۱۹/رمضان/۱۴۴۵

-

۱۴۰۳/۰۱/۱۰ جمعه

صبح قزوین قسمت اول از داستان " سفر به سرزمین شگفت انگیز آیاندا"
کد خبر: ۱۴۴۸۱ تاریخ انتشار: // ساعت: : ↗ لینک کوتاه

قصه های فانتری؛

قسمت اول از داستان " سفر به سرزمین شگفت انگیز آیاندا"

استقبال خوب مخاطبان صبح قزوین از قصه های کودکانه که حتی از میان بزرگسالان بودند، منجر به تولید داستانی دیگر توسط این پایگاه خبری شد. " سفر به سرزمین آیاندا" چهارمین قصه در صبح قزوین است که بنا به درخواست مخاطبان در دو نسخه مکتوب و صوتی ارائه می شود.

قسمت اول از داستان " سفر به سرزمین شگفت انگیز آیاندا"

صبح قزوین؛

( اسامی تمامی شخصیت ها و مکان ها تخیلی می باشد)

برای دریافت فایل صوتی کلیک نمایید

در حالی که "شوخا" و "تاقو" در حال راه رفتن بودند، جنگل سیاه و سرد و تاریک شد، وحشت عمیقی همه جا را به سرعت فرا گرفت و صداهای ترسناکی به گوش رسید.

تاریکی در مقابل آن ها بیشتر و بیشتر می شد، "شوخا" در حالی که از شدت این واقعه بهت زده بود و قلبش از هراس نزدیک بود بایستد، در حالی که وحشت زده به اطراف نگاه می کرد، دست تاقو را گرفت و گفت:

-چرا اینطور شد؟ من واقعا ترسیدم، یعنی چی می شه؟ حالا باید چه کار کرد؟

تاقو رو کرد به شاخو و  جواب داد:

-ما باید از این جنگل عبور کنیم و چاره ای نداریم، دست من رو همینطور محکم بگیر، با هم وارد تاریکی می شیم.

شوخا در حالی که چشمانش از ترس از حدقه بیرون زده بود، نگاهی به تاقو انداخت و با تکان دادن سر و بی آنکه حرفی بزند موافقت خود را اعلام کرد.

هر دو شروع کردند به حرکت به سمت اعماق تاریکی، هنوز چند قدم بیشتر برنداشته بودند که شوخا در حالی که گویی با چیز عجیبی مواجه شده باشد، از شدت وحشت نعره زد و دست تاقو را رها کرده و فریاد زنان به عقب می رفت.

در آن تاریکی که به سختی می شد چیزی را دید، تاقو سرگردان و مضطرب به دنبال شوخا نگاهش را به سرعت می چرخاند، در حالی که جستجوی او بی ثمر به نظر می رسید شروع کرد به صدا زدن:

-شوخا تورا خدا جواب بده، چه اتفاقی افتاده؟

پس از چند لحظه در حالی نعره های پی در پی شوخا در جنگل طنین انداز می شد، صدای او به گوش تاقو رسید:

- کمکم کن تاقو، مگه تو این موجود وحشتناکو نمی بینی، تو را خدا کمکم کن، من دارم تو رو می بینم، به پشتت نگاه کن، اونجا پر از نوره، تو را خدا کمکم کنو منو از این از تاریکی و شر این موجود نجاتم بده

تاقو گفت :

-تو از کدوم موجود حرف می زنی این جا فقط تاریکه، اصلا تو کجایی؟نکنه توی چاهی افتادی؟

در همین لحظه بود که تاقو، تابش پرتوهای نور را از پشت سرش احساس کرد وقتی سرش را برای دیدن نور برگرداند، خود را در پایان جنگل دید و مقابلش دشتی مملو از علفزار و در انتهای آن، " خانه ی نورانی " که به قصد رسیدن به آن راهی جنگل شده بودند از دور نمایان شد، او برای چند لحظه از مشاهده این  صحنه آنچنان از خود بی خود شد و شعف به او دست داد که شوخا را فراموش کرد.

شوخا و تاقو، در جستجوی" خانه ی نورانی" از سرزمین خود عازم سفر بودند، سرزمین آن ها "داینا" نام داشت.
این سرزمین صدها سال بود که در تاریکی فرو رفته بود.

هزار و اندی سال قبل وقتی" مایساحا" احساس کرد که در روزهای پایانی عمر خود به سر می بَرد و مدت کوتاهی به مرگش باقی نمانده است، اهالی پایتخت سرزمین داینا را فراخواند و در همان روز عالیا را به عنوان جانشین بعد از خود معرفی نمود.

دو ماه بعد از این واقعه مایساحا در حالی از دنیا رفت  که مرگ او مشکوک به نظر می رسید و به عالیا گفته بود که در اثر خوردن غذایی مسموم، بیمار شده و نشانه های مرگ را در خود می بیند.

مایساحا فرزند پسر نداشت و عالیا شوهر تنها دختر او بود.
ساعاتی پس از مرگ مایساحا در حالی که عالیا مشغول برگزاری مقدمات مراسم تدفین او بود، در پایتخت داینا اتفاق عجیبی در حال وقوع بود، اتفاقی که سرنوشت سرزمین داینا را برای صدها سال تغییر داد .
.
.
.

 

پایان قسمت اول

انتهای پیام/3008

  

دیدگاه ها

اخبار استان قزوین
اخبار ایران و جهان