهخاطر هیاهو به توهّم ستاره شدن هی دارند کار میکنند؛ اما اینها- ستارهی واقعیاند؛ ستاره در چشم ما نیستند؛ ما که چشممان نزدیکبین و کوتهبین است؛ در ملأ اعلی اینها ستارهاند.
خداوند انشاءالله درجات آنهایی را که رفتهاند، عالی کند. به پدر و مادر و همسران و فرزندانشان صبر و سکینه بدهد و بنده همیشه دعایم این است که خداوند انشاءالله دلهای شما را مشمول لطف و فضل و نورانیت خودش کند و به دلهای شما آرامش بدهد.»
* * *
نوبت رسیده به حال و احوال با خانوادههای شهدا؛
خانواده شهیدان مجید و محمود مختاربند، اولین خانوادهای هستند که به آقا معرفی میشوند. مجید در جنگ تحمیلی شهید شده و محمود در سوریه.
برای هر خانواده شهید، برگهای آماده کردهاند که بر روی آن، نام و عکس شهید و نیز مشخصات والدین و همسر و فرزندان شهید درج شده است و همچنین در آن ذکر شده که کدامیک از بستگان شهید در این جلسه حضور دارند.
« -آقای کاظم مختاربند! شما در خوزستانید یا قم؟»
این را رهبر از پدر شهیدان میپرسد. پدر جواب میدهد که اکنون ساکن شوشتر هستند. آقا با خوشرویی با پدر شهید احوالپرسی میکند و دوباره از روی کاغذ میخواند:
- «خانم زهرای معظمی، مادر گرامی شهیدان؛ حال شما خوبه؟»
مادر شروع به صحبت میکند؛ با لهجهی شوشتری میگوید که یک شهید در جنگ داده و یک شهید در جنگ اخیر و یک اسیر که هشت سال در اسارت عراق بوده.
آقا در حق مادر دعا میکند که:
- «خداوند متعال شما را از اعوان و انصار نزدیک امام زمان (عجّلاللهتعالیفرجهالشّریف) قرار بدهد، به حقّ محمّد و آل محمّد».
مادر ادامه میدهد:
- دو تا فرزند دیگر هم دارم که به فدایت حاج آقا!
«نه؛ آنها را انشاءالله خدا برایتان نگه دارد»
آقا دوباره خطاب به محافظین میگوید: «کار نداشته باش به بچه؛ بذار راحت باشه!» جملهای که هر چند دقیقه یکبار خطاب به محافظین و بستگان کودکان گفته میشود!
مادر دوباره ادامه میدهد که یک بچهی دیگر داشتم که هشت سال اسیر بود! آقا میپرسد: «چرا نیاوردیشان؟» و پدر جواب میدهد دیگر جا نبود! آقا با خنده میگوید: «جا نبود؟ این همه جا!» نگاهی به مسئولان جلسه میکند و با لبخند به پدر میگوید: «خب در یک ماشین دیگر میآمد!»
***
نوبت میرسد به همسر شهید؛ آقا از روی برگه میخواند:
- «خانم منیره فخیمی، همسر گرامی شهید مجید مختاربند؛ حال شما خوبه؟»
- توفیقی بود حاج آقا که خدمتتون رسیدیم.
- «توفیق ما بود که خدمت شما رسیدیم«.
-شما بزرگوارید. ما به فکر مظلومیت شما هستیم. متأسفانه برخی خواص متوجّه وظیفهشان نیستند و این شما را زجر میدهد. شما تحت فشار هستید.
آقا با خنده جواب میدهد:
- «حالا خواص را خدا انشاءالله هدایت کند امّا برای مظلومیت من اصلاً غصّه نخورید؛ بنده اصلاً مظلوم نیستم. فشار [هم] که همیشه تحت فشاریم امّا الحمدلله زورشان به ما نمیرسد» جمع میخندند.
