۱۸/رمضان/۱۴۴۵

-

۱۴۰۳/۰۱/۰۹ پنجشنبه

صبح قزوین سوشا مقصر قهرمان نشدن پرسپولیس است
کد خبر: ۱۸۳۶۷۹ نویسنده: mamiri تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۲/۲۶ ساعت: ۰:۰ ↗ لینک کوتاه

سوشا مقصر قهرمان نشدن پرسپولیس است

خودش می‌گوید چند شاگرد در کرج گرفته و سرگرم آموزش آنهاست، باوی که یکی از ستارگان سابق فوتبال کشورمان بود، حالا نه در لیگ برتر، نه در لیگ یک جایگاهی ندارد. با او تماس گرفتیم تا درباره شرایط پرسپولیس بپرسیم ولی درد و دل‌هایش سمت و سوی مصاحبه را عوض کرد.

سوشا مقصر قهرمان نشدن پرسپولیس است

خودش می‌گوید چند شاگرد در کرج گرفته و سرگرم آموزش آنهاست، باوی که یکی از ستارگان سابق فوتبال کشورمان بود، حالا نه در لیگ برتر، نه در لیگ یک جایگاهی ندارد. با او تماس گرفتیم تا درباره شرایط پرسپولیس بپرسیم ولی درد و دل‌هایش سمت و سوی مصاحبه را عوض کرد.

به گزارش صبح قزوین ، گفت‌وگوی تفصیلی «قانون» را با کریم باوی در ادامه بخوانید.

آنجا خانه مان بود

ما ساکن کرج بودیم. بعد از جنگ رفتیم اصفهان و بعد آمدیم تهران اما من به خرمشهر اعزام شدم. در 16 سالگی بود که اولین بار اعزام شدم. در خرمشهر هم جزو آخرین نفرات بودیم که خارج شدیم. هیچ وقت آن خاطرات را فراموش نمی کنم. شهید فهمیده جلوی چشمان خود من خودش را شهید کرد. یک بار یادم هست که شهید فهمیده مامور شد تا یک معبر عبور یک به یک را منفجر کند. او آن روز کیسه ای پر از نارنجک را منفجر کرد و تانک عراقی را منهدم کرد. ریل تانک منفجر شد و از حرکت ایستاد. با این اتفاق، عراقی‌ها در آن معبر ساعت‌ها زمین گیر شدند. ما روی پشت‌بام‌ها بودیم و باید با «کوکتل مولوتف» جلوی نیروهای پیاده عراقی را می‌گرفتیم. دو ماه با دست خالی از شهر دفاع کردیم. چقدر کشته دادیم اما نمی توانستیم دل بکنیم. از چه چیزی باید دل می‌کندیم؟ آنجا خانه مان بود.

پلی که به سمت آبادان می‌رفت را من منفجر کردم

پلی که به سمت آبادان می‌رفت را من منفجر کردم. آبادان محاصره بود این قدر من قوی بودم و شجاع که کلمه مردن برایم ارزش نداشت. منزل ما یکی از بهترین خانه‌های آبادان بود. پدرم در شرکت نفت کار می‌کرد و ما آنجا شرایط زندگی مان بد نبود. در دوره انقلاب، ما شدیم بچه انقلابی‌های محل. من و برادرم، این‌طوری بودیم. جنگ هم که شد کاری نداشتیم که از شهر برویم. خانواده ام رفتند کرج اما من که نمی توانستم بروم. این قدر جنگ یک‌دفعه اتفاق افتاد که ما حتی نتوانستیم وسایل جمع کنیم. یک‌دفعه دیدیم عراقی‌ها رسیدند پشت دیوار شهر. هیچکس وقت نکرد وسایل جمع کند. عراقی‌ها تمام ماشین‌های صفر در خیابان را هم با خودشان بردند. هیچکس حتی بنزین نداشت ماشین‌هایی که در شهر مانده بودند را بردارد و فرار کند.

