۱۶/شوّال/۱۴۴۵

-

۱۴۰۳/۰۲/۰۶ پنجشنبه

صبح قزوین کدخدایی که عشق به نفرت دیدگانش را بست
کد خبر: ۱۵۵۱۲ تاریخ انتشار: // ساعت: : ↗ لینک کوتاه

طنابی به نام نفرت؛

کدخدایی که عشق به نفرت دیدگانش را بست

روزی کدخدای ده در وسط بازار از خود و توانایی هایش تعریف می کرد. پیرمرد سبزی فروشی با خنده به او گفت که بهتر است به جای تعریف از خود یک توالت عمومی در کنار بازار بسازد تا مردم هنگام خرید و شلوغی بازار، دچار مشکل نشوند.

کدخدایی که عشق به نفرت دیدگانش را بست

کدخدا تبسمی کرد و گفت: تو که مغازه ات کلنگی و قدیمی است اگر توانستی در عرض دو روز یک مغازه نو بسازی آنگاه من قول می دهم که در عرض یک هفته یک توالت عمومی بزرگ درکنار بازار بنا کنم.
"

عصر همان روز سبزی فروش چون دست تنها بود به مدرسه شیوانا آمد و از شیوانا و شاگردانش برای ساختن مغازه نو کمک خواست.

شیوانا سری تکان داد و گفت:" دو روز زمان کمی است.
باید مغازه خراب شود و نخاله های آن به جایی دیگر برده شود و خاک و سنگ و ملات جدید به محل مغازه آورده شود و به سرعت بنا شکل گیرد.

من و شاگردانم می توانیم در ساخت بنای جدید به تو کمک کنیم اما خراب کردن و جابه جایی نخاله ها وقت می گیرد.
بیا بخش سنگین و پر زحمت این کار را به خود کدخدا و همکارانش واگذار کنیم.
"

سبزی فروش با حیرت پرسید:" چگونه این کار را انجام دهم؟؟ او به خون من تشنه است و از من به شدت تنفر دارد!؟"

25

شیوانا تبسمی کرد و گفت:" اتفاقا هدایت و کنترل کسانی که از تو متنفرند برای کاری که می خواهی بسیار راحت و ساده است.
فردا صبح در بازار دهکده جلوی همه مردم در مقابل کدخدا خود را ضعیف نشان بده و به او بگو در لابه لای خاک و نخاله این مغازه تو هزاران خاطره ارزشمند داری و اگر خراب شود از غصه جان می بازی و از بین می روی و از او بخواه که دست از تصمیمش بردارد.

در ضمن طوری که بقیه نشنوند به او بگو که نمی توانی دو روزه مغازه سبزی فروشی را از نو بسازی.
"

مرد سبزی فروش سری تکان داد و روز بعد همان کاری را که شیوانا گفته بود در وسط بازار دهکده انجام داد.

به خصوص وقتی مرد سبزی فروش به آهستگی در گوش کد خدا گفت که قادر به بازسازی مغازه در دو روز نیست، کدخدا دیگر از شادی درپوست خود نمی گنجید.

مرد سبزی فروش با التماس به کد خدا گفت که سقف و دیوارهای این مغازه برای او عزیز ترین چیزهای عالم هستند.
همان ساعت کد خدا و افرادش با بیل و کلنگ به جان مغازه مرد سبزی فروش افتادند و تا شب نشده تمام آن را با خاک یکسان کردند و نخاله ها را به بیرون از دهکده منتقل کردند.

هنگام غروب کد خدا با لبخند مقابل مرد سبزی فروش ایستاد و گفت:" این سزای کسی است که مرا به ساختن توالت عمومی مجبور کند!

حال برو و عزیزترین بخش زندگی ات را در خاک و خل های اطراف دهکده جستجو کن.
"

شب هنگام وقتی همه بازار را ترک کردند، شیوانا و شاگردانش به کمک مرد سبزی فروش آمدند و تا صبح به طور پیوسته و نوبتی کار کردند.

n00174988-r-b-002

صبح که خورشید طلوع کرد مردم در بازار یک مغازه سبزی فروشی بسیار زیبا، محکم و نوساز را دیدند که درست در جای خرابه های مغازه قبلی ساخته شده بود و سبزی فروش تمام بساط خود را در داخل مغازه جدیدش پهن کرده بود.

خبر که به کدخدا رسید از تعجب مات و مبهوت ماند و حیرت زده خود را به بازار رساند و مقابل سبزی فروش ایستاد و گفت:" تو چگونه این کار را انجام دادی!؟"

سبزی فروش شانه هایش را بالا انداخت و گفت:" اگر عشق تو به نفرت، دیدگانت را نمی بست، این اتفاق هرگز نمی افتاد! حال باید کفاره عشقت را پس بدهی و به قولت عمل کنی و بازار را با ساختن یک توالت عمومی مجهز، سر و سامان ببخشی!"

انتهای پیام/3007

دیدگاه ها

اخبار استان قزوین
اخبار ایران و جهان