***
- «خانم طیّبه مختاربند، فرزند مجید مختاربند؛ سلام خانم، حال شما خوبه؟»
اسامی فرزندان شهدا به ترتیب سن نوشته شده است. فرزند بزرگ شهید مجید مختاربند میگوید که چهار فرزند دارد:
- دختر پانزده سالهام خیلی دوست داشت که پیش شما بیاید. از من خواست از شما بپرسم چه کار کنم که برای کشورم مفید باشم؟
حالا همه به دقت به آقا نگاه میکنند:
- «خوب درس بخواند و در خودش این روحیهی پدربزرگ را تقویت کند. اینها فردا شیرزنان آیندهی کشورند. کشور به این شیرزنان احتیاج دارد. خودش را بسازد».
***
آقا پس از احوالپرسی با سه فرزند دیگر شهید مجید مختاربند، میپرسند از شهید محمود فرزندی باقی نمانده؟ که پدر و مادر میگویند ازدواج نکرده بود. حالا آقا به رسم همیشگی، قرآنی را به والدین شهید و قرآن دیگری را به همسر شهید هدیه میکند.
معینرضا که اینبار متوجه این اتفاق جدید شده، روبهروی آقا ایستاده و با بهت نگاه میکند. یکنفر معینرضا را بغل میکند که ببرد که آقا با حالتی نیمهعصبانی میگوید: «اذیّتش نکن آقا؛ بذارید باشه همینجا... اصلاً بذاریدش همینجا» و به زمین نزدیک خودش اشاره میکند.
دختران خانوادهی مختاربند هم که برای گرفتن یادگاری نزدیک میآیند، عبای آقا را میبوسند. در همین بین معینرضا دوباره برمیگردد و شروع میکند با میکروفون جلوی رهبر بازی کردن!
در همین شلوغیها، عروس شهید مختاربند از جایش بلند میشود و از آقا میپرسد: من چه کار بکنم؟ وظیفهی من چیست؟ دارم درس میخوانم و هنوز بچه ندارم.
تا سؤال عروس شهید تمام شد، آقا با لحنی بسیار جدی و سریع جواب دادند:
- «اوّلاً بچهدار بشوید؛ این یک. اینهایی که اول زندگی هی عقب میاندازند و میگویند حالا زود است، این ناشکری است. این ناشکری باعث میشود که خداوند یک جواب سختی به آدم بدهد».
عروس که هنوز ایستاده، میگوید: آخه من دارم درسم را پیش میبرم!
- «باشه، مشکلی نیست. من کسی را سراغ دارم که با چهار بچه درس میخواند و همهی دورههای کارشناسی و ارشد و دکتری را گذرانده. ثانیاً درستان را بخوانید. ثالثاً زندگیتان را هرچقدر میتوانید شیرین کنید. خدا انشاءالله شما را حفظتان کند. دیگر شما جوانها بهتر از دورهی جوانی ما میفهمید. انقلاب خیلی به ]امثال شماها[ احتیاج دارد».
فضای جلسه صمیمیتر شده و خواهر شهیدان نیز از جای خود بلند میشود و میگوید:
- من دو دختر دارم که دوقلو هستند و خیلی دوست داشتند که شما رو ببینند. امسال کنکور دارند و گفتند به آقا بگید برامون دعا کنن.
- «خدا انشاءالله به هر دویشان شوهر خوب برساند و انشاءالله با همدیگر عروس بشوند؛ این بهترین دعاست!»
و جمع دوباره میخندند.
* * *
پس از اتمام صحبتها و تقدیم هدایا به خانوادهی شهید مختاربند، نوبت به برگه و خانوادهی بعدی میرسد:
- «خانوادهی شهیدان حصونیزاده، فرشاد و فرامرز از اهواز که گویا شهید فرامرز در جنگ تحمیلی شهید شدهاند. پدر گرامی شهیدان از دنیا رفتهاند و مادر بیمار هستند و نتوانستند بیایند. خانم زینت موالی، همسر شهید فرشاد؛ شما هستید؟ حال شما خوبه خانم؟ شهید چند سالهشان بود؟»
همسر شهید پس از گفتن تعارفات مرسوم میگوید شهید 49 ساله بوده و در جنگ تحمیلی هم حضور داشته.
«-خانم زهرا حصونیزاده، دختر گرامی شهید؛ شما مشغول به چه کاری هستید خانم؟»
- خانهداری و بچهداری حاج آقا
«-بهبه! خیلی هم خوب»
- درسم رو هم دارم میخونم حاج آقا
«-پس ببینید! آدم هم میتونه درس بخونه و هم بچهداری کنه؛ این هم شاهد زندهی حرفهای ما»!