برادرم را شکنجه می‌کردند که چرا عربی حرف نمی‌زند

پدر من عرب است؛ عرب باوی. آن زمان عرب‌های باوی خیلی معروف بودند. برادر من از 6 سالگی در تهران بزرگ شده بود اما در زمان جنگ موقعی که اسیر شد خیلی او را شکنجه می‌کردند و می‌گفتند چرا عربی صحبت نمی‌کنی؟ در حالی‌که او اصلا بلد نیست عربی صحبت کند چون از کودکی در تهران بزرگ شده است. من خودم چون آبادان بزرگ شدم، خیلی خوب عربی حرف می‌زنم اما برادر کوچک‌ترم که بعد از من رفت جبهه، چون تهران بزرگ شد، خیلی بلد نبود عربی حرف بزند. او سال‌ها اسیر بود و سختی‌های زیادی هم کشید. من برادر شهید ندارم ولی خیلی از پسرهای فامیل‌مان شهید شدند. کلا خرمشهری‌ها، خیلی سختی در زندگی‌هایشان کشیده‌اند آن هم در آن سال‌های سخت جنگ.

روی دیوار شعارنویسی می‌کردم

اوایل که انقلاب شده بود کسی جرأت نمی‌کرد روی دیوار شعار بنویسد. به من می‌گفتند تو برو بنویس. رفتم پیش یکی از دوستانم که شاعر بود و گفتم یک شعر بگوید که من روی دیوار بنویسم. من از ساعت 2 شب بیدار شدم و شروع به دیوارنویسی کردم ولی بعدش خیلی ترسیده بودم و اسپری را در باغچه خاک کردم چون ماموران دنبالم بودند. فکر کنم، عمق گودالی که از ترسم کنده بودم، دو متر می‌شد. فکر کن یک بچه 10 ساله هستی و بر ای کاری که کردی، بیشتر از 2 هزار نفر با تانک و نفر بر آمدند در یک شهرک محافظت شده وزارت نفت. اگر می‌گرفتندم، هم تکه بزرگه خودم، گوشم می‌شد و هم پدر بیچاره ام!

آهنگ ممد نبودی را قرار بود حسین تختی بخواند

یک روز حاج حسین تختی مرا دید، گفت کریم تو چرا به این روز افتادی. چرا پاهایت کج شده؟ کلی با هم گفتیم و خندیدیم. حاج حسین یکی از مداحان قدیمی خوزستان است که برای خود اسم و رسمی دارد. او شب‌های عملیات می‌آمد و برای ما می‌خواند. یا او می‌آمد یا کویتی‌پور یا آهنگران. این سه نفر، اصلی‌ها بودند. این آهنگ «ممد نبودی ببینی» را قرار بود اول حسین تختی بخواند اما حاجی گفت به رسم کسوت، بهتر است این آهنگ را حاجی کویتی‌پور بخواند. کویتی‌پور آمده بود تهران، رفت دنبالش و از او خواست این کار را انجام دهد. من الان از این وضعیتی که در کشور به وجود آمده خیلی متاسفم. بچه‌های خیلی زیادی بودند که روی دستان ما شهید شدند یا جانباز شدند و الان اصلا وضعیت خوبی ندارند. الان خیلی از بچه‌های جنگ افتاده‌اند در خانه‌هایشان.

کاش فوتبالیست نمی‌شدم

من در والفجر مقدماتی جانباز شدم. شاید آن سال‌ها خیلی جوان بودم ولی آن سال‌ها،بچه‌های هم‌سن و سال ما خیلی درایت داشتند، با تمام وجود اعتقاد داشتیم و می‌جنگیدیم. ما احساس می‌کردیم ائمه اطهار دارند کمک‌مان می‌کنند. بگذار برایت از آن عملیات بگویم؛ ما در فکه بودیم درست چند کیلومتری اتوبان بصره به بغداد. اگر خط را می‌شکستیم، شاید تکلیف جنگ هم یکسره می‌شد. خیلی از لشکر‌های ما زدند به‌ خط. جلوتر از همه هم لشکر تهران بود. لشکر همرزمان شهید همت. وقتی لشکر محمد رسول ا...(ص) رفت جلو، همه امیدوار بودند. عراقی‌ها فقط پنج لشکر توپخانه گذاشته بودند که روی سر ما آتش بریزد. متاسفانه در والفجر خیلی کشته دادیم. من خودم هم همان‌جا ترکش‌های خمپاره خوردم و بستری شدم. فکر کنم یک ماهی بستری بودم. چند تا جراحی کردند و چندتایی از ترکش‌ها را در آوردند اما دو تا ترکش ریز کاتیوشا ماند توی بدنم. این وضعیتی هم که امروز می‌بینی حاصل همان ترکش کوچک است. اگر الان من خیلی ناراحتم برای این است که می‌گویم ای‌ کاش فوتبالیست نمی شدم و با همه آن بچه‌ها می‌رفتم، ماندم و گیر افتادم. کاش نبودم و همه روزهای بعد زندگی‌ام برایم رقم نمی‌خورد. کاش همان‌جا می‌ماندم و از بچه‌های جنگ نمی‌کندم. شاید حداقل الان نبودم و مشکلات مالی مردم را نمی‌دیدم. حال بد همرزمانم را نمی دیدم. خودم این قدر سختی نمی‌کشیدم.

