به گزارش خبرنگار اجتماعی
صبح قزوین ؛اطلاعیهاش توجهم را جلب کرد، نوشته بود: <<
گرمابخش زندگی کودکان کار باشیم >>، با شماره پایین صفحه تماس گرفتم، خانمی تلفن را جواب داد، خودم را معرفی کردم و از فعالیتهای مجموعه کاریشان سوال کردم با گرمی شروع به صحبت کرد، از اینکه چه تعداد کودک را حمایت میکنند، نحوه آشنایی خانواده این بچهها با موسسه و چگونگی برگزاری کلاسهای مختلف آموزشی برای سنین مختلف حرف زد؛ هرچه بیشتر توضیح میداد بیشتر مشتاق میشدم تا از نزدیک فضایی که عدهای را با امید دور هم جمع کرده ببینم.
از خانم مسگرچیان همان خانمی که مختصری از فعالیت موسسه را برایم توضیح داده بود اجازه خواستم تا چند ساعتی مهمانشان باشیم، درخواستم را قبول کرد اما تنها شرطشان این بود که از چهره بچهها عکس نگیریم.
رفتیم...
سر چهارراه شهربانی پیاده شدیم، چند متری که خیابان شهید انصاری را جلو رفتیم کوچه الوان مشخص شد، داخل کوچه تقریبا تمام خانهها با همان سبک معماری گذشته حفظ شده بودند، بالاخره پلاک 35 را پیدا کردیم، هرچند از نیمههای کوچه با صدای هیاهو و شیطنت بچهها به راحتی میشد حدس زد مأمنی که به دنبالش هستیم کجاست؛ خانهای قدیمی و اصیل با دری دولنگه و چوبی، از چهارچوب در که وارد شدیم گویی دنیا عوض شد، پلهها را که پایین رفتیم حیاطی بود پر از زندگی، پر از امید و خالی از تمام تبعیضهای قومی و نژادی.
دورتا دور حیاط اتاقهایی داشت با پنجرههایی بزرگ که روی درهای چوبی سفیدرنگی سوار شده بودند، اتاقهایی که کلاس درس بچهها شده بود، کلاسهای زبان، هنر و ...؛ بعضی از بچهها مشغول درس خواندن و نقاشی بودند، بعضی هم مشغول شیطنت و بازی.
از چهره بچهها مشخص بود بیشترشان افغانی هستند، خانم مسگرچیان هم در مکالمه کوتاه تلفنیمان گفته بود که طبق آمار بهزیستی بیش از 85 درصد کودکان کار ایرانی نیستند؛ فرشتههای زحمتکش اینجا هم بیشترشان ایرانی نبودند اما شبیه ما حرف میزدند، میخندیدند و بازی میکردند.
از پشت همان پنجرههای بزرگ، اتاقی که خانم مسگرچیان و دوستانشان مشغول کار بودند مشخص بود، وارد اتاق که شدیم اصلا متوجه حضورمان نشدند، همه به نوعی سرگرم بودند؛ یکی غذای بچهها را که بسته بندی شده بود آماده میکرد، یکی در حال نوشتن بود و خانمی هم با زنی که گویا مادر یکی از بچهها بود حرف میزد، از حرفای زن مشخص بود مشکلات مالی باعث شده تا شوهرش مانع تحصیل فرزندانش شود؛ از یکی از بچهها که دزدکی پنجره اتاق را باز کرده بود و پشت من قایم شده بود پرسیدم: "میدونی خانم مسگرچیان کدومه؟" گفت: "همون که داره با مامانم حرف میزنه".
صحبتهایشان که تمام شد خودمان را معرفی کردیم و به پیشنهاد خانم مسگرچیان به یکی از اتاقهای طبقه بالا رفتیم تا هم سروصدا کمتر باشد و هم راحتتر حرف بزنیم.
سوالی که ذهنم را مشغول کرده بود دلیل نگرانی آن زن از بلاتکلیفی فرزندش برای تحصیل بود، با توضیحات خانم مسگرچیان قضیه برایم روشن شد، گویا آموزش و پرورش سالانه از محصلین غیرایرانی مبلغی را بابت تحصیل دریافت میکند، سال گذشته این هزینه 125 هزار تومان بوده و با وساطت موسسه مقداری از این مبلغ تخفیف داده شده اما امسال تعرفهها دوبرابر شده و تخفیفی هم وجود ندارد؛ با توجه به اینکه این خانوادهها معمولا پرجمعیت هستند و درآمد کافی برای پرداخت مبلغ مورد را نظر ندارند فرزندانشان از تحصیل محروم میشوند.