و این را درحالی میگفتند که به زمین چشم دوخته بودند و با دست به جمعیت خانمها اشاره میکردند.
_ «آقای نادر حصونیزاده، فرزند شهید؛ حال شما خوبه آقاجان؟»
و بعد فرزند بعدی
- «شما چهکار میکنید؟»
- بیکارم فعلاً
- «بیکار؟ چرا بیکار؟ بیکار نمیتوان نشستن»!
- انشاءالله بهزودی با کمک شما و بقیه کار پیدا میکنم، دیگه باید واسمون پدری کنین.
- «خدا انشاءالله که شماها رو تحت سایهی لطف خودش مشمول لطف و فضل خودش قرار بده. ما چهکارهایم؟ ما کسی نیستیم».
انگار رهبر میخواست این نکته را به فرزند شهید یادآوری کند که باید احتیاجات خود را از خدا بخواهد و نه از دیگران. و اینکه نباید چشم به راه اقدام دیگران بماند.
چند دقیقهای هم طول میکشد که آقا قرآنی به مادر غایب و بیمار شهید بدهد و بسپارد که سلامم را به ایشان برسانید. قرآنی به همسر شهید و یادگاری به فرزندان. در دقایقی که پسران به دیدهبوسی میآیند، سایر بستگان شهید هم هر کدام از یک گوشهی مجلس، تقاضای انگشتر یا چفیهای دارند که آقا با تلطّف، به نوبت و به کمک یکی از مسئولان به ایشان تحویل سمیدهند.
* * *
- «خانوادهی شهید محرمعلی مرادخانی، از تنکابن. پدر گرامی شهید از دنیا رفتهاند؛ مادر گرامی شهید، خانم کبری دلاوری؛ شما هستین؟ حال شما خوبه خانم؟»
- سلام حاج آقا. ما خیلی خوشحالیم که این توفیق رو داشتیم که به دیدار شما اومدیم.
- «خداوند این توفیق رو به ما بده که دل و روحمون رو به شما نزدیکتر کنیم. فرزندتون چه زمانی شهید شدند؟»
- پارسال شهید شدن. یکبار مجروح شد و برگشت؛ بعد رفت کربلا برای زیارت؛ دوباره از اونجا بهش گفتن که برگرد سوریه. دیگه توی فرودگاه بود که به من زنگ زد که مادر دارم میرم سوریه...
در خلال صحبتهای آقا یکدفعه سه پسرِ سه - چهار ساله جلوی آقا میایستند و یکیشان با صدای بلند میگوید:
- اسم من علیـه!
همهی صحبتهای رهبر و مادر قطع میشود و آقا با خنده علی را میبوسد. حالا دو کودک دیگر هم خود را معرفی میکنند. محافظی بلند میشود و بچهها را از زمین بلند میکند تا آقا آنها را ببوسد. دیگر بچههای حاضر در اتاق هم که این صحنه را میبینند، از گوشه گوشهی مجلس جلو میآیند و آقا را همینجور نگاه میکنند تا نوبتشان شود! دیگر همهی مجلس در اختیار این کودکان است که یا فرزند شهدا هستند و یا نوهی شهدا و یا خواهرزاده و برادرزادهی شهدا.
بعد از آخرین کودک، آقا رو میکنند به سمت مادر و میگویند:
- «خداوند انشاءالله ما را با آنها محشور کند. در قیامت هم با آنها باشیم».
« -طاهره یونسی، همسر شهید؛ خوب هستید خانم؟ چند سال با شهید زندگی کردید؟»
- 33 سال حاج آقا؛ اما در اصل 3 سال. ایشون خیلی کم توی خونه بود. ما ایشون رو زیاد نمیدیدیم اصلاً.
صدای همسر کمی میلرزد؛ انگار هم دلتنگ است و هم گلایه دارد؛ گلایهای از روی محبت.
- «خداوند انشاءالله به شما اجر بدهد. اگر شماها، مادرها، همسرها، اگر همراهی نمیکردید، اینها بدون تردید نمیتوانستند اینجور مجاهدت کنند در راه خدا«.