این مملکت هیچ کمکی به من نکرد

من باید برای ادامه درمان به خارج از کشور بروم. ترکشی که به ران پای چپم خورده بود در این سال‌ها حرکت کرده و الان درست نشسته کنار نخاعم و باعث شده که سال‌ها نتوانم کمرم را خم کنم. من سه سال است نمی توانم ناخن‌های پایم را بگیرم چون دستم به پاهایم نمی‌رسد. آدمی هم نیستم که اجازه بدهم کسی این کار را برایم انجام دهد. به هر حال کریم باوی در این مملکت در تیم ملی بازی کرده است. برای کاری هم که کردم سهمی نمی‌خواهم اما انتظارم این است که وقتی می‌روم ومی‌خواهم رئیس سازمان ورزش را ببینم، یک فرصتی در اختیارم بگذارند. از مسئولان وزارت ورزش و جوانان خیلی گلایه دارم، آنها نباید بیایند و بگویند کریم باوی تو اینقدر زحمت کشیدی و در آن شرایط سخت از کشور نرفتی، دستت درد نکند؟ این مملکت هیچ کمکی به من نکرد.

به من می‌گفتند نرو جبهه

خیلی‌ها از مسائل من خبر دارند. من خیلی دوست دارم در مورد بچه‌های کرج و تهران که به جبهه رفتند صحبت کنم. افراد زیادی رفتند و برای مملکت شهید شدند ولی الان گاهی از شرایط دلم می‌گیرد و با خودم فکرمی‌کنم اطرافیان عده‌ای از مسئولان دارند در حق مردم جفا می‌کنند. آنقدر دوستان ما در خاک عراق شهید شدند و ماندند. همه به من می‌گفتند نرو جبهه. من خیلی خوب فوتبال بازی می‌کردم. هر بار می‌آمدم تهران، می‌گفتند بچه به جای جبهه بیا برو بازی کن اما من اینجا بند بشو نبودم. دلم این بود که تفنگ دستم باشد و بروم عملیات، بین بچه‌ها باشم. یک بسیجی ساده هم بودم. آن هم با کمتر از 20 سال سن. من تا سال 1364 هم در جبهه ماندم و بعد از ماجرای ترکش خوردنم، دیگر آمدم اینجا و ماندگار شدم.

دست خدا روی سر این مملکت بود

آن زمان که انقلاب شد بزرگان ما اعتقاد داشتند دست خدا روی سر این مملکت بوده است. اینکه مملکت ما 180 درجه می‌چرخد، چرا یک دفعه همه چیز برمی‌گردد؟ من شرایط الان را که می‌بینم وضع اقتصادی مردم اینقدر دارد خراب می‌شود اما خیلی از مسئولان به فکر آنها نیستند. آن زمان که من جبهه می‌رفتم از 50 نفر 40 نفر آنها مردان خدا بودند ولی الان از 50 نفر چند مرد خدا پیدا می‌شود؟ دیگر کمتر کسی برای مردم قدم برمی‌دارد. یک عکس از زمانی که آقای رجایی زنده و رئیس‌جمهور کشور بود، در یادم همیشه نقش بسته. عکسی از هیات وزیران بود که چهره وزرایش 180 درجه با الان فرق می‌کرد. آنها انسان‌های سختی کشیده بودند و از هیچ لحاظی با مردم تمایز نداشتند ولی الان شرایط خیلی فرق می‌کند. همین الان وزرا را با آن آدم‌ها مقایسه کنید تا متوجه شوید چه چیزی می‌گویم. نور به قبر شهید رجایی ببارد.