درست است که خانم مسگرچیان و همکارانشان کلاسهای کمک آموزشی، آموزش بهداشت فردی و عمومی را برای کودکان و نوجوانان 5 تا 18 سال برگزار میکنند اما هیچ یک از این کلاسها نمیتواند جایگزین تحصیل در مدرسه باشد؛ دریافت مبلغ 250 الی 300 هزارتومانی از هر محصل غیر ایرانی، وجود بیش از 4 محصل در این خانوادهها و مسائل مالی تقریبا تحصیل را برای این کودکان غیرممکن کرده است.
هنگام ورود به موسسه مادرانی را در حیاط دیده بودیم که فکر میکردیم به دنبال فرزندانشان آمدهاند اما خانم مسگرچیان میگوید یکی از اهداف مهم موسسه برگزاری کلاسهای نحوه تربیت صحیح کودکان و آموزش مهارتهای لازم کارآفرینی برای مادران و برگزاری نمایشگاه تولیدات آنهاست تا با افزایش درآمد خانواده امکان تحصیل راحتتر و کار کمتر کودکانشان فراهم شود.
خانم مسگرچیان میگوید از سالها قبل همیشه دلم میخواست برای بچههای کار قدمی بردارم؛ بعد از پیگیریهایی که از طریق بهزیستی انجام دادم تقریبا از سال 91 با جمع کوچکی از دوستانم کار را شروع کردیم اما 1 سال به علت نداشتن فضا و مکان مناسب فعالیتی نداشتیم تا سال 92 به همت یکی از خیرین این فضا در اختیارمان قرار داده شد و رسما کارمان را شروع کردیم.
در ابتدا یکی از دوستانمان برای جذب کودکان در فضاهایی که این بچهها بیشتر فعالیت داشتند رفت و آمد میکرد و با برقراری ارتباط دوستانه و جلب اعتماد آنها را برای آمدن به موسسه تشویق میکرد و بچهها بعد از دیدن فضا و کلاسهای مختلف دوستان و اقوامشان را به موسسه میآوردند.
روزهای اول که کارمان را شروع کرده بودیم روزی چندتا زخمی داشتیم؛ زبان بچهها زبان خشم و دعوا بود، چون راهی به غیر از این بلد نبودند و به محض اشتباه در محیط خانواده و کار تنبیه شده بودند اما الان بچهها بدون عصبانیت و خشونت خیلی راحت با هم حرف میزنند و بازی میکنند و با یک پرس و جوی ساده از معلمهایشان متوجه خواهید شد که چقدر در درسهایشان پیشرفت داشتهاند.
بچههای اینجا بیشتر دست فروشی میکنند، آدامس و کیسه فریزر میفروشند؛ شبها تا نزدیکیهای صبح در مرغداریها و تابستانها در مزارع کار میکنند، نیروی کار ارزان و بی دردسری هستند؛ پایین بودن سطح فرهنگی والدین و مشکلات مالی اجباری است برای کار همه اعضای خانواده.
در حال حاضر به صورت مستقیم و غیرمستقیم حدود 150 کودک کار تحت حمایتهای تربیتی و آموزشی موسسه قرار دارند و پزشکان، روانشناسان، مددکاران و مربیان زیادی بدون هیچ چشمداشتی تنها برای دیدن لبخند خدا روی لبهای این بچهها با موسسه پناه کودکان کار همکاری میکنند.
پای صحبت بچهها
تمام مدتی که با خانم مسگرچیان صحبت میکردیم متوجه بودیم که سرمای اتاق اذیتشان میکند؛ گویا سرمای این چند روز حسابی بچهها و مربیان را اذیت کرده چون بخاریها یا خراب است یا تعدادشان کافی نیست، حرفهایمان حسابی گل کرده بود اما به اندازه کافی وقتشان را گرفته بودیم، پس برای صحبت با بچهها اجازه گرفتیم و رفتم بینشان.
کلاسها تقریبا تمام شده بود؛ شیطنت بچهها انگار تمامی نداشت، انرژی و شوقشان به هیجانمان آورده بود، آنقدر خاله خاله میگفتند و فرار میکردند که نمیشد فهمید کدامشان صدایمان کرده، بالاخره یکی از دخترها برایمان صندلی آورد، روسریاش را محکم کرد و کنارمان نشست، چه چهره معصوم و دلنشینی، اسمش رقیه بود و در پایه ششم ابتدایی درس میخواند؛ میگفت چون برای مدتی افغانستان بودهاند یک سال دیرتر به مدرسه رفته، دو برادر و دو خواهر دارد که برادرانش را نیز با خود به موسسه میآورد؛ برادرش میروِیس را صدا میزند و به ما معرفی میکند، مرویس 5 ساله و خیلی خجالتی است خودش را پشت خواهرش قایم کرده و نگاهمان نمیکند؛ رقیه میگفت تقریبا سه سال است که به موسسه میآید و پسرخالههایش که دستفروشی میکنند اینجا را به او معرفی کردهاند، در کلاسهای نقاشی و زبان شرکت میکند و مربیهایش را خیلی دوست دارد؛ میرویس که حسابی خسته شده خواهرش را مجبور میکند که از ما خداحافظی کنند و بروند.