نوبت به دختر شهید میرسد؛
« -خانم فاطمه مرادخانی؛ شما خوبید؟ شما چهکار میکنید؟»
- خانهداری و بچهداری حاج آقا؛ این معینرضا پسرمه.
صدای خندهی حاضران دوباره بلند میشود.
روحالله و محمدعلی، فرزندان دیگر شهید هم با آقا احوالپرسی میکنند. داماد شهید هم در جمع هست. آقا با خنده میپرسد:
- «کوچولوتون (معینرضا) کجا رفت؟ دیگه از ما سیر شده؟»
و جمع دوباره میخندند.
موقع تحویل قرآنها و یادگاریها به این خانوادهی شهید فرا میرسد. روحالله نزدیک آقا که میآید، انگشتر دست آقا را طلب میکند و محمدعلی نیز به آقا میگوید:
- ما در این مدت بیکاریمان به دستور شما در فضای مجازی کارهای فرهنگی انجام میدهیم؛ دعا کنید نتیجهی خوبی داشته باشد.
- «خوب است؛ فضای مجازی! منتها در آنجا غرق نشوید. در فضای مجازی اگر آدم درست وارد بشود، خوب است؛ امّا اگر برود غرق بشود، نه؛ خوب نیست. جای خطرناکی است؛ خیلی باید آدم مراقب باشد».
* * *
نوبت به خانواده بعدی میرسد؛
- «خانوادهی شهید ابوذر امجدیان، از کرمانشاه. پدر شهید، آقای علی حسن امجدیان هستند؛ خوب هستید آقا؟ پسرتون چند سالش بود؟»
-29 سالش بود حاج آقا
- «شما الان کجا هستید؟»
- کرمانشاه هستیم؛ در سنقر؛ یکی از روستاهای سنقر.
- «ها! سنقر! اومدم من اونجا در ایام جنگ.»
-بله، سفر هم آمدید چند سال پیش
و آقا در خلال صحبتهای بعدیاش هم میگوید که سفر کرمانشاه، سفر خیلی خوبی بود.
- «مادر شهید، خانم فریده امجدیان؛ حال شما خوبه مادر؟»
مادر که در ردیف اول و جلوی آقا نشسته، بهدرستی نمیتواند فارسی حرف بزند. آقا میپرسد: «فارسی را متوجه میشوند؟» که میگوید بله. یکی از برادران شهید صحبتهای مادر را برای آقا به فارسی میگوید:
- دو فرزند دیگر هم دارم که فدای شما باشه آقا.
آقا میگوید: «خدا حفظشان کند«.
آقا از پدر میپرسد که: «چرا مادر نمیتواند فارسی حرف بزند؟» و با پدر دقایقی دربارهی تاریخچهی زبان کردی در سنقر و تفاوتهایش با کردی اورامانات صحبت میکند.
پدر ادامه میدهد که:
-فرزندم هدیهای بود که دادم در راه اهلبیت (علیهمالسلام)؛ اگر شما امر کنید ما دو تا بچهی دیگه هم داریم...
که آقا حرف پدر را نیمهتمام میگذارد:
- «نه، ما هیچوقت امر نمیکنیم؛ اینها رو باید نگهشون داریم انشاءالله برای آیندهی این نظام. این جوانها هر کدام یک جواهرند؛ خیلی قیمت دارند برای آیندهی نظام که انشاءالله کار کنن و کشور رو بسازن و پیش ببرن».
حالا نوبت همسر شهید، خانم مریم امجدیان است که کنار مادر شوهرش نشسته است. میتوان بهراحتی آثار گریه و عزاداری را در همسر شهید مشاهده کرد؛ انگار که هنوز به از دست دادن عزیزش خو نگرفته باشد. خطاب به آقا میگوید:
- خیلی برایمان دعا کنید. برای بیقراریهایمان.
- «خدا انشاءالله بر دلهای شما صبر و سکینهی خودش رو نازل کند. بله، راست میگید. من دعایم همین است. همیشه برای آرامش دلهای خانوادهی شهیدان دعا میکنم».
دیدگاه ها