قلعه‌نویی من را وارد فوتبال کرد

در حقیقت امیر قلعه نویی باعث شد من وارد فوتبال شوم. من دوستی به نام اصغر داشتم که با امیر قلعه نویی بچه محل بود. یک روز که من از جبهه آمده بودم، او به من گفت برویم نازی‌آباد فوتبال بازی کنیم. رفتیم، فکر کنم جای بازی در نازی‌آباد یک مسابقه 8 به 8 داشتیم در زمینی در دروازه غار. من آن روز 3 یا 4 تا گل زدم و امیر از بازی ام خوشش آمد. او آن موقع در شاهین بازی می‌کرد. به من گفت بیا برویم تمرین شاهین ولی من فرار کردم و نرفتم. باید می‌رفتم زمین شاهین، آن سر تهران بود. به‌ جایش برگشتم جبهه و بعد از سه ماه که برگشتم، رفیقم به زور خودش دستم را گرفت و برد تمرین شاهین. امیر به من گفت یک جلسه بیا تمرین کن. آن موقع در شاهین تست می‌گرفتند. من آن روز نرفتم چون برای بازی در باشگاه باید اقلا یک کتانی ‌داشتی اما من همان را هم نداشتم. ما جنگ زده بودیم آن موقع هم شرایط‌مان خوب نبود. وقتی بچه بودم به والیبال خیلی علاقه داشتم. یک بازیکن تیم ملی بود که الان شنیدم آلمان زندگی می‌کند. با او می‌رفتیم دو نفری با مردم شرطی بازی می‌کردیم. او می‌برد و برای هر بردش هم پولی به من می‌داد. یادم هست می‌رفتیم میدان خراسان بازی می‌کردیم و خیلی خوب والیبال بازی می‌کردم.

سگ‌ها دنبالم کردند

به اصرار قلعه نویی رفتم تمرین شاهین. آن موقع خیلی از بزرگان فوتبال ایران آنجا بازی می‌کردند. دو تا توپ انداختند، دو تا هد زدم و برم داشتند. یادم هست برای آن سال 3 هزار تومان قرارداد بستیم. من جبهه بودم، وقتی برمی‌گشتم با اتوبوس از راه‌آهن می‌آمدم انقلاب و از آنجا سوار ماشین‌های فردیس می‌شدم. تازه تا سر پل مترو هم ماشین‌ها بیشتر نمی آمدند. هربار از جبهه برمی‌گشتم، در میدان انقلاب یک طلا فروشی بود که گردنبند قشنگی داشت. هیچ وقت اما پول‌های جبهه ام آنقدری نمی‌شد که بتوانم آن گردنبند را برای مادرم بخرم. این برایم یک عقده شده بود. روزی که قراردادم را بستند، عمو نصی ( نصرا... عبداللهی) به من 3 هزار تومان داد. از ته خیابان هلال احمر دویدم تا رسیدم به خیابان دماوند و بعد با اتوبوس دو طبقه رفتم میدان انقلاب. گردنبند را خریدم و رفتم سمت خانه. چون دیر رسیده بودم، مجبور شدم فاصله بین پل فردیس که الان مترو زدند را تا فلکه سوم، پیاده بروم. جلوی منبع‌های شرکت نفت هم که رسیدم، سگ‌ها دنبالم کردند و حسابی مجبور شدم بدوم. چشم‌تان روز بد نبیند!

در 20 دقیقه ملی پوش شدم

اولین بازی‌ای که برای شاهین کردم، محراب شاهرخی خدابیامرز به من گفت آماده شو و برو داخل زمین،دقیقه 70 وارد زمین شدم. از شانسم ناصر ابراهیمی داشت با یکی، دو نفر که مربی تیم ملی در آن زمان بودند مرا می‌دید. در آن بازی 20 دقیقه دو تا گل زدم، یک پاس پشت پا دادم و دو تا پاس سر انداختم. همین‌طور دریبل می‌کردم. فردایش ابرار ورزشی نوشت اسمم را نوشته اند برای تیم ملی. ناصر ابراهیمی گفته بود من از امیرقلعه‌نویی شنیده بودم یک بازیکن خوزستانی آمده که خیلی خوب بازی می‌کند و اینکه چطور دفاع بانک ملی را در عرض 20 دقیقه در هم شکسته است. من در خانه قایم شدم از تیم ملی می‌ترسیدم و نمی خواستم بروم. قصد فوتبال نداشتم نمی توانستم بروم تیم ملی چون یک کفش پاره داشتم. با آن‌ هم که نمی‌شد بازی کرد. حسین کازرانی که ان‌شاءا... خدا خیرش بدهد گفت یک کفش خریدم و برای یادگاری داد به من. کفشش کمی بزرگ بود و داخلش کارتن گذاشته بودم تا اندازه شود. در تیم ملی هم که رفتیم برای بازی‌های آسیایی، من کفش نداشتم. آنجا شرکت اسپانسر بازی‌ها به هر تیم دو دست کفش هدیه داد. دهداری یکی‌اش را به من داد ، یکی را هم به سید مهدی ابطحی.