رقیه که میرود بچهها هم به دنبالش راه میافتند، یکی از پسربچهها چند دوری مرا دنبال خودش میدواند تا راضی میشود 2، 3 دقیقهای حرف بزند، نورالهادی کمی سرما خورده، مدام تکان میخورد و پاهایش را جابهجا میکند، کلاه بافتنی بزرگ روی سرش چهرهاش را دوست داشتنیتر کرده؛ هر چند دقیقهای هم دماغش را بالا میکشد و منتظر است کمی کنارتر بروم تا فرار کند، هر سوالی که میپرسم فقط سرش را تکان میدهد؛ با وعده و وعید به حرف زدن ترغیبش میکنم؛ نورالهادی میگوید پدرش کارگر ساختمان است و خودش هم کار نمیکند فقط بعضی روزها با خواهرش به اینجا میآید؛ بچه ها که صدایش میکنند در چشم برهم زدنی فرار میکند.
یکی از بچهها که به نظر میرسد سردسته شلوغکارهاست زیرچشمی نگاهمان میکند، کاپشنی بلندتر از قدوقوارهاش پوشیده و صدای خندههایی که بعد از موفقیت هر نقشه شیطنتآمیزش سرمیدهد توجهم را جلب میکند، نزدیکش میشوم هرچه تلاش میکنم اسمش را نمیگوید، میگوید کار میکنم و در بازار مشما فریزر میفروشم؛ تمایلی به حرف زدن ندارد سرش را به پنجره یکی از اتاقها تکیه داده و لبخند کشیدهای تحویلم میدهد، نگاهش پر از رنج است، بیشتر از 10 سال ندارد اما درد را پشت خندههای بلند و طولانیاش میشود دید.
از هرکدامشان که میپرسیم چه آرزویی دارند، فقط نگاهمان میکنند، حرف نمیزنند و سکوت میکنند، دلیلش را نمیدانیم اما از دریچه چشمهای معصومشان میتوان فهمید هنوز دنیا را با تمام سختیهایش زیبا میبینند؛ گویی خدا در نگاه پاکشان دستیافتنیتر از هر آرزویی است.
بعضیها آماده رفتن شدهاند بعضیهایشان را هم مربیها به اصرار راهی میکنند، در عرض چند دقیقه سکوتی محض جایگزین آن همه شور و حرارات زندگی میشود.
منتظربودیم تا با گروه پرتلاش موسسه پناه کودکان کار خداحافظی کنیم که باب صحبتمان با فاطمه باز شد؛ پشت کنکوری است، اول فکر میکردیم جزو مربیان است، در کلاسهای زبان شرکت میکند و قصد دارد حتما پزشک شود، آنهم متخصص قلب و عروق؛ به راه و هدفش ایمان دارد و معتقد است به خواستههایش میرسد، فاطمه که مادرش به دنبالش آمده دستی برایمان تکان میدهد و میرود.
ما هم از تمام گروه خداحافظی میکنیم و برمیگردیم؛ تمام مسیر بازگشت را فکر میکردم چرا چنین موسسات مردم نهادی که برای ارتقا سطح سلامت فرهنگی جامعه و در مسیر اهداف سازمانهای دولتی تلاش میکنند به حال خود رها شدهاند؟ چرا نبود وسایل گرمایشی در فضایی که آموزش نزدیک به 150 کودک و نوجوان را بر عهده دارد برای هیچ مسئولی مهم نیست؟ چرا کودکان کار با هر نژاد و قومیتی به دلیل مشکلات مالی از تحصیل باز میمانند؟ و در آخر نیز چرا سخن عالیترین مقام نظام جمهوری اسلامی ایران در خصوص تکریم مهاجران افغانی باید زمین بماند؟
مقام معظم رهبری:
"هیچ کودک افغانستانی، حتی مهاجرینی که بهصورت غیرقانونی و بیمدرک در ایران حضور دارند، نباید از تحصیل بازبمانند و همه آنها باید در مدارس ایرانی ثبتنام شوند".
انتهای پیام/9003
دیدگاه ها