صبح قزوین ؛
خاطره همسر شهید پرویز درباره ازدواج خود با شهید مسعود پرویز در گفتوگو با خبرنگار فرهنگ و هنر
صبح قزوین :
خانواده ما و شهید مسعود پرویز با هم نسبت فامیلی دوری داشتند البته ارتباط چندانی با هم نداشتیم و من شهید را از نزدیک ندیده بودم.
سالهای ابتدایی جنگ من تازه استخدام آموزش و پرورش شده بودم که به مادرم اطلاع دادند یکی از پسران فامیل ما در منطقه میمک به شهادت رسیده است.
با مادرم برای حضور در تشییع جنازه شهدای عملیات میمک که اکثرا از استان قزوین بودند حضور پیدا کردیم، جمعیت زیادی در حیاط امامزاده حسین(ع) قزوین جمع شده بودند و منتظر حضور شهدا.
پارچههای بزرگی را که تصویر شهدای این عملیات بر روی آن کشیده شده بود در دستان مردم قرار داشت و من برای اولین بار تصویر شهید پرویز را روی این بَنرها دیدم.
صدای مداحی در حیاط امامزاده بلند بود و شهدا با تابوتهای پیچیده شده در پرچم سه رنگ کشورمان بر روی دستان مردم در حال تشییع شدن بودند که در این لحظه با اشاره مادرم متوجه شدم پارچهای که عکس شهید پرویز بر روی آن کشیده شده بود در حال پایین کشیده شدن از روی دیوارهاست.
سپس با بلندگویی اعلام کردند که آقای مسعود پرویز که جزء فرماندهان جبهه میمک بود به شهادت نرسیده و امروز مشخص شد که وی زنده است، از همان روز وی به "شهید زنده" شهرت یافت.
سه ماه از این ماجرا میگذشت و من درگیر درس و مدرسه شده بودم که یک شب در خواب دیدم درب خانه ما زده شد و صدایی گفت که "شهید زنده" به خواستگاری شما آمده است!
اصلا چهره شهید پرویز مشخص نبود اما با یک کت و شلوار کرم روشن و پیراهن سفید و یک دسته گل آمده بود، رفتیم داخل اتاق من.
آمد گوشه اتاق و روی زانوهایش نشست و شروع به حرف زدن از جبهه کرد و من فقط گوش میدادم، ناگهان از خواب بیدار شدم.
اصلا دلیل این خواب را متوجه نمیشدم زیرا در آن سه ماه به این شهید بزرگوار فکر نکرده بودم و خواستگار زیاد داشتم که خانوادهام روی یکی از آنها اتفاق نظر داشتند و تمایل آنها جواب مثبت من به یکی از آنها بود.
یک ماهی گذشت و خواب خودم را برای هیچ کس تعریف نکردم تا اینکه یک روز دخترخاله مادرم به منزل ما آمد و گفت مادر شهید پرویز به دنبال عروس مومن برای پسرش است و وی من را به این خانواده معرفی کرده است.
همان روز خواب خودم را برای خانواده تعریف کردم و گفتم دوست دارم این فرمانده جبهه رو از نزدیک ببینم.
برایم جالب بود که روزی که برای خواستگاریم آمد همان کت و شلوار کرمی و پیراهن سفید رنگ را به تن داشت و در اتاق هم در گوشهای روی دو زانو نشست و شروع کرد به صحبت کردن از اتفاقات جبهه!
خوابم لحظه به لحظه تعبیر میشد و من با سکوت فقط به حرفهایش گوش میدادم.
شاید باور نکنید اما با همان الهامی که از خوابم گرفته بودم به او اعتماد کردم و هیچ سوالی نپرسیدم و هیچ درخواستی از شهید نکردم.
ما کمتر از یک سال باهم زندگی کردیم و دراین مدت هم شاید فقط چند روزی این شهید بزرگوار در منزل کنارم حضور داشت، اما بهترین روزهای زندگیم همان دوران بود.
انتهای پیام/2002
دیدگاه ها