قصه من و سیروس

سیروس صمیمی‌ترین دوست دوران زندگی ام بود. او بهترین و صادق‌ترین کسی بود که در همه زندگی فوتبالی‌ام دیدم. البته ما با مجتبی و مرتضی کرمانی مقدم هم خیلی رفیق بودیم. با هم خلاف زیاد کردیم. پای همین رفاقتم، سال‌های زیادی از زندگی‌ام هدر رفت. سیروس اما بی نظیر بود؛ با هم از اردو می‌زدیم بیرون، می‌رفتیم استخر و خیلی جاهای دیگر. اصلا او بود که باعث شد من از تیم ملی خداحافظی نکنم. من که این حرف‌ها را نمی‌فهمیدم. بزرگ‌ترهای تیم مثل پنجعلی، انصاری فرد، محمدخانی و خیلی‌های دیگر گفتند کریم این برگه را امضا کن. من داشتم امضا می‌کردم که سیروس گفت، بچه تو سن‌ات کم است تو با این کار خودت را نابود می‌کنی. او نگذاشت من و مجید نامجو آن برگه را امضا کنیم. سیروس خیلی در حق من خوبی کرده و خیلی جاها مرامش را نشانم داده است. بعد هم من شدم بازیکن محبوب دهداری. بچه‌ها فکر می‌کردند من خبرچین دهداری هستم و خیلی حرف‌ها پشت سرم بود اما چند سال قبل بود که شاهین و شاهرخ بیانی از من عذر خواستند و گفتند فهمیدند خبرچین دهداری خدابیامرز فرد دیگری بوده است.

زوجم با فرشاد عالی بود

فصلی که رفتم پرسپولیس، استقلال هم مرا می‌خواست. امیر قلعه‌نویی اصرار داشت به استقلال بروم. چند باری هم در این باره حرف زدیم. به واسطه او رفتم پیش منصور پورحیدری. با من در یک رستوران قرار گذاشته بود. 10 هزار تومان هم می‌دادند که پول خوبی بود. می‌گفت بیایی استقلال، فوتبالت از این رو به آن رومی‌شود. کلی با هم حرف زدیم داشتم پای برگه را امضا می‌کردم اما قرار شد تا ظهر خبر بدهم. بعد از ظهرش به خاطر مجتبی محرمی و سیروس منصرف شدم. چون سیروس به من گفت می‌خواهد فصل آینده برود پرسپولیس و من هم فکر کردم بروم آنجا، جمع مان دور هم جمع می‌شود. پرسپولیس که رفتم، زوج مان با فرشاد عالی بود. علی پروین همیشه می‌گفت توپ‌ها رو رو هوا بریزین واسه کریم، فرشاد تو هم اون جلو بپلک تا کریم توپ رو واست بندازه. یادش به‌ خیر چه تیمی داشتیم چه فوتبالی بازی می‌کردیم یادش به‌ خیر، لباس پرسپولیس چه اصالتی داشت. همه بچه‌ها ستاره‌های تیم بودند و بزرگ‌ترهای تیم، 10 سالی سابقه داشتند. آن وقت‌ها پرسپولیس به من پول نمی داد علی پروین همیشه می‌گفت اگر به کریم پول بدهیم دیگر سر تمرین نمی‌آید. من همین‌جوری هم هفته ای دو بار می‌رفتم تمرین و همیشه او با فریادهایش منتظرم بود. انصافا هم حساب می‌بردم اما برایم خیلی سخت بود بیشتر از آن بیایم تمرین.

