به گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر
صبح قزوین ، تاکنون روایتهای بسیاری از زبان یاران و همراهان شهید بابایی در خصوص ماجرای عروجش خواندهایم، اما وقتی این داستان از لسان همسر بردبار و صبورش بازگو میشود حال و هوای دیگری دارد.
این زن همان آدم پرماجرایی است که نقش موثر و بزرگی در سرنوشت و روزهای اوج جوانی و مدیریتی شهید بابایی داشته است.
حکمت، زندگی را تجربه کرده است که ممکن است خیلیها هم، همپای او عزیزانشان را از دست داده باشند، اما چقدر سخت است که همسر سرلشگر بی ادعایی چون عباس باشی که در کنار علاقمندی بی حد و اندازهاش به کار و پرواز و تعلق خاطر عمیقی که به اسلام و وطن دارد، بی اندازه به خانواده، به ویژه همسرش عشق میورزد.
آنچه در پی میآید، روایت صدیقه(ملیحه) حکمت از سفر پر استرس و نیمه تماماش به حج ابراهیمی است که با شهادت همسرش عباس بابایی عجین میشود:
هنوز به خانه جدیدمان اسباب کشی نکرده بودیم که قضیه سفر حج پیش آمد. یک روز مدرسه بودم که تلفن زنگ زد. از دفتر آقای ستاری بود. گفتند:"مدارکتان را آماده کنید، عکس و فتوکپی شناسنامه. هم مال خودتان هم مال همسرتان. فردا یکی را میفرستیم بیاید بگیرد.
" گفتم: "برای چه ؟" گفتند:"بعدا میفهمید." هرچه کردم نگفتند. عباس آن موقع چابهار بود. گفتم: "تا او خبر نداشته باشد نمیتوانم." خانه که آمدم عباس تلفن زد و جریان را گفتم. وقتی بیرون از تهران بود سعی میکردم کمتر با او تماس بگیرم. هر ده بار یک بارش تلفن میزدم.
چند روز بعد وقتی برگشت گفت: "مدارک را دادی." گفتم: "آره، خودت گفتی." خندید. گفتم: "خبر داری قضیه چیه ؟" گفت: "بماند." اصرار کردم. گفت: "اگر خدا بخواهد میخواهیم برویم خانهاش."
بی نهایت خوشحال شدم.
از این که میخواهیم جایی برویم که هر مسلمانی آرزوی رفتنش را دارد. از این که بعد از یازده سال دو نفری یک مسافرت درست و حسابی غیر از مسیر تهران قزوین که خانه پدرهایمان بود میرفتیم. قبلا برای خودش هم جور شده بود که برود ولی نرفته بود. گفته بود مکه من این است که نفت کشها به سلامت از خلیج فارس رد شوند. فرماندهها برنامه ریزی کرده بودند که با همدیگر برویم تا راضی شود که بیاید.
از خوشحالی در پوست خودم نمیگنجیدم، ولی نمیدانم چه چیز بود که به من الهام شده بود. به یکی از همکارانم گفتم: "فکر کنم قرار است یک اتفاقی بیفتد." گفتم: "فکر کنم وقتی میروم و بر میگردم با صحنه دلخراشی روبرو میشوم." گفت: "همه مسافرهایی که میخواهند سفر طولانی بروند چنین احساسی دارند. تو این فکرها نباش."
همکارم حق داشت که نفهمد من چه میگویم. عباس حرفهایی میزد که تا قبل از آن این قدر رک و صریح آنها را جلوی من نمیزد. قبلا در مورد مرگ و قیامت و آخرت باهم زیاد حرف میزدیم ولی تا حالا این جور یک باره چنین سوالی از من نپرسیده بود، گفت: "اگر یک روز تابوت مرا ببینی چه کار میکنی؟" گفتم: "عباس تو را خدا از این حرفها نزن. عوض اینکه دو نفری نشستهایم یک چیز خوبی بگی …" گفت: "نه جدی میگویم." دست زد رو شانهام. گفت: "باید مرد باشی. من باید زودتر از اینها میرفتم ولی چون تو تحمل نداشتی خدا مرا نبرد اما احساس میکنم دیگر وقتش شده." گفتم: "یعنی چه ؟ این چه صحبتهایی است ؟ یعنی میخواهی واقعا دل بکنی ؟ "گفت: "آره ". گیج بودم. نباید قبول میکردم. گفتم: "خودت اگر جای من بودی شنیدن این حرفها برایت راحت بود؟"
بعضی وقتها میشد که نگاهش میکردم، میلرزیدم. انگار ابهتش، یک چیزی در وجودش مرا بترساند. یک بار به خودش گفتم. دم پایی را برداشت، زد توی سرش. روی زمین غلت زد. گفت: "مگر من که هستم که این حرفها را میزنی ؟ همه مان از همین خاک هستیم و دوباره خاک میشویم."
آن روزها من کلاسهای آمادگی برای حج میرفتم. جزوههایم را نگاه میکرد و با من آنها را میخواند. حتی معاینات پزشکی را هم آمد و انجام داد.
ساکش را هم بسته بود. همه چیز توی ساکش آماده بود. یکی دو روز قبل از حرکت بود که فهمیدم نمیآید. به آقای اردستانی گفت: "مصطفی، من همسرم را اول به خدا، بعد به تو میسپارم." گفتم: "مگر تو نمیآیی؟" گفت: "فکر نکنم بتوانم بیایم." گفتم: "عباس جدا نمیآیی؟
" نگفت که نمیآید. گفت کار من معلوم نیست. یک بار دیدید که قبل از این که خواستید لباس احرام بپوشید و بروید عرفات رسیدم آنجا. معلوم نیست. چیزهایی هم خواست، وقتی کعبه را دیدم دعا کنم که جنگ تمام شود. برای ظهور امام زمان دعا کنم. برای طول عمر امام دعا کنم. سفارش کرد که برای خرید و اینها خودم را اذیت نکنم. فقط یک چیز برای دل خوش شدن بچهها بیاورم. سفارش کرد سوار هواپیما که میشوم آیت الکرسی بخوانم.
حج آن سال حج خونین مکه بود. شلوغ بود. بیمارستانها پر از مجروح بودند. سعی کردم با دقت و حوصله همه مناسک را به جا بیاورم. انگار اصلا دو تایی آمده باشیم. محرم شدم. همه وقتی لباس سفید احرام را میپوشیدند. خوشحال میشدند، ولی من امیدم برای دیدن دوباره عباس کم تر و کم تر می شد. دیگر بعد از رفتن ما به عرفات پروازی نبود که او را از ایران به این جا بیاورد. عباس نمیآمد.
برای رفتن به عرفات آماده شدیم. داشتیم سوار اتوبوسها میشدیم تا برویم که خبر دادند عباس تلفن زده. صدایش را که حداقل میتوانستم بشنوم. به دو به دو با لباس احرام آمدم طرف هتل. دم گوشی تلفن یک صف پانزده شانزده نفره برای صحبت با عباس من درست شده بود که من نفر آخرش بودم. بالاخره گوشی را به من رساندند.
گفت: "سلام ملیحه، شنیدم لباس احرام تنته، دارید میروید عرفات. التماس دعا دارم. برای خودت هم دعا کن. از خدا صبر بخواه. دیگر من را نخواهی دید. برگشتن مبادا گریه کنی، ناراحت بشی، تو قول دادی به من."
گفتم: "من فکر میکردم تو الآن تو راهی داری میآیی."
گفتم: "به همین راحتی ؟ دیگه تمومه؟"
گفت: "بله. پس این همه باهم حرف زدیم بیخود بود؟ از خدا صبر بخواه. ارتباطت را با امام زمان بیشتر کن."
او حرف میزد و من این طرف گوشی گریه میکردم و توی سر خودم میزدم. دست خودم نبود.
گفت: "با مامانت، با حسین، با محمد و سلما نمیخواهی صحبت کنی ؟"
گفتم: "هیچ کدام عباس. فقط میخواهم با تو صحبت کنم."
گفت: "ملیحه، مامانت؟"
گفتم: "هیشکی! فقط خودت حرف بزن. یک چیزی بگو."
گفت: "الآن دیگه باید بری نمیشه."
گفتم: "آخر من چه طوری برگردم و تو را نبینم؟"
گوشی از دستم افتاد. آن قدر زار زده بودم که از حال رفتم. یکی گوشی را گرفت که ببیند چه شده. توی اتاق و سرم را کوبیدم به دیوار. نزدیک بود دیوانه شوم. میدانستم معصیت میکنم، ولی توی سر خودم میزدم. خانمهای هم اتاقی ام میگفتند چه شده. کسی خبر نداشت که بین من و عباس چه گذشته. خودم هم خبر نداشتم که قرار است چه پیش بیاید. طاقت نیاوردم. از اتاق بیرون زدم. هنوز بعد از من یکی داشت با عباس صحبت میکرد. گوشی را علی رغم سماجتش گرفتم.
گفتم "عباس نمیتوانم بهت بگویم خداحافظ. من باید چه کارکنم؟ به دادم برس." چیزی نگفت. نمیتوانست چیزی بگوید. دیگر نه او میتوانست حرفی بزند،نه من.
همین جور مثل بهت زدهها گوشی دستم مانده بود. وقتی گفتم "خداحافظ" گوشی از دستم افتاد. خانمها آمدند و مرا بردند.
آمدیم عرفات. عرفات عجیب بود. توی چادرمان نشسته بودم که یک هو تنم لرزید. حالم انگار یک باره به هم خورد.
به خانمهایی که در چادر بودند گفتم "نمی دانم چرا اینطوری شدهام؟ دلم میخواهد سر به کوه و بیابان بگذارم." بقیه اش را نفهمیدم. یک باره بوی عجیبی آمد. بوی خوب و عجیبی آمد و از حال رفتم.
عرفات خیلی عجیب بود. چون درست همان لحظه مردهای چادر بغل دستی ما عباس را دیده بودند که کنار چادر ما ایستاده قرآن میخواند. حتی او را به یکدیگر نشان میدهند و از بودن او در آنجا تعجب میکنند.
روز آخر عرفات، روز سوم، قبل از این که اعمال سعی و تقصیر و قربانی را انجام دهیم برای استراحت برگشتیم هتل. توی خنکی هتل و بعد از این که نماز طولانی امام زمان را خواندم خوابم برد. خواب دیدم :
یک سالن بزرگ پر از آدمهایی است که لباس نیروی هوایی تنشان است. حسین داشت طبق معمول وسط آن آدم ها بازیگوشی میکرد. به عباس که آنجا بود گفتم: "با این پسر شیطونت من چه کارکنم؟ تو هم که هیچ وقت نیستی." حسین را گرفت و برد. مدتی طول کشید. توی جمعیت پیدایش کردم و گفتم: "چه کار کردی حسین را ؟ نگفتم که اذیتش کنی." حسین را به من پس داد و گفت: "بیا، این هم حسین." خیالم راحت شد. گفتم: "خودت کجایی؟" دیدم جایی که او قبلا ایستاده بود یک عکس بالاآمد. گفت: "من اینجام."گفتم "این که عکسته."توی عکس روی گردنش سه تا خراش خورد بود، انگار که مثلا تیغهای گلی دست آدم را بخراشد. گفت: "نه خودمم." صدایش دورتر میشد. عکس رفت وسط آدم ها و پلاکاردشد. دنبال صدایش که دور میشد راه افتاده بودم و میگفتم که میخواهم با خودت صحبت کنم.
ناراحت از خواب پریدم. حالم دست خودم نبود. بین راه که داشتم برای آخرین اعمال میرفتیم به آقای اردستانی گفتم چه خوابی دیده ام. برای رفع بلا صدقه دادم. اعمال که تمام شد و میخواستیم برگردیم هتل دیگر ظهر شده بود. حالت عجیبی داشتم. بی تاب بودم. انگار زمین برایم تنگ شده بود. به آقای اردستانی گفتم: "نمیتوانم برگردم هتل. میخواهم بروم بالای کوه داد بزنم."
دیگر از لباس احرام بیرون آمده بودیم. همان شب در هتل مجلس ختم گرفته بودند. گفتند ختم شهدای مکه است. من بی خبر از همه جا رفتم و شرکت کردم. بی تاب بودم. مدام امام زمان را صدا میزدم. از او می خواستم تا صبر به من نداده نگذارد به ایران برگردم.
جمعه شب آقای اردستانی در اتاقمان را زد و گفت: "فردا آماده باشید میخواهیم برگردیم تهران." گفتم: "چرا ؟" هنوز ده روز دیگر باید میماندیم. گفت: "متوجه شده اند که کاروان ما نظامی است و باید چند نفر چند نفر با پروازهای معمولی برگردیم. اوضاع میدانید که شلوغ است."
من هنوز خریدهایم را نکرده بودم. میخواستم برای عباس چوب مسواک و صندل بخرم. میتوانست جای دم پایی آنها را بپوشد. شنبه صبح رفتم خرید. آقای اردستانی که آمده بود کمکم کند چشمهایش سرخ بود و هی الله اکبر میگفت. چوب مسواک گیرم نیامد، صندل و چند تا چیز دیگر برای بچهها خریدم و برگشتم.
پروازمان تاخیر داشت. شنبه شب در فرودگاه جده ماندیم. وقت شام خوردن یکی از هم دورهای های عباس در شیراز که دوست خانوادگی مان هم بود و حالا با خانمش هم راه ما به تهران بر میگشتند. رو به من کرد و گفت: "یادتان هست با عباس که بودیم چه جوری غذا میخوردیم." شیراز را میگفت که از اتاق های محل اقامتمان میزدیم بیرون و انگار که پیک نیک رفته باشیم، روی چمنها روزنامه پهن میکردیم و غذا میخوردیم. این ها یادم مانده بود که به او گفتم.دیدم یک هو از سر غذا پاشد و رفت. وقتی برگشت معلوم بود گریه کرده.
بالاخره صبح روز یک شنبه راه افتادیم. وارد هواپیما که شدم دیدم روزنامهای را که قبلا پخش کرده بودند دارند جمع میکنند.
وسط پرواز هم اسم مرا صدا زدند تا ببینند چنین مسافری در هواپیما هست یا نه. آقای اردستانی را که خواب بود بیدار کردم و گفتم دارند اسم مرا صدا می زنند. خدا رحمتش کند، تکیه کلامش الله اکبر بود. سراسیمه بیدار شد و گفت: "الله اکبر.چی؟"
او به طرف کابین خلبان راه افتاد و من هم پشت سرش. مشکوک شده بود که چه خبر است. او زودتر از من به کابین رسید و برگشتن مرا سر جایم نشاند و گفت: "وقتی هواپیما نشست ما آخر از همه پیاده میشویم." خانم اردستانی هم بغل دستم نشسته بود. به او گفتم: "دلم نمیخواهد به تهران برسم. دلم میخواهد هواپیما همین الآن سقوط کند و بمیرم. " گفت: "این چه حرفی است، بچههایمان چشم به راهمان هستند."
اما کسی چشم به راه من نبود. هواپیما که نشست منتظر ماندیم تا همه بروند. منتظر عباس بودم که بیاید استقبالم. از دور در راه روی هوا پیما خلبانی را دیدم که داشت میآمد پیش ما. فکر کردم عباس است. خوشحال شدم. نزدیک تر که آمد فهمیدم اشتباه کرده ام. پرسیدم: "پس عباس کجاست ؟" گفت: "ماموریت است."گفتم: "امروز هم طاقت نیاورد که ماموریت نرود؟"
از آشنایان و خانوادهام هم کسی به استقبالم نیامده بود. پای هواپیما پر از آدم های بی سیم بدست و ماشین های پاترول بود. پرسیدم: "این همه تشریفات برای چیست؟ مقامی کسی قرار است برود؟" گفتند:"نه، برای شهدای مکه است." از پای هواپیما من را سوار ماشین کردند و بردند کنار هلی کوپتری که آن جا نگه داشته بود. گفتند: "سوار شوید تا برویم." گفتم: "هلی کوپتر برای چه؟ از آزادی تا دوشان تپه را باید با هلی کوپتر رفت؟
خود عباس حتی ماشین دولت را برای کارهایش سوار نمیشود حالا من با هلی کوپتر بروم؟" گفتند:"شما نگران نباشید. خود تیمسار هلی کوپتر را فرستاده اند. الآن تشییع جنازه شهدای مکه است و همه خیابانها بسته است." بعد از این که ده دقیقه ای معطلشان کردم سوار شدم. هلی کوپتر که بلند شد دلم مثل سیر و سرکه میجوشید. چند تا از دوستهای عباس هم در هلی کوپتر بودند. همه شان مثل آدمهای عزیز از دست داده بودند. چشم هایشان از زور گریه باد کرده بود.
به یکی شان گفتم: "دیگر بس است هرچه شده به من بگویید." گفت: "قول میدهی گریه نکنی ؟"قول دادم. گفت: " الآن داریم می رویم بیمارستان. عباس تصادف کرده و کتفش شکسته. آقای خامنهای و رفسنجانی هم الآن آن جا هستند." گفتم: "شما گفتید و من هم باورکردم. مقامات که به خاطر یک کتف شکستن نیامده اند. راستش را به من بگویید." گفت: "نه همین طور است که میگویم. به دستور امام آمده اند. فقط آن جا گریه نکنیها. عباس همیشه دوست داشت تو بخندی."
سرم گیج رفت. احساس کردم که آن چه عباس قبل از سفر به من میگفته اتفاق افتاده و دیگر نمیتوانم ببینمش. حالا تازه میفهمیدم همه آن مجلس ختم و پنهانکاری همسفرهایم و روزنامه جمع کردنها برای چه بود. با دست کوبیدم توی شیشه هلی کوپتر که دیگر در حال فرود آمدن بود. با دست کوبیدم توی شیشه جمعیت سیاه پوش آن پایین را دیدم. دخترم با دسته گلی در دستش جلوی آنها ایستاده بود. دیگر یقین کردم که شهید شده. پایین که آمدم انگار همه زمین روی شانههایم آوار شده باشد.
پاهایم نای حرکت نداشتند. افتادم روی زمین. یاد حرف خودش افتادم که توقع داشت در چنین شرایطی مثل یک مرد رفتار کنم. بلند شدم و کفشهایم را درآوردم و دنبال عکسش توی جمعیت گشتم. درست مثل خوابی که در مکه دیده بودم. عباس حالا فقط عکسی میان جمعیت شده بود.
امام خواسته بودند "جنازه را دفن نکنید تا خانمش بیاید." او را سه روز نگه داشته بودند تا من برگردم و حالا برگشته بودم و باید بدن او را روی دستها میدیدم. حالم قابل وصف نبود. حال آدمی که عزیزش را از دست بده چه طور است؟ در شلوغی تشییع جنازه نتوانستم ببینمش. روز شهادت عباس عید قربان بود. روزی که ابراهیم خواسته بود پسرش را قربانی کند. درست سر ظهر. عباس سرم کلاه گذاشته بود. مرا فرستاده بود خانه خدا و خودش رفته بود پیش خدا.
اصرار کردم که توی سردخانه ببینمش. اول قبول نمیکردند ولی بالاخره گذاشتند. تبسمی روی لبهایش بود. لباس خلبانی تنش بود و پاهایش برخلاف همیشه جوراب داشت. صورتش را بوسیدم. بعد از آن همه سال هنوز سردیاش را حس میکنم. دوست داشتم کسی آن جا نباشد و در کنارش دراز بکشم و تا قیام قیامت با او حرف بزنم.
"حسن شکیب زاده"
انتهای پیام/2002
دیدگاه ها