می‌خواستم از کشور فرار کنم دستگیرم کردند

باورکنید اگر من امروز بازی می‌کردم مردم عقیده‌شان عوض می‌شد. من وقتی می‌پریدم روی هوا مکث می‌کردم، علی دایی هم همین حرف را می‌زند ومی‌گوید تو خیلی خوب سرمی‌زدی. تمام مربی‌ها می‌گفتند تو خیلی خوب سرمی‌زنی، حتی ماریو زاگالو پیشانی مرا ماچ کرد و گفت تو چقدر خوبی و چقدر خوب می‌پری و سرم ی‌زنی. از منچستر پیشنهاد 2/5 میلیون پوندی داشتم ولی نشد بروم. ماندم و به جای این که به ما برسند، رهایمان کردند. اگر می‌رفتم و مثل علی دایی لژیونر می‌شدم اوضاع خیلی فرق می‌کرد. می‌خواستم بروم قطر بازی کنم. شیخ‌های عرب بازی‌ام را خیلی دوست داشتند. با این وجود به من بیشتر از دو هفته ویزا نمی دادند. چون فکر می‌کردند اگر بروم دیگر برنمی‌گردم. یک بار کار به جایی رسید که با مسئول تیم نادی‌العرب توافق کردم و قرار شد از طریق دریا فرار کنم. رفتم خانه یکی از دوستانم در بوشهر تا از آنجا شبانه با قایق فرار کنم. نمی‌دانم چه کسی لو داد که دارم فرار می‌کنم و ریختند دستگیرم کردند. در بیسیم‌هایشان مدام می‌گفتند متهم بازداشت شد. به دستانم دستبند زدند. آنجا یک مامور بود که من را شناخت مرا برد خانه خودش و خیلی از من پذیرایی کرد. بعد از من پرسید چه مشکلی داری؟ نمی دانستم چه جوابی بدهم. بعدش هم از من عذرخواهی کرد. او باید وظیفه اش را انجام می‌داد. من هم اما اگر می‌رفتم قطر، فوتبالم و زندگی‌ام از این رو به آن رو می‌شد اما نگذاشتند دیگر.

اهواز غرق در شادی است

اهواز بعد از قهرمانی استقلال خوزستان غرق در شادی عجیبی است، خیلی شرایط خوبی دارند. قهرمانی دست بازیکنان برانکو بود، دست پرسپولیسی‌ها بود، اگر شایستگی قهرمانی داشتند باید از همان ابتدای بازی حمله می‌کردند، اگر می‌خواستند گل‌های بیشتری به ثمر برسانند باید بیشتر حمله می‌کردند ولی نکردند. آنها نتوانستند اهداف تهاجمی برانکو را پیاده کنند، توانش را هم نداشتند، نشان دادند که شایستگی قهرمانی را ندارند ولی استقلالی‌های خوزستان عزم‌شان را جزم کردند و موفق شدند که قهرمان شوند. آن‌ها نتیجه پشتکار و زحمات زیادشان را گرفتند. استقلالی‌های خوزستان نشان دادند که لایق قهرمانی هستند. این قهرمانی‌ها آنی است، پشتوانه محکمی ندارد، مگر فولاد قهرمان نشد ولی در ادامه چه‌ شد؟ استقلال و پرسپولیس پشتوانه محکمی دارند و سال بعد بازیکنان استقلال خوزستان را هم جذب می‌کنند، مطمئن باشید استقلال خوزستان سال بعد بازیکنانش را از دست می‌دهد و از این حالت یکپارچگی درمی‌آید. البته جا دارد به مردم خوزستان تبریک بگویم ولی از بازیکنان پرسپولیس گلایه دارم چون نمی دانم به خاطر چه استرس زیادی داشتند. آن‌ها باید در 20 دقیقه اول کار را تمام می‌کردند، تماشاگران هم آمده بودند که قهرمانی را ببینند. در واقع فشاری که تماشاگران باید به راه‌آهن می‌آوردند در نهایت به بازیکنان پرسپولیس منتقل شد و نتوانستند قهرمان شوند. از طارمی تا عالیشاه و بقیه، هیچکس همان بازیکن قبلی نبود.

تقصیر سوشا بود

سوشا مشکلات زیادی برای پرسپولیس به وجود آورد. او در ثبت این نتایج بی تاثیر نبود، سوشا مقصر قهرمان نشدن پرسپولیس است. پرسپولیس نیاز به یکی مثل بیرانوند یا خسوس داشت، دروازه‌بان ازبکی (لوبانف) هم قابل اعتماد نبود و از نظر رفلکسی اصلا خوب عمل نمی‌کرد. واقعا تماشاگران حق دارند از سوشا شاکی باشند.

انتهای پیام

منبع: علمی و فناوری ایسنا

دیدگاه ها

اخبار استان قزوین
اخبار ایران